از تخیلات گَسپَر شب
پنج قطعه از تخیلات گَسپَر شب
الوزیوس برتران
دار
چه میکنند آنجا در میدان دار؟
فاوست
آه! اینکه میشنوم باد شبانهٔ شمال است که زوزه میکشد یا بر دار آویختهایست که آهی میکشد در چنگال پلید؟
جیرجیرکی است که در پناه خزه و عشقهٔ عقیم که جنگل به ترحم پوشیده است آواز میخواند؟
یا مگسیست که در شکار گرد این گوشهای کر در معرکهٔ هیاهو در صور میدمد؟
سوسکی است که در پرواز ناهموار از جمجمهٔ طاسش یک موی خونین میکند؟
یا عنکبوتیست که دور گلوی خفه به جای کراوات نیم رَش ململ میبافد؟
ناقوس است که زنگ میزند بر دیوارهای یک شهر، در افق، و جنازهٔ بر دار آویخته که سرخ است در آفتاب غروب.
پری دریایی
خیال میکردم که میشنوم
آهنگ گنگی را که خواب مرا افسون میکرد،
و نزدیکم زمزمهای میپراکند
شبیه آوازهای بریده با آوای محزون و
نرم.
شارل برونیو، دو نابغه
«گوش کن! گوش کن! منم پری دریایی که با قطرههای آب بر لوزیهای آهنگین پنچرهات که از تابش دلگیر ماه روشن است دست میکشم؛ و اینجا در لباسی مواج بانوی قصرم که از ایوانش شب دلربای پُرستاره و دریای زیبای خفته را تماشا میکند.
هر خیزاب یک مرد دریاییست که در کوران شنا میکند، هر کوران جادهای که سوی قصرم میخزد و قصرم بنایی از آب است در قعر دریا در سه گوشی از آتش و خاک و باد.
گوش کن! گوش کن! پدرم با شاخهٔ توسکای سبز بر غور غور آب میکوبد و خواهرانم با بازوانی از کف جزیرههای خنک گیاهان را با نیلوفرهای آبی و گلایلها در آغوش میکشند، یا بید فرتوت و ریشو را که ماهی میگیرد ریشخند میکنند.»
*
پس از زمزمهٔ آوازش درخواست که انگشترش را بر انگشتم پذیرم، تا همسر پری دریا باشم و به دیدار قصرش روم تا شاه دریاچهها باشم.
و چون پاسخ دادم که به یک میرا عاشقم، آزرده و بیزار چند قطره اشک گریست، قهقهٔ ناگهانی زد و محو شد در رگبار سپیدی که بر پنجرههای آبیم جاری بود.
فرشته و پری
در هر چه بینی یک پری نهان است
یک پری هر شب عطر تازهترین و نازکترین نفسهای ژوئیه را بر خوابِ خیالگونم میافشاند، ـــ همان پری مهرانگیز که عصای پیرمرد کور گمشده را جابجا میکند، اشکها را خشک میکند، و درد خوشهچین را که پای لختش از خار زخم است درمان میکند.
اینجاست و مرا چون وارث شمشیر یا چنگ تاب میدهد و با پر طاووس اشباحی را از بسترم دور میدارد که روحم را از من به تاراج برده بودند تا در تابشی از ماه یا در قطرهای از شبنم غرقش کنند. اینجاست و برایم از قصههای درهها و کوهساران میگوید، از عشقهای جنونانگیز گلهای گورستان، یا از زیارتهای شادمان پرندگان در نُتردام دِه کُرنوییه۱.
*
* *
اما هنگام که بر بستر خواب مراقبم بود، یک فرشته با بالهای لرزان از زمان پرستاره فرود آمد، بر لبهی ایوانِ طاق مخروطی پا گذاشت و نخل نقرهاش بر شیشهی پرنقش پنجرهی بلند خراش انداخت.
یک سرافیل و یک پری تازه بر بستر مرگ دختری جوان به یکدیگر دل باختند، که پری همهی زیباییهای دوشیزگان را به او داده بود، و سرافیل جان بینفسش را به لذتهای بهشتی برده بود!
دستی که رؤیاهایم را تاب میداد با رؤیاها گریخته بود. چشمهایم را باز کردم. اتاقم که چون کویر فراخ بود، ساکت در مهآلودگی مهتاب روشن شد؛ و بامداد دیگر مرا از پری هیچ مهری نمانده است جز این فرموک؛ هنوز تردید دارم مال مادربزرگم نباشد.
۱. NotreـــDameـــdesـــCornouillers
دیوانه
یک کارُلوس، یا اگر هنوز
اینگونه خوشتر میدارید، یک برّهی طلایی.
دستنوشتههای کتابخانهی سلطنتی
ماه گیسویش را میآراست و از شانهی چوبی سیاهش باران کرمهای شبتاب، تپهها، سبزهزارها و جنگلها را نقرهگون میکرد.
*
اسکاربو، این جنِّ کوتوله که پول پارو میکند، روی سقفم در زوزهی بادنما، دینار و درهم غربال میکرد. سکّهها موزون میافتاد، ناسرهها راه را میپوشاند.
چه خندهی مرموزی کرد دیوانهای که میگردد، هر شب، در شهر متروک، یک چشمش به ماه و چشم دیگرش ـــ ترکیده!
«گور بابای ماه! زیر لب گفت، همچنانکه سکههای شیطان را از روی زمین جمع میکرد، قاپوق میخرم که روی آن آفتاب بگیرم!»
اما همیشه ماه بود، ماهی که خوابیده بود. ـــ و اسکاربو در زیرزمینم به آوایی گنگ با ضربههای آونگ دینار و درهم میساخت.
حلزونی که شب گمراهش کرده بود، شاخکهایش را جلو داده، روی پنجرهی روشنم در جستجوی راهش بود.
شب روی آب
«کرانههای آنجا که ونیز ملکهی دریاست.»
آندره شنیه
زورق سیاه چون قاتلی که با خنجر و فانوسی زیر شنل در حادثهی شب گریزد در امتداد قصر مرمر سر میخورد.
یک سوار و یک بانو آنجا از عشق جدل میکردند: ــ «درختان پرتقال چنان عطرآگین و شما اینقدر بیاحساس! آه، بانو، شما مجسمهای در یک باغ هستید!
ـــ این بوسهی یک مجسمهست جورجوی من؟ چرا قیافه میگیرید؟
ـــ یعنی مرا دوست دارید؟
ـــ همهی ستارههای آسمان این را میدانند و تو هنوز نمیدانی؟
ـــ صدای چیست؟
ـــ هیچ، شلپ شلوپ موج است که وقت مد روی پلکان جودِکّا بالا و پایین میرود.
ـــ کمک! کمک!
ـــ آه! مادر مقدس، یک نفر دارد غرق میشود!
راهبی که روی ایوان ظاهر شده بود، گفت: «برید کنار، اعتراف کرد.»
و زورق سیاه پاروزنان چون قاتلی که با خنجر و فانوسی زیر شنل در حادثهی شب گریزد در امتداد قصر مرمر سر میخورد.
منبع:
Aloysius Bertrand: Gaspard de la nuit. Mercure de France. Paris, 1920.