هنر و مرزِ خودکامگی

 

هنر و مرزِ خودکامگی

در همین‌ ابتدا باید بگویم که بخشی از انگیزۀ این نوشته‌ای که نوشته می‌شود، برآمده از فیلم «خرس نیست»ِ جعفر پناهی، فیلم‌سازِ ایرانی است. دربارۀ این فیلم نمی‌گویم و دربارۀ این فیلم می‌گویم. وقتی دربارۀ این فیلم نمی‌گویم، درواقع، دربارۀ همه‌چیز می‌گویم، و وقتی دربارۀ این فیلم می‌گویم، درواقع، دربارۀ خرسی می‌گویم که مثل عدویِ بی‌عداوت و شبیه اشباح در کوچه‌ها سرگردان است. و چون صفتِ عدویِ عاری از ‌عداوتش بر بی‌عداوتی‌اش می‌چربد، ما آن را عدو می‌بینیم؛ البته تا زمانی که آن را خرس می‌بینیم. اما چه‌کسی به ما گفته است که او را این‌گونه ببینیم؟ چه‌کسی گفته است که ما با ترس از بی‌زبانی، برای حفظ خود، با بی‌زبانیِ خشونت‌بارِ ترس به بی‌زبانی پاسخ دهیم؟ بخشی از این را طبیعت به ما آموخته است. اما این تا زمانی است که بی‌زبانی را در یک بی‌زبان می‌بینیم. ترس از بی‌زبانی بی‌زبان! حالا اگر این بی‌زبانی در جسمی حلول کند که، دست بر قضا، زبان دارد، آن‌وقت خطر دوچندان می‌شود. آن‌وقت روشنفکرِ جامعه می‌گوید که باید با آن مبارزه کرد؛ یعنی با آن بی‌زبانی‌ای که در جسمی زبان‌دار حلول کرده است. اگرچه مبارزه با چنین پدیده‌ای امرِ خجستۀ لازم است، در این‌جا برای ما این پرسش مطرح می‌شود که: چگونه؟ اغلبِ نویسنده‌های روشنفکرِ گذشتۀ ما در قصه‌هایشان شخصی داشتند که قصه را یا خودِ آن شخص روایت می‌کرد یا خودِ آن شخص هم روایت می‌شد، و هر دوی  این اشخاص راه نشان می‌دادند. هرچند راه‌ها چندان بد نبود، نفسِ راه نشان دادن تاحدود زیادی بد بود. چون شخصی که راه نشان می‌داد، از آن‌جا که نمی‌توانست آدم بدی باشد، خوب بود و، بدتر از آن، حق به‌جانب. به همین دلیل، با توجه به این جمله از آندره ژید که «احساساتِ خوب، ادبیات بد را به وجود می‌آورد»، می‌توان پرسید که ادبیات خوب چیست؟ یا اگر بخواهیم عرصه را وسیع‌تر فرض کنیم، می‌گوییم هنر خوب چیست؟ (اگرچه با صفات خوب و بد چندان راحت نیستم، ناگزیرم در این نوشته از آن‌ها استفاده کنم) هنر خوب حرکتی (مبارزه‌ای) است بر ضد خودکامگی. اما این حرکت با چه مکانیسم و به چه شکلی ایجاد می‌شود، اگر خودکامگی با خودکامگیِ خود بخش بزرگی از راه را برای ما ترسیم کرده باشد؟ یعنی اگر ما به‌عنوان هنرمند و به‌دلیل طرفداری از هنرِ خوب ناچار شویم ابزار کار خود را برداریم و به یک ده‌کورۀ مرزی برویم تا کارمان را با توجه به ماهیت هنر انجام دهیم، کارمان خواه ناخواه به دو بخش تقسیم می‌شود: بخش نخست محدوده‌ای است که به دستِ خودکامگی شکل گرفته است. یعنی ما درنتیجۀ اجبار خود را در آن موقعیت قرار داده‌ایم، و بخش دوم محدوده‌ای است که می‌تواند به دنیای آزاد (یعنی هنر) راه داشته باشد. درواقع این محدوده همان مکانی است که اکثر قریب به اتفاق آثاری که صاحبان‌شان در چنین محیط‌هایی زندگی کرده‌اند یا می‌کنند  در آن شکل می‌گیرند. از این لحاظ، این محدوده تعیین کنندۀ اعتبار بسیاری از آثار هنری است. به این معنی که هنرِ واقع در این محدوده تا چه میزان می‌تواند از حضور خودکامگی و محدودۀ آن بکاهد. این، درواقع، نبرد میان هنر و خودکامگی است. اما از آن‌جا که هنرمند در بخش اصلی خود به‌جای استفاده از راه‌‌ها و روش‌های گوناگونی که اغلبِ آن‌ها از طریق مطالعۀ کتاب‌های اساسی‌ و نگاه و تفکر امروزین حاصل می‌شود، به همان شیوۀ نویسنده‌های روشنفکر گذشتۀ ما توسل می‌جوید، ناخواسته باعث گسترده شدن محدودۀ خودکامگی می‌شود. به همین دلیل، ما، در نهایت، فرد مظلومی را می‌بینیم که ما را به یاد خودمان و موقعیتِ خودمان می‌اندازد؛ موقعیتی که در آن همه‌سو انگار دیوار است و جز دیوار چیزی در آن دیده نمی‌شود.

 

 

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.