دربارهٔ کتاب مرگ در خانوادهٔ سانچز
کتاب مرگ در خانوادهٔ سانچِس (A death in the Sanchez family)، از طریق شرح واقعهٔ مرگ گوادالوپه، زندگی مردمی را شرح میدهد که در حلبیآبادهای مکزیک میلولند. آسکر لوئیس ازروی فرمولهای جامعهشناسی به مطالعهٔ مکزیک نمیپردازد. او، با نمونههای بارز طبقهٔ پایین مکزیک، آشنایی بههم میزند. با آنان زندگی میکند و کارش ثبت روایتهاییست که آنها از زندگی خود و لزومن زندگی محرومان مکزیک بهدست میدهند. شیوهٔ نگارش کتاب متأثر از برخورد هنرمندانه لوئیس با جامعه و جامعهشناسیست. اگر لوئیس بهعنوان جـامعهشناس مطــرح نبود و کتاب عنوان جامعهشناسی و مردمشناسی نداشت، در آن صورت نمیتوانستیم آن را از یک اثر ادبی قدر اول امریکای شمالی یا امریکای لاتین تمیز دهیم. وقتی فوئنتس از مردههایی سخن میگوید که چند سال پس از مرگ بهشرح وقایع روزمرهٔ «زندگی» خود میپردازند؛ یا گارسیا مارکز از هجوم کرکسها به پردههای تالار بزرگ ریاست جمهوری حرف میزند و یا آستوریاس از مردی صحبت میکند که با نگاه کردن به ناوگان عظیم تجاری، مالک آنها میشود بهنظر ما اینهمه، چیزهایی غریب و دوراز واقعیت میرسد. اما آسکر لوئیس در پژوهش خود درباب جامعهٔ مکزیک، با احضار زندگان و گواهی آنان نشان میدهد که واقعیت، بههمان اندازهٔ آنچه که در ادبیات جدید قارهٔ امریکا آمدهست، غریب ومبالغهآمیز است.
در اینجا به معرفی دوجنبه از پژوهش آسکر لوئیس میپردازیم: نخست ـ جنبهٔ جامعهشناختی؛ دوم ـ جنبهٔ هنری.
نویسنده بهعنوان پژوهشگر جامعهٔ مکزیک مطالعاتش را دربارهٔ خسوس سانچِس و فرزندانش مانوئل، روبرتو، کونسوئلو و مارتا در زاغهای در مکزیکوسیتی آغاز کرد. حاصل کارش «فرزندان سانچِس» (۱۹۶۱) بود که بهفارسی هم برگردانده شدهست. او، درمعرفی آنچه خود «فرهنگ فقر» ش نامید، بهزاغهها روآورد و حتا پساز انتشار کتاب فرزندان سانچِس رابطهاش با آن خانواده پایان نیافت و بهقول خـودش «سالی نگذشته بیآنکه ملاقـاتشان کنم». شیوهٔ لوئیس در پژوهش جامعهشناختیاش بسیار جالبتوجه است. او شرح میدهد که افراد، خـود زندگیشان را نقل میکنند وچون با هم در ارتباطاند، پژوهشگر دچار انحراف نمیشود. میگوید: «بهاین ترتیب من باوردارم که در کار مطالعهٔ زندگی مردم فقیر، از دوخطر بسیار بزرگ، یعنی نشاندادنِ احساسات بیش از اندازه و یا حیوان ساختن آنها رستهام».
زندگی مردم باروایتهای خودِ آنان مطرح میشود. پژوهشگر نیازی بهجمع وتفریق و استنباط و استنتاج ندارد. در این شیوه، خواننده به زوایای زندگی مردم وارد میشود. بهقول ناشر فـارسی کتاب «اسکارلویس توانسته است نخست، ادعانامهای مستند از سوی محرومان و واخوردگان جامعهٔ شهری مکزیک که بردبارانه هزینهٔ توسعه لجامگسیختهٔ مکزیک را بردوش میکشند، تنظیم کند و دوم، سهم عمدهای در همهگیرکردن مباحث اجتماعی و رویاروی گذاردن مشکلات جوامع در حال توسعه، نظیر رشد سرطانیِ شهرها در چنبرهٔ حاشیهای فقیر و ازهمپاشیده، مهاجرت بهشهرها و پیامدهای آن، مسئلهٔ مسکن و ارزاق عمومی و مسئلهٔ اشتغال و غیره داشتهباشد».
***
در این کتاب آسکر لوئیس بهواقعهٔ مرگ گوادالوپه، خالهٔ فرزندان سانچس، آخرین خویشاوند نَسَبی سانچسها میپردازد. و از زبان فرزندان سانچس (جز مارتا کوچکترین دختر که در مکزیک نبود و در مراسم تدفین شرکت نکرد) دشواریهایی را شرح میدهد که «تهیدستان به هنگام کفن و دفن مردهشان» با آن دست وپنجه نرم میکنند «چراکه برای آنها مرگ همانقدر دشواراست که زندگی». تلاشی که فقیران برای شایسته بهخاکسپردنِ مردهشان میکنند مضمون اصلی کتاب را تشکیل میدهد.
نویسنده ابتدا شرحی از زندگی گوادالوپه را با استفاده از خاطرات او بهدست میدهد و اهمیت او را درخانواده مینمایاند. سپس گزارش مرگ و کفن و دفن او را از زبان خواهرزادههایش ثبت میکند. مرگ گوادالوپه، مرگ تمام محرومان زاغهنشین است و مشکلات مرگ او ـ همچون مشکلات زندگی او ـ مشکلات زندگی و مرگ مردم حلبیآبادهای مکزیکوسیتیست.
از جنبهٔ هنری، آسکرلوئیس، پژوهش جامعهشناختی را به هنری همسنگ رمان نو تبدیل کردهست. درذهن خوانندهای که با زندگی و فرهنگ امریکای غیر ایالات متحده آشنایی ندارد، شیوهٔ رماننویسیِ آستوریاس، فوئنتس، گارسیامارکز و دیگران، شیوهای سمبلیک، غیررئالیستی و اغراقآمیز جلوه میکند؛ اما با مطالعهٔ پژوهش آسکر لوئیس میتوان دریافت که زندگی در محیط امریکای شمالی، مرکزی یا امریکای لاتین درست بهاندازهٔ زندگی در آثار آستوریاس و دیگران واقعیست!
گوادالوپه میگوید: «هرگز درخانهمان موسیقی نشنیدیم و هرگز نرقصیدیم؛ مراسم اعیاد و جشنهای کریسمس را فقط ازپشت بام میدیدیم» ص ۱۵.
او را به مدرسه نفرستادند. «چون من تنها دختری بودم که میتوانستم درخانه کمک کنم. برای همیناست که من با الاغ فرقی ندارم. چون سواد ندارم». خواننده به یاد رئالیسم بیپردهٔ شچدرین یا چخوف میافتد.
«سیزده ساله بود که مرد سی و دو سالهای بهنام فیدنسیو، وقتی والدینش نبودند، وارد خانه شد و با زورچاقو بیرونش برد … او را به غاری برد و به او تجاوز کرد. گوادالوپه تا نزدیکیهای وضعحملش نمیدانست حاملهست. فکر میکرد حیوانی توی شکمش رفتهست و چیزی نمانده بمیرد…».
اینهمه، آدم را به یاد گارسیا مارکز نمیاندازد؟
گوادالوپه در جستوجوی کار سراز فاحشهخانه در میآورد؛ صرفن به این دلیل که از تختهای آنجا خوشش میآید، چون سراسر زندگیاش روی حصیر خوابیده بود.
وقتی با ایگناسیو که دهسال از او جوانتر بود، بهزندگی مشترک پرداخت، از شوهر اول خود پسری داشت. آنها «فقط یکحصیر برای خواب، دوپتو و یک کارتن خالی صابون برای نگهداشتن لباسهاشان داشتند. اما خوشبخت بودند و شکایتی نداشتند» ص ۲۵.
در حصیرآباد پانادروس، بیماری، فقر، مصرف الکل، دزدی و کتککاری بیداد میکند. بهاستثنای یکی از برادران گوادالوپه که از تیفوس مرد، بقیه همهشان براثر زیادهروی درمصرف الکل مردند. پدرش هم هنگام مرگ مست بود. گوادالوپه و خواهرش هم مشروب میخوردند. مادر او تنها عضو خانواده بود که از این کار پرهیز میکرد ص ۲۷.
به مستراحها بهجای در، پردههای نیمهپارهٔ کرباس آویخته بودند. تمام محله بوی مستراح میداد. تمام مکزیک و تمام دنیای زاغههای فقرزده بوی مستراح میداد. همهٔ زنان و بچههای بالای دهسال، بهاستثنای یک بچه، کار میکردند.
آسکر لوئیس، محلهٔ پانادروس را تشریح میکند: ۱۴ خانوار. هر خـانوار، بهاستثنای یکی، فقط دارای یک اتاق بود. در تمام محله فقط ۳ مسواک بود. در تمام چهارده خانوار فقط یک دوچرخه بود. درعوض ۱۴۷ عکس از پیشوایان کاتولیک وجود داشت. آمار دقیق اموال ۱۴ خانواده، شامل وسایل زندگی، پوشاک، غذا، ابزار و تجهیزات، جواهرات واسباببازی در پیوست آخر کتاب آمدهست.
آسکر لوئیس تلاش نمیکند تا وضعیت خاص فرزندان سانچس را تشریح کند. آنان، روایتی که از زندگی و مرگ و مراسم تدفین خالهشان بهدست میدهند وضعیت فکری و بستگی اجتماعی و طبقاتی خود را نیز عیان میکنند. مانوئل و روبرتو در کاساگرانده، محلهای که کمی بهتراز پانادروس فقرزدهست، زندگی میکنند. کونسوئلو هم درشهری دیگراست. وقتی دنبال مانوئل میروند و مـرگ خالهاش را به او خبر میدهند، به محلهٔ پانـادروس میرود و با دیدن آنجا میگوید: «هرگز نتوانستم بفهمم چطور ممکناست کسی لبخند بهلب از چنین جایی بیرون بیاید. بچهها برای اینکه بتوانند داخل اتاق را ببینند داشتند تکهمقواهای دیوار بیرونی آشپزخانهٔ خالهام را میکندند».
گوادالوپه کسی است که در این محلهٔ بلازده، درعینحال، پناهی بــرای همهٔ بیخانمانهاست. لذا وقتی میمیرد تمام کسانی که او زمانی بهآنها پناه داده، بالای سرِ او جمع میشوند. حرفهای آنها که از زبان فرزندان سانچس نقل میشود، جنبههای عمیقتر زاغهنشینی حاشیهٔ مکزیکوسیتی را آشکار میکند.
لورا، دوست گوادالوپه، دربارهٔ دوست مردهاش میگوید: «خوب! زندگی همیناست. ما نمیتوانیم به او «بیچاره» بگوییم. خداوند تاحالا بهحسابو کتابش رسیدگی کردهست. بیچاره ماییم که باید در این دنیا دستوپنجه نرم کنیم».
روبرتو دربارهٔ خالهاش میگوید: «همیشه مرا به همهٔ مقدسین میسپرد و شاید هم آنها بارها به من کمک کردهباشند».
اما کونسوئلو که شغلش ماشیننویسیست، عمیقتر با قضایا برخورد میکند. برخلاف مانوئل که حتا در جریان مرگ خالهاش درصدد است که چیزی از مایملک مختصرش را بالا بکشد.
کونسوئلو میگوید: «من هرگز نتوانستهام مــــرگ را بهصورتی که برای مردم همطبقهام پیش میآید بپذیرم. آنطور که من میبینم هیچ چیز فریبندهای در مورد مرگ وجود ندارد و برگذاری جشن مردگان، بازی با اسباببازیهایی بهشکل اسکلت و یا شیرینی بهشکل مجسمه، دلیل نمیشود که بهمرگ عادت کردهباشیم».
کونسوئلو علیه این باور که مرگ فقیرانی همچون گوادالوپه امری طبیعیست و با مرگ آنها نباید آب از آب تکان بخورد، اعتراض میکند: شاید فلسفهٔ نسل پیشین اهمیت ندادن بهمرگ بوده؛ اما من معتقدم که آنهمه نتیجهٔ فشار کلیسا بودهست. کلیسا بهآنها میقبولاند که بیارزشند. چیزی در این دنیا بهدست نخواهند آورد و پاداششان را در آخرت میگیرند … منظورم ایناستکه آنها در زمان حیات مردهبودند».
کونسوئلو احساس تنهایی عمیقی میکند. تنهایی طبقهای که محلی از اِعراب ندارد و با اینهمه بار توسعهٔ صنعتی ورشد سرطانیِ مکزیکوسیتی بردوش اوست. تنهاییِ جامعهٔ فقرزدهٔ مکزیک. «زندگی دیگر هیچ لطفی برایم ندارد… ما در تکنولوژی و علم پیشرفت میکنیم، کارخانجات فولاد روی نعشها قدعلم میکنند. همه میدانند که دهقانان و تهیدستان شهرها از گرسنگی یا به علل دیگر از میان میروند …که آنها استضعاف میشوند. یک نسل کامل به شیوهای نابخشودنی در حال نابودیست».
و بعد فریادمیزند: «حالا پیرزن کوچولوی من مردهست … او در قفس محقر کوچکی، آکنده از شپش، موش، کثافت و آشغال زندگی کردهبود؛ قفس محقری که در لابهلای جامهٔ بانوی زیبا، مکزیکوسیتی، پنهان شدهبود…».
مرگ خالهاش چنان او را تکان میدهد که بیاختیار تمام خشم خود را بر سر مکزیک خالی میکند: «چطور میتوانم دوستت داشتهباشم مکزیک، وقتی افراد بیپناهی مثل او را میبلعی؟ او آخرین خویشاوند مادر مرحومم، حالا درگذشته. از کنار زندگی ما، نُک پا سریده و رفتهست».
کونسوئلو واقعیت را بهاین شکل بیان میکند: «خالهام و عمو ایگناسیو (شوهر قبلی گوادالوپه) برای فـراموش کردن مشقت کـار روزانه و فقـرشان مشروب میخوردند».
درطول تمام روایتها، وضعیت اجتماعی مکزیک بهطور کلی و بویژه ارتشا، دزدی فقر و فحشا، بازنموده میشود.
در بخش دوم کتاب، پس از مراسم احیای گوادالوپه، فضایی که مانوئل ترسیم میکند کافکاییست. او میگوید: «وقتی بهکاساگرانده رسیدیم عمری طول کشید تا سرایدار در را بازکند».
کونسوئلو، تنهایی عظیم یک مکزیکی، تنهایی عظیم مکزیک را بیان میکند: «برگشتم تا در درگاهیِ خانهٔ خالهام بنشینم. مثل یک تکهسنگ بیحرکت ماندم تا آفتاب برمن بتابد و باد، خاکی را که همیشه بهخاطر انتقال میکرب ازآن وحشت داشتم، برمـن بپاشد. بگذار بوزد … بگذار آلـودهام کند! آرزو میکردم روحم میتوانست مثل ذرات خاک پروازکند».
در مراسم تدفین و عشای ربانی، نــرخهای مختلف مطرح میشود. مانوئل که میکوشد کمتر خرج کند، میگوید: «مسخرهست. حتا مردهها هم وضعیت اجتماعی خاص خودشان را دارند. تفاوت قیمت تعیین میکند که با درجهٔ یک بهسفر آخرت خواهی رفت، یا با درجهٔ دو»
و کونسوئلو، وقتی بهبرخورد ماتیلده و کاتارینا با مرگ گوادالوپه ـ که زمانی در پناه او بودند ـ نگاه میکند، میگوید: «زندگی روزمرهشان را غم احاطه کرده بود. دیگر متأثر نمیشدند».
وقتی برادران او یعنی مانوئل و روبرتو، میخواهند گاسپار، آخرین شوهر گوادالوپه، را از خانه دک کنند، او اعتراض میکند: «بله، ولی بهروبرتو گفتم زندگی مقدس است و ما حق نداریم در زندگی گاسپار دخالت کنیم».