معمای حیات و خشونت قانون
دربارهٔ کتاب هوموساکر جورجو آگامبن
میدانیم که، برخلاف این تصور رایج که میگوید فلسفه با سقراط و افلاطون آغاز شد، سرآغاز تفکر فلسفی را باید در تفکر متفکرانی جستجو کرد که با عنوان فلاسفهی پیشاسقراطی شناخته میشوند (هایدگر زمانی گفته بود که این نامگذاری حتی بیمعناتر از آن است که کانت را یک پیشاهگلی بخوانیم). آنچه ویژگی این تفکر را مشخص میکرد پرداختن به جهان بود بدون تفکیکها و قلمرومندیهایی که اکنون دیری است برای ما مسلّم به نظر میرسند. برای مثال به قطعات باقیمانده از اناکسیمندر و هراکلیتوس که بنگریم، با توصیفات مختلفی از ساخت هستیشناختی طبیعت و فوزیس روبرو میشویم، اما هرگز به طرحی منسجم یا مشخص از چیزی به نام فلسفهی سیاسی که ناظر به حیاتی مشخصاً انسانی در برابر حیات طبیعی باشد برخورد نمیکنیم. به عبارت دیگر، فلسفهی سیاسی یا فلسفه به معنایی که پس از افلاطون شکل گرفت و سپس نام متافیزیک بر آن نهاده شد، مشخصاً به شکلی صریح یا ضمنی بر این پیشفرض بنا شده بود که انسان تافتهای جدابافته از باقی طبیعت است. مشهورترین بیان این تفکیک را در همان تعریف ارسطو از انسان مییابیم: انسان حیوانی است سیاسی. به عبارت دیگر، تفکیک و همزمان پیوند حیاتی غیرسیاسی یا طبیعی و حیوانی از یک سو و حیاتی مشخصاً سیاسی و خاص انسان از سوی دیگر، نه فقط یک انتخاب یا استنتاج منطقی در تفکر کسی به نام ارسطو، بلکه چیزی است که کل تفکر سیاسی غرب را از یونان تاکنون زیر سیطرهی خود داشته است.
اما به راستی پیوند بین حیات و سیاست چیست؟ میشل فوکو در اواخر کار خود توصیفی از این پیوند به دست داد که آن را ذیل عنوان «زیستسیاست» میشناسیم. در نظر فوکو، این رخدادی عجیب و شگفت بود که سیاست برای نخستین بار در دوران مدرن نه همچون یک حوزهی خاص حیات انسانی، بلکه همچون سازوکاری ظاهر شد که با حیات انسان به مثابه حیات بیولوژیکی او تلاقی کرد. به عبارت دیگر، از نظر فوکو، تحول منحصربهفردی که در دوران مدرن حادث میشد این بود که دیگر نمیشد از حیات اخلاقی، بیولوژیکی یا انسانی در تفکیک از سازوکارهای قدرت و سیاست سخن گفت. سیاست دیگر، برخلاف تصور یونانی، حوزهای منفک از حیات خصوصی نبود بلکه سراسر با حیات در سطح بیولوژیکی آن یکی شده بود.
جورجو آگامبن بخش مهمی از تفکر خود را به اثبات این نکته اختصاص میدهد که هرچند تلقی فوکو از زیستسیاست در مقام دستاندازی قدرت سیاسی به حیات طبیعی تلقی درستی است، اما برخلاف تصور فوکو، این دستاندازی نه در دوران مدرن، بلکه از همان سرآغاز سیاست یعنی یونان آغاز شد. در نظر آگامبن، حتی ارسطو هم تلقی دقیقی از تفکیکهای سیاسی حیات در سر داشت و به همین دلیل بود که در اشاره به حیات سیاسی انسان از عبارت «بیوس پولیتیکوس» استفاده کرد. «بیوس» حیات است در معنای سیاسی آن، حیاتی واجد کیفیت سیاسی و انسانی، در تقابل با «زوئه» که حیات است در معنای طبیعی و خام و بکر آن؛ حیات فیزیولوژیکی که از حوزهی سیاست بیرون است. به عبارت دیگر، یونانیان قرنها پیش از ظهور زیستسیاست مدرن مدنظر فوکو، به تفکیکی درون حیات قائل بودند بین حیات بیولوژیکی محض و حیات سیاسی.
هرچند به نظر میرسد که این تفکیکی بیخطر است، اما در نظر آگامبن تمام وجوه هولناک سیاست مدرن ریشه در همین تفکیک بهظاهر بیخطر دارند. بیایید به یکی از نخستین آثار آگامبن یعنی زبان و مرگ: در باب جایگاه منفیت[۱] بازگردیم. پرسش این کتاب یکی از ژرفترین پرسشهای ممکن است: چه نسبتی هست بین زبان (که انسان را از حیوان منفک میکند) و مرگ (که به قول هایدگر، داشتن پروای آن وجه ممیّز دازاین از دیگر موجودات است)؟ آگامبن پرسش را بدین شکل تدقیق میکند: چرا همواره شرط امکان زبان وجود امری پیشازبانی یا مقدم بر زبان است که درواقع نفی زبان آوایی و تقدیس سکوت است؟ چرا همواره آوا، یا همان فونه (phone) که وجه اشتراک انسان و حیوان است، باید بمیرد تا با مرگ خود امکان آوای خاصی را تولید کند که معنا در آن اقامت دارد و در نتیجه زبان را ممکن میسازد؟ این آوای خطخوردهی حیوانی که قتل آن شرط تکوین زبان انسانی است در نظر آگامبن هرگز به سادگی حذف نمیشود، بلکه رابطهی زبان انسانی با آوای حیوانی از سنخ چیزی است که آگامبن آن را «حذف ادغامی» مینامد. به جرأت میتوان گفت که کل تفکر آگامبن تأملی است در باب چیستی این نسبت شگفت و عجیب بین زبان و سکوت، بین انسان و حیوان، بین آوایی که بدون سکوت عرفانی و گفتاری که بدون امر رازآمیز و ناگفتنی امکان وجود نمییابد. در نظر آگامبن، این تفاوت بنیادین بین انسان و حیوان، این که حیوانات آوایی مختص به خود دارند ولی انسان باید برای خلق چیزی همچون آوای خاص خود، یعنی زبان انسان، آوای خود را از سویی به قتل برساند و از سوی دیگر حفظ کند، نشان میدهد که انسان یا حیوان ناطق، به خودی خود بیبنیاد است و هیچ بنیادی ندارد مگر در نوعی کنش خشونتآمیز آغازگر و معرّف، کنشی که میبایست این وجه آوایی-حیوانی را قربانی کند، و قربانی چیزی نیست جز عملیاتی که این آوا، این وجه حیوانی را، از طریق حذفاش در جامعهی انسانها ادغام میکند و جسد مرده و مقتول آن را همچون بنیان ضروری وجود انسان و سیاست حفظ میکند: این عملیات را آگامبن «حذف ادغامی» مینامد و به زعم او کارکرد قانون همواره چیزی جز حذف ادغامی نیست.
هومو ساکر: حیات برهنه و قدرت حاکم تمام این دغدغههای آگامبن را در قالب یک هستیشناسی سیاسی پیچیده سازمان میدهد. تفکیک زبان و آوا، انسان و حیوان، حیات فضیلتمند و انسانی یا بیوس و حیات حیوانی-طبیعی صرف یا زوئه، بنیان آن چیزی است که در طول تاریخ نامش را «سیاست» گذاشتهاند. حاکمیت قانون، در مقام شکل اعلای سیاست انسانی در طول تاریخ انسان، به واسطهی همین واقعیت که انسان آوایی خاص خود ندارد، و به عبارت دیگر، ماهیتی مشخص ندارد، این فقدان آوا را، این منفیت بنیادین را، در قالب حذف ادغامی، در قالب نهاد قانون و حاکمیت، تبدیل به بنیان تکوین سیاست کرده است. از آنجا که انسان همواره واجد پیوندی با حیات حیوانی و در سوی دیگر زبان است (همان تلقی سنتی وضعیت بشری در مقام موجودی معلق بین حیوان و خدا)، میبایست برای تأسیس امر سیاسی که جایگزینی برای آن ماهیت نامشخص است، منفیت و سکوت حیوانی درون خویش را از سویی حفظ کند و از سوی دیگر همزمان آن را به بند کشد. اما این حذف ادغامی زوئه یا حیات حیوانی و بیولوژیکی در بیوس یا حیات سیاسی و فضیلتمند هرگز نه در قالب نوعی خطکشی و تفکیک ساده بلکه در هیأت خشونتی بسیار عجیب تحقق مییابد. انسانها به منظور تأسیس امر سیاسی همواره میبایست در قالب عملیات قربانی و تقدیس، این وجه حیوانی حیات خود را همزمان از حیات سیاسی تفکیک کنند ولی در بند آن نگاه دارند. هومو ساکر یا انسان مقدس در تفکر آگامبن دقیقاً همین موجودی است که قانون و حاکمیت آن را خلق میکنند تا با حذف ادغامی آن امکان خود را توجیه کنند. سیاست، برخلاف تصور فوکو، از همان ابتدا زیستسیاست است، زیرا اساساً تحقق سیاست، حاکمیت و قانون در گرو دستاندازی به حیات طبیعی یعنی زوئه است و بهبندکشیدن آن در حواشی شهر انسانها، در نواحی حضور محض خشونت قانونی بدون هر محدودیتی: «اردوگاه» مفهومی است که به بهترین وجهی منطق سیاست انسانی و خشونت حذف ادغامی را هویدا میکند. هومو ساکر یا انسان مقدس همان باقیماندهی حیوانی سیاست انسانی است که میبایست در قانون ادغام شود، اما تنها از طریق حذفشدن و کشتار. هومو ساکر نقطهای است که در آن قانون نه با شکل خاصی از حیات یا بیوس، بلکه با حیات در سطح بیولوژیکی آن تلاقی میکند، یعنی زوئه. اما حاصل این تلاقی نه بیوس است و نه زوئه، نه انسان و نه حیوان، بلکه چیزی که آگامبن نامش را «حیات برهنه» میگذارد: موجودی که به شکلی پارادوکسیکال در بند قانون است، به این معنا که قانون او را از چنبرهی خود رها نمیکند، اما از سوی دیگر قتل او نیز جرم محسوب نمیشود. لزومی ندارد حاکمیت قانون هومو ساکرها را به معنای واقعی کلمه امحأ کند (این تنها یکی از سرحدات هولناک منطق حذف ادغامی است که در آشویتس رخ داد) بلکه کافی است آنها را در وضعیت تعلیقی قرار دهد که بتوان آنها را کشت بدون اینکه جرمی رخ داده باشد. این آینهای است که انسان، به واسطهی منفیت درونی زبان، از زمان باستان در قالب قربانی و امر مقدس در برابر خود مینهد تا همواره با نگریستن به آن، فضیلت فراحیوانی خود را تصدیق کند. منفیت و خشونت نهفته در قتل آوای حیوانی که تکوین زبان انسانی را رقم میزند، بدین ترتیب شکل دهنده به سیاست خشونتبار انسانی است که سر از آشویتس درمیآورد.
امکان تفکیک زوئه و بیوس شرط تحقق حیات برهنه است که در سرحدی افراطی جای دارد که سرحد دیگر آن عبارت است از بدن حاکم. حیات برهنه حیاتی است که جز کارکردهای فیزیولوژیک چیزی از آن باقی نمانده است، اما این دیگر نه زوئه یا حیات طبیعی، بلکه حیاتی است مثلهشده، که حتی توان تشخیص درد را نیز ندارد (موزلمان در اردوگاههای نازیها دقیقاً تجسم همین حیات است). اما آیا میتوان به حیاتی اندیشید که جز فرم یا شکل خود چیزی نباشد؟ آیا میتوان به حیاتی اندیشید که اساساً از شکل خود تفکیکناپذیر باشد و هرگز امکان نداشته باشد بتوان در آن بین زوئه و بیوس شکاف ایجاد کرد؟ اخلاق ناظر به حیاتی که از فرم خود تفکیکناپذیر باشد چیست؟ پاسخ آگامبن، که در اینجا مجال بسط آن را نداریم، عبارت است از اخلاقی که تمام مفصلبندیهای حقوقی و زیستسیاسی را بیکارکرد میکند: اجتماعی از هستیهای فاقد ماهیت و رسالتی مشخص (whaterver beings) که وجه اشتراکشان چیزی نیست جز تکینگی آنها؛ حیاتی که چیزی جز شکل و فرم خاص خود نیست؛ حیاتی که به گفتهی آگامبن، به شکلی رادیکال با نهادها و قانون ناهمگن و ناسازگار است.×