روزن

حمید فرازنده

یکی از راه‌های مطمئنِ خودکشیِ مزمن در کشورهایی که میانه‌ای محکم با هنرهای تجسّمی ندارند، این است که در آن‌جاها نقاش یا مجسمه‌ساز به دنیا بیایید، و یا بدتر، مثل مارکو گریگوریان به دست تقدیر محکوم به زندگی در آن‌جاها شوید. مارکو از همان سال‌های کودکی به همراه خانواده‌اش پیوسته در کوچ و تبعید از کشوری به کشور دیگر، و از شهری به شهر دیگر بوده است. تأثیر این آوارگی در تمام دوره‌های کاری او مشهود است. شاید یکی از عللی که در کارنامۀ او این‌قدر زیاد با تنوعِ سبک و مصالح کاری رو‌به‌رو می‌شویم، ریشه در این نبودِ پایبندی داشته باشد. با این همه، خوب که در تمام آثار دوره های گوناگون او دقیق شویم، یک چیز مشترک در تمام آنها می‌یابیم: یک مضمون است که مرتب همه جا بر روح او زخم می‌زند: حس نوستالژی؛ شاید نه دقیقاً برای طبیعت بکرِ شهر «کارْس»، که تا پنج‌سالگی در آن بود، بلکه برای دوران پیشاتاریخِ معصومیت. 

متن و تصویر