بیستون
مانیفست باوهاوس
پایهٔ شکلگیری باوهاوس، یافتن رویههایی نو در طراحی برای پاسخگویی به نیازهای روز و روبهرویی با پیشرفت تکنولوژی بود. رویههایی که بتوانند بازتاب پیشرفتهای عصر خود باشند. در عین حال هدف اصلی باوهاوس، بازگشت به روراستی و بیتعارفی تفکرات و احساسات در طراحی به جای درهم آمیختن سبکهای کلاسیک گذشته یا به قولی «مرده» برای پدید آوردن فضایی نو بود. استفاده از بازگشت در این توصیف بدین معناست که از دید گروپیوس در آن دوره طراحی معماری در آلمان دچار نوعی سرگشتگی و بیهویتی شده بود که بیشتر درگیر تکرار و ترکیب المانهای تزیئنی و سنتی معماری بود. البته با حضور باوهاوس هم این جریان کلاسیکگرایی پایان نیافت. برخی از ساختمانهایی که به سفارش رژیم دیکتاتوری نازی در برلین ساخته شدند و سعی کردند با تقلید معماری امپراتوری از یونان و روم قدرتنمایی کنند، نمونههای خوبی برای تلاش در تکرار گذشتگان و سرگشتگی طراحی در به جلو رفتن هستند.
![](https://baru.ir/wp-content/uploads/2024/04/detail-13.png)
از ارسطو تا آلن پو
همچون یک ایتالیایی، خود را مجاز میدانم که در پوئتیکِ ارسطو، آن هم در پرتو آن عبارتِ معروف ژان ژاک روسو (یعنی اعترافاتِ فرزندِ زمانه) بازنگری کنم. فرهنگ ایتالیایی از دوران رنسانس به بعد شارحان بزرگی را در دامنِ خود پرورانده است. چنانکه در دوران باروک امانوئِل تسارو را داشت که با اثر دوربین ارسطویی (Cannocchiale Aristotelico) در عصر پساگالیلهای تنها روش علمی حل مسائل پیچیدهٔ علوم انسانی را در نظریهٔ شاعرانگی و سخنوری ارسطو جستجو میکرد. اما فرهنگ ایتالیایی، با آغاز سدهٔ بعد، با کتاب علم جدید بهقلم جیام باتیستا ویکو (Vico) بر خود لرزید. زیرا او بود که در تمامی قواعد ارسطویی و نیز در منتجههایش شک و تردید کرد و در مقابلش بر شیوهٔ سرایش و سخنهایی مهر تأیید زد که فراسوی قواعد تاکنونی شکل مییافتند.
بیگانگی
در اساطیر، از آنجا که هرکس و هر چیز دارای خویشکاری است، مرگ و زندگی، پیروزی و شکست، هجرت و بازگشت تنها زنجیری است که حلقهی زمان مارپیچِ تا بیکران نو شنوده را میسازد. تکرار کلید درک زمان است. سیاوش، ایزد گیاه اسطورهای نیز دربند خویشکاریاش که همانا مرگ و رستاخیز مدام است ناگزیر باید سالانه به سرزمین مردگان سفر کند. اما از آنجا که این مردن، دوباره زیستن را به دنبال دارد، هجرت و مرگ نه رویدادهایی دردناک که لازمهی تجدید حیاتاند. به علاوه، این مرگ در تبعید را سوگ آیینها همراهی میکنند و به ثمر میرسانند؛ از این رو مفهوم غربت، به معنای تنها زیستن یا مردن در سرزمینی «دیگر»، در اینجا سترون میماند. سیاوش اساطیری را نه ایزدان و نه انسانها، هرگز تنها نمی گذارند؛ سرنوشت او در پناه زمان، باور و تکرار، جایگاهی امن و پرامید دارد. بدل شدن اسطوره به افسانه، ثمرهی از دست شدن زمان دَوَرانی و زایش زمان خطی است، زمانی ناچار محکوم به آغاز و پایان. دگردیسی ایزدان و مجسم شدن آنها در کالبد شاهان، پهلوانان و دیگر شخصیت های انسان گونه، تقدیر و جبر فلک را جایگزین خویشکاری اساطیری مینماید.