رهایی در زمان خودش فرامیرسد
فرانتس کافکا
سرگذشتِ پرومته در چهار افسانه آمده است: به گفتهٔ اولی پرومته را در قفقاز به خاطر خیانت به خدایان و لو دادنشان به انسان در قلهای به بند کشیدند. و خدایان عقابها را مأمورِ جویدنِ جگرِ همیشه رویانش کردند.
به گفتهٔ دومی پرومته بر اثرِ دردِ فرو شدنِ منقارها در تنش آنقدر در صخره فرورفت که با آن یکی شد.
به گفتهٔ سومی خیانتِ پرومته در گذرِ هزارهها از یاد رفت. خدایان فراموش کردند. عقابها فراموش کردند. حتی خود او فراموش کرد.
به گفتهٔ چهارمی همه از این روال که دیگر بی سبب شده بود خسته بودند. خدایان خسته بودند. عقابها خسته بودند و زخم خسته بسته بود.
رازِ کوهستان باقی ماند. ـــ افسانه سعی میکند آنچه بیانناپذیر است به بیان آورد. و چون که علتِ حقیقت است، ناگزیر در آنچه بیانناپذیر است پایان میگیرد.
روی میز یک تکهٔ بزرگ نان بود. پدر یک چاقو آورد تا آنرا نصف کند. اما با آنکه چاقو محکم و تیز بود و نان نه چندان نرم و نه چندان خشک، چاقو در نان فرو نرفت. ما بچهها حیرت زده سرمان را رو به پدر بالا گرفته و نگاهش میکردیم. گفت: «چرا بهتتان زده. موفق شدن از عدم توفیق عجیبتر نیست؟ بروید بخوابید. شاید که از پسش برآمدم.» رفتیم بخوابیم. اما گاه و بیگاه در هر ساعت از شب هر بار یکی از روی تختش بلند میشد و سرک میکشید که ببیند پدر چکار میکند. هنوز همان مرد بزرگ بود در یک لباسِ بلند، پای راستش را عقب برده بود و سعی میکرد چاقو را در نان فرو کند. صبح زود که بیدار شدیم پدر جاقو را زمین گذاشت و گفت: «ببینید، آنقدر سخت است که هنوز از پسش بر نیامدهام.» برای نشان دادن خودمان جلو رفتیم تا ما هم امتحان کنیم. او هم اجازه داد. اما چاقو که دستهاش از ماندن در دست پدر برق افتاده بود، در برابر دستانمان مقاومت میکرد و نمیتوانستیم بلندش کنیم. پدر خندید و گفت: «بگذاریدش سر جاش. حالا دیگر باید به شهر بروم. شب دوباره سعی میکنم که نان را ببرم. یک تکه نان اجازه ندارد مرا مسخره کند. میداند که بالاخره باید بریده شود. فقط اجازه دارد از خودش دفاع کند. خب بگذار بکند.» اما اینرا که گفت، نان همچون دهان کسی که حاضر است به هر کاری دست بزند جمع شد و دیگر فقط یک تکه نانِ کوچک بود.
کشاورزی مرا در جاده نگه داشت و تقاضا کرد همراه او به خانهاش بروم که شاید بتوانم کمکش کنم. ادعا میکرد که با همسرش مشکل دارد و زندگی به کامش تلخ شده است. همچنین بچههای بیادب و کودنی دارد که فقط به بطالت دورش گرفتهاند و شرارت میکنند. گفتم اگر هم همراه او بروم احتمالش ضعیف است که از دست یک غریبه مثل من کاری ساخته باشد. شاید بتوانم به بچهها چیزی یاد بدهم. اما احتمالاً در برابر همسرش ناتوان خواهم بود. دلیلِ پرخاشگری زن معمولاً در وجود مرد نهفته و از آنجا که مرد دنبالِ دعوا نیست، پس حتماً سعی کرده خودش را تغییر دهد. اما اینطور که پیداست توفیق نداشته است. پس چطور انتظار دارد که من موفق شوم. در نهایت شاید بتوانم پرخاش زن را به سوی خودم منحرف کنم. دیدم که دارم به جای او بیشتر با خودم حرف میزنم. پس بدون رودرواسی پرسیدم که از عوض این کار چه میدهد؟ گفت که راحت باهم به توافق میرسیم و اگر از عهدهٔ کار برآیم هرچه که بخواهم به من میدهد. در پاسخ اصرار کردم که قول و قرار عادی کافی نیست و باید قرارمان روشن باشد که ماهانه چقدر پرداخت میکند. به شگفت آمد که چرا تقاضای حقوق ماهیانه کردم. و دید که من هم از شگفتی او به شگفت آمدهام. بله، فکر میکرد میتوانم دو ساعته اشتباهاتی را برطرف کنم که دو نفر یک عمر روی هم تلنبار کردهاند. بعد از دو ساعت هم بهجای مزد یک کیسه نخود بگیرم، دستِ بخشندهاش را ببوسم و لتهای بر تن در این جادهٔ یخزده پی کارم بروم. نه. کشاورز با دهان بسته سرش را پایین انداخته و با کنجکاوی گوش میکرد. گفتم اتفاقاً باید یک مدت طولانی پیش او بمانم تا اول با همه چیز آشنا شوم و به جد دنبال راهی برای بهبود اوضاع بگردم. تازه آنوقت باید باز مدت طولانیتری بمانم که در حد امکان یک نظم واقعی به اوضاع بدهم. بعد هم دیگر پیر و فرسوده خواهم شد و به استراحت احتیاج دارم. و چون نمیتوانم جایی بروم، قدردانِ زحمت اطرافیان خواهم بود.
کشاورز گفت: «اینکه ممکن نیست. بعد هم حتماً میخواهی خانهٔ مرا صاحب شوی و مرا آخر عمری آواره کنی. اینطور باشد که مشکلم از الان بیشتر خواهد شد.»
گفتم: «بدون اعتماد به یکدیگر به توافق نمیرسیم. مگر من به تو اعتماد ندارم؟ منکه به جز قولت چیز دیگری از تو نمیخواهم. تازه ممکن است که زیرش بزنی. بعد از اینکه به همه چیز همانطور که خواستی نظم و ترتیب دادم هم باز میتوانی برخلاف همهٔ وعدهها بیرونم کنی.»
کشاورز به من نگاهی کرد و گفت: «ولی تو نمیگذاری بیرونت کنم». منم گفتم «هر کار خودت میخواهی بکن. دربارهٔ من هم هرطور دوست داری فکر کن. اما فراموش نکن که – اینرا دوستانه و بی رودرواسی میگویم – حتی اگر مرا با خودت نبری، مدت زیادی در خانهات دوام نخواهی آورد. چطور میخواهی با این زن و این بچهها زندگی کنی؟ تو که جسارت نداری مرا همراه خودت ببری، خب همین حالا از خیر خانه و مشکلاتش بگذر و با من بیا بگردیم. منم بیاعتمادیت را فراموش میکنم.» کشاورز گفت: «منکه مرد آزادی نیستم. بیش از پانزده سال است که با زنم زندگی میکنم. البته سخت بود. نمیدانم اصلاً چطور تاب آوردم. اما با این حال تا وقتی همهٔ تلاشم را برای قابل تحمل شدنش نکنم نمیتوانم او را ترک کنم. تو را که در جاده دیدم فکر کردم حالا وقتش رسیده که همراه تو برای آخرین بار به جد تلاش کنم. همراه من بیا. هرچه بخواهی به تو میدهم. چه میخواهی؟» گفتم: «من که چیز زیادی نمیخواهم. قصد سوء استفاده از وضع خرابت را هم ندارم. فقط باید مرا برای همیشه به عنوان بندهات بپذیری. همه کار هم بلدم و خیلی به دردت میخورم. اما نمیخواهم مثل بقیهٔ بندهها باشم. حق نداری به من امر و نهی کنی. باید بتوانم به ارادهٔ خودم و هر طور که دلم میخواهد کار کنم. گاهی این کار، گاهی آن کار و بعد هم باز هیچ کاری نکنم. اجازه داری که ازم کار بخواهی. ولی نباید اصرار کنی. اگر هم کاری را انجام ندهم، باید بی چون و چرا بپذیری. هیچ پولی نمیخواهم. فقط هر وقت کفش و رخت و لباسم فرسوده شد، عین آنها را باید برایم تهیه کنی. اگر هم در دهکده پیدا نشد باید تا شهر بروی و برایم بیاوری. خوراکِ عادی بندهها برایم کافی است. فقط باید هر روز گوشت بخورم.» سریع حرفم را قطع کرد و طوری که انگار با بقیهٔ خواستهها موافق باشد پرسید: «هر روز؟» پاسخ دادم: «هر روز». گفت: «دندانهای تیزی هم داری» و سعی کرد با این دلیل خواستهٔ مرا توجیه کند و حتی دستش را در دهانم برد که دندانهایم را لمس کند. گفت «چقدر تیز، مثل دندان سگ است.» گفتم: «خلاصه هر روز گوشت میخواهم. آبجو و مشروب هم همانقدر میخواهم که خودت مینوشی.» گفت: «ولی این خیلی زیاد است. چون من زیاد مینوشم.» جواب دادم: «چه بهتر. البته میتوانی کمتر بنوشی تا منم کمتر بنوشم. شاید هم به خاطر مشکلات خانه است که اینقدر مینوشی.» گفت: «نه. چه ربطی دارد؟ ولی تو هم همانقدر باید بنوشی که من. پس باهم مینوشیم.» گفتم: «نه. من با هیچکس غذا و مشروب نمیخورم. همیشه فقط تنهایی میخورم و مینوشم.» با تعجب پرسید: «تنهایی؟ منکه از خواستههایت سر در نمیآورم.» گفتم: «خواستهٔ زیادی نیست. چیز دیگری هم تقریباً نمانده. فقط برای چراغ کوچکم نفت لازم دارم تا شبها کنارم روشن باشد. چراغ در کولهام است. یک چراغ کوچک که مصرف نفتش هم کم است. ارزش گفتن ندارد. ولی همه را میگویم که بعد دعوا نشود. وقت حساب کتاب تحمل دعوا ندارم. حواست باشد که با اینکه همیشه آدم خوشقلبی هستم اگر حقم را ندهی خوفناک خواهم شد. اگر آنچه لایقش هستم به من ندهی، هر قدر هم که کوچک باشد، قادرم همه چیز را وقتی خوابی به آتش بکشم و خانه را روی سرت خراب کنم. ولی خب نباید آنچه حرفش را زدهایم و حقم است از من دریغ کنی. در اینصورت اگر یک وقت خواستی از سرِ مهر هدیهٔ بیارزشی هم به آن اضافه کنی، باوفا و پیگیر و به درد بخور در هر کاری کمکت میکنم. و بیش از آنچه گفتم هم طلب نمیکنم. فقط هر سال در بیست و چهارم اوت که روزِ نامگذاریِ من است یک بشکه پنج لیتری رُم نیاز دارم.» کشاورز دستهایش را به هم کوبید و فریاد زد: «پنج لیتر؟» گفتم: «بله، پنج لیتر. خیلی هم زیاد نیست. قرار است کلی کار روی سرم بریزی. من اما به خاطر رعایت حالت آنقدر کم تقاضا کردم که اگر کس دیگری اینجا بود خجالت میکشیدم. امکان نداشت که جلو یک نفر دیگر اینطور صحبت کنم. هیچ کسی نباید از این قرار چیزی بداند. البته کسی هم باورش نمیشود.» اما کشاورز گفت: «برو پی کارت. خودم تنهایی به خانه برمیگردم و راه آشتی با زنم را پیدا میکنم. در این مدت خیلی کتکش زدهام. حالا کمترش میکنم. شاید قدرشناس بشود. بچهها را هم خیلی کتک زدهام. همیشه شلاق را از اسطبل میآورم و با آن میزنم. مدتی این کار را هم کنار میگذارم. شاید وضع بهتر شود. البته بارها همین کار را کردهام و حاصلی نداشته. اما آنچه تو طلب میکنی از عهدهٔ من خارج است و اگر هم بتوانم انجامش بدهم، اما نه، دخل و خرجمان به آن نمیرسد. نه، امکان ندارد. هر روز گوشت! پنج لیتر رُم! البته اگر هم ممکن بود، زنم اجازه نمیداد. و اگر اجازه ندهد، نمیتوانم کاری کنم.» گفتم «پس چرا اینقدر چانه میزنی مرد.»
راستش را بخواهید خیلی این موضوع برایم مهم نیست. یک گوشه دراز کشیدهام و همانقدر میبینم که آدمِ دراز کشیده میبیند و همانقدر میشنوم که گوشِ هوشم میشنود. افزون بر این چند ماه است که غروب است و چشم به راهِ شب هستم. برعکس همسلولیِ من یک مردِ بدقلق است که زمانی ناخدا بوده است. میتوانم فکرش را بخوانم. به نظرش وضعیت او شبیه یک رهسپار قطب است که حالا درمانده وسطِ راه یخ بسته است. رهاییِ او مسجل است. اگر دقیقتر بگویم، از پیش نجات یافته است. شرحش هم در داستانهای سفر به قطب آمده است. و حالا این سایهروشن پدیدار شده است: یقین دارد که رها خواهد شد. چه خودش بخواهد چه نخواهد، به دلیل شخصیتِ مهم و پیروزی بخشی که دارد، نجات خواهد یافت. اما این آرزوی خودش هم هست؟ خواستن یا نخواستنش نتیجه را تغییر نمیدهد. نجات پیدا میکند. اما این پرسش که آیا به خواست خودش بوده همچنان باقی است. همین پرسش که به نظر پرت میرسد فکرش را مشغول کرده است. مدام به آن میاندیشد. آنرا با من در میان میگذارد و راجع به آن حرف میزنیم. از خودِ رهایی هیچ نمیگوییم. برای رهایی گویا گمان میکند همان چکش کوچکی که معلوم نیست از کجا آورده کافی است. چکش کوچکی که به دردِ فرو کردنِ سنجاق در تخته رسم میخورد. به کار بیشتری نمیآید. او هم اما انتظار دیگری ندارد. فقط از داشتنش به وجد میآید. گاهی کنارم زانو میزند و باز پس از هزار بار دوباره چکش را نشانم میدهد یا دستم را میگیرد و به زمین میچسباند و تک تک انگشتانم را چکش کاری میکند. خودش هم میداند که این چکش حتی یک خراش هم بر دیوار نمیاندازد. البته اینرا نمیخواهد. فقط گاهی آنرا روی دیوار میکشد و خیال میکند با این کار به دم و دستگاهِ رهایی که انگار منتظر اشارهٔ اوست، علامتِ حرکت میدهد. اینطور نخواهد شد. رهایی در زمانِ خودش و مستقل از اشارهٔ چکش فرامیرسد. اما با این حال چکشِ دمِ دستش یک ضامنِ معتبر است. چیزی که میتوان آنرا بوسید. اگرچه بوسیدنِ خودِ رهایی هرگز ممکن نخواهد بود.
بی شک ناخدا در زندان دیوانه شده است. حلقهٔ اندیشهاش چنان تنگ شده که حتی یک فکر هم در آن نمیگنجد.