خیالات در قطار
قطارها همیشه برای او خیال انگیز بودند!.. حتا حالا و در این گوشهٔ دنیا قطار رنگ و رو رفتهای که برای رفتن به خانهٔ دخترش و دیدار با نوهٔ دلبندش گاه سوار میشد، برای او خیال انگیز بود. بعد از پیاده شدن از مترو به جای اتوبوس و آن توقفهای کسل کننده و پیاده و سوار شدن دم به دم مسافرها در ازدحام و شلوغی طرفهای عصر، ترجیح میداد بقیهٔ راه را با قطار از حاشیهٔ شهر و به دور از ساختمانها و خیابانهایش بگذرد و در اولین ایستگاه سر راه در نزدیکی خانهٔ دخترش از آن پیاده شود. فقط باید شانس میآورد و بهموقع به قطار میرسید.
قطارها همیشه برای او خیالانگیز بودند در عکسهای مجلات، فیلمهای سینمایی و داستانهای پلیسی بخصوص آن قطارهای قدیمی که تلقتلق از روی ریلها ( دو خط موازی که هرگز همدیگر را قطع نمیکردند) میسریدند و تنورهای از بخاری دودآلود را از خروجی قیفیشکل لوکوموتیوهایشان به هوا میفرستادند با آن سوت کشدار و جلنگجلنگ زنگ پیش از توقف کامل در ایستگاهها. هر مسافری که از روی پلههای آنها قدم بر سکوی ایستگاه میگذاشت، سرنوشت جداگانهای بود. زنگ بار دیگر مثل ناقوسی از جایی ناپیدا به صدا درمیآمد و راهبان پرچمی را تکان میداد. بازوهایی فولادین با مفاصلی روغنخورده حرکت رفت و برگشت پیستونها را به حرکتی دوّار و بخارافشان در چرخها انتقال میدادند، یک سوت بلند کشیدهٔ دیگر! و قطار تلقتلقکنان از روی ریلها و در بستری از تراورسهای چوبی و سنگریزه دوباره به سنگینی و کندی به راه میافتاد. پس بگذاریم که آدم این داستان، مرد جاافتادهای به نام جهانگیر امجد، دبیر سابق تاریخ، که دو سالی میشد به کانادا آمده بود، آن روز عصر پنجشنبه، با چشیدن لذت سوار شدن قطار، حتا برای پیمودن فاصلهای کوتاه، لختی از یکنواختی روزهایش در غربت بیرون آید.
مثل همیشه روزهای پنجشنبه پیش از رفتن به خانهٔ دختر و داماد و دیدار با نوهٔ دلبندش، دخترکی که تازگیها به مهد کودک میرفت، گشتی در مرکز شهر میزد. در یک کتابفروشی سهطبقه کتابی را از قفسه بیرون میکشید، با احتیاط آن را ورقی میزد یا سعی میکرد مجلات انگلیسیزبان را بخواند و گاهی هم به فروشگاه بزرگی در همان نزدیکی میرفت و کت خوشدوختی را جلو آینه بر تن خودش امتحان میکرد، به قیمتش نگاهی میانداخت و بعد آن را سر جایش میگذاشت. یا در غرفهٔ عطرفروشی از نمونهٔ ادکلنی روی مچ دست خود میپاشید و بو میکشید، عطری تند و شهوی که هیچ خاطرهای را در او برنمیانگیخت. با این مقدمات چه لزومی به ذکر جزئیاتی از ظاهر این آدم هست اگر بدانیم که او، این مرد ایرانی، با سنوسالی نامشخص میان پنجاه تا شصت سال، چهرهای محو و گم در میان خیل آدمهایی بود که در پیادهروها از هر رنگ و نژادی در رفت و آمد بودند. با این حال باید بگوییم که او قدی متوسط داشت با ابروهایی پرپشت پیوسته که هنوز سیاه مانده بودند، برخلاف موهای جوگندمی سر که تکتک تارهای بهجاماندهشان را از بالای پیشانی همیشه تا فرق سر به دقت با برس خواب میداد. کت قهوهایرنگی با یقهٔ پهن به تن داشت که همسر مرحومش سال پیش از انقلاب برای او و با سلیقهٔ خودش خریده بود. همسرش در خانه و در مهمانیها او را «جهان» خطاب میکرد و ما هم ازین پس او را فقط جهان مینامیم. شلواری به رنگ خاکستری تیره (رنگی که هیچ تناسبی با رنگ کت نداشت) پاهای نحیف او را با پاچههایی نسبتاً گشاد تا روی کفشهایی نوکتیز و ناراحت میپوشانید. با این شلوار و کفشها طوری در پیادهرو قدم برمیداشت که انگار بادی تند از پشت سر هر لحظه ممکن بود زانوهایش را به جلو خم کند و او را در بیتکیهگاهی به زمین بزند. یک بسته ماژیک هفترنگ برای نقاشی و بستهای شکلات وانیلی برای نوهاش قبلاً خریده بود که حالا در یکی از جیبهای گشاد اما مطمئن کت قهوهایرنگ جای داشت. و بله، با اینکه رگبار باران پیش از ظهر قطع شده و ابرها در آسمان پراکنده شده بودند، او محض احتیاط چتری را (آن چتر لعنتی را) هم در یک دستش گرفته بود که موقع راه رفتن مثل عصایی بر زمین میزد.
میتوانیم به جرأت بگوییم که جهان اگر آن روز آن چتر را با خود نیاورده بود، حتا اگر زیر رگبار بارانی غافلگیرکننده سراپا خیس میشد، همهچیز بهخوبی مثل همهٔ بعدازظهرهای پنجشنبه پیش میرفت: گشتزدنی در مرکز شهر، رفتن با مترو تا ایستگاهی در شرق شهر و از آنجا سوار قطار شدن و بعد رسیدن به خانهٔ دخترش. شام را در کنار دختر و داماد و نوهاش میخورد و شب را همانجا میخوابید. گشتزدن در پیادهروهای مرکز شهر و دیدن آن همه آدمهای دیگر، ویترینهای مغازهها، کافهها در هوای آزاد و نوشگاههای شلوغ و بعد سوار شدن قطار، اگرچه برای او خالی از لذت نبود، اما این هم بود که او را بیاختیار غرق در افکار و خیالات خود میکرد. در طول راه با مترو اما حواسش بود که چشم از نامهای ایستگاهها در تابلوی کوچک انتهای واگن نزدیک سقف برندارد که مبادا ایستگاه مقصدش را بهکلی از یاد ببرد و ناچار در ایستگاه بعدی پیاده شود و راه رفته را بازگردد.
آن روز بخصوص، از صبح که از خواب برخاسته بود، بی هیچ دلیلی یا مناسبتی، به یاد شخصیتی خیالی به نام آلبرت گولد اسمیت افتاده بود، دانشمند و ادیبی اروپایی و درواقع شخصیتی جعلی ساخته و پرداختهٔ ذهن خودش که وقتی در کنار کار معلمی دبیری صفحهای به نام «گلچینی برای شما» را در مجلهای هفتگی بر عهده داشت، از زبان او هر هفته کلمات قصاری را در یک نیمستون کادربندیشده برای خوانندگان نقل میکرد. چرا آن روز از میان همهٔ خاطرههای فراموششده، خاطرهٔ آلبرت گولد اسمیت، این موجود کاملاً خیالی، باید از عمق ضمیر ناخودآگاه او سر برمیآورد؟ صدای زنی از بلندگوی مترو نام ایستگاه مقصد او را اعلام کرد و مترو از سرعتش کاسته شد. جهان با لبخند محوی بر لب (مثل کسی که خاطرهٔ خوشی از دوستی قدیمی به یادش آمده باشد) از جا بلند شد تا به طرف در خروجی برود. از پشت سر و در جلویش مسافرانی دیگر منتظر باز شدن در بودند. در خروجی در حال باز شدن بود که ناگهان واگن تکان شدیدی خورد. مترو با تمام وزن خود انگار یک قدم به جلو جهید و ایستاد و جهان در حالی که در یک دست چتر را گرفته بود و با دست دیگر سعی میکرد میلهٔ فلزی دستگیره را چنگ برند، نزدیک بود بهکلی تعادلش را از دست بدهد. از بخت بد جلوتر از او زن سیاهپوست فربهی از پشت و چسبیده به او ایستاده بود با زنبیل خرید در دست و کلاهی پارچهای بر سر که پر قرمزرنگی از یک طرف آن آویزان بود. زن به طرف جهان برگشت و گفت،
«آهای!.. چکار میکنی؟»
جهان جا خورده و درحالیکه هنوز نتواتسته بود تعادلش را حفظ کند رو به زن سیاهپوست گفت،
«چی ؟ چی؟..من؟»
و کلمهٔ ببخشید را که بیاختیار و بهفارسی داشت بر زبانش میآمد درجا فروخورد و نگفت. زن سیاهپوست امان نداد و گفت،
«نوک این چتر توی کون من چه میکند (یا چه میخواهد)؟»
«چی؟.. چتر من؟»
زن با صدای بلند شیپورآسایی ادامه داد،
«بله، بله، چتر تو، پیرمرد کثیف! کی تو را اینجا راه داده؟»
یکی از مسافران از بغل گوش جهان کلماتی را بهفرانسه بر زبان آورد که جهان نفهمید، اما رو کرد به او و بهانگلیسی گفت،
«تو دیگه درت را بگذار مردک احمق!»
خوشبختانه در واگن باز شد و صف درهمگرهخوردهٔ مسافران تکانی به خود داد و جهان توانست نفسی بکشد و بهانگلیسی در جواب زنک گفت، «خفه شو! دهانت را ببیند!» و آنگاه بیاختیار سیلی از دشنام به زبان فارسی بود که بر زبانش جاری شد. زنک با پر سرخ آویزان بر کلاهش که حالا به لرزه افتاده بود رو به مسافران دیگر اما خطاب به جهان گفت،
«چی میگی هی شیت… شیت … میکنی؟ میخواهی من را بزنی؟ تهدیدم میکنی؟…»
زنک فحشها را به زبان فارسی همچون تکراری از مصوت «ش» شنیده بود که از لای دندانهای بههمفشرده از خشم گوینده همچون شطی از جناسی اشکآلود بر سر او فرو میریخت.
«کی من را اینجا راه داده؟… کی… من را اینجا راه داده؟…»
معلوم نبود جهان این سؤال را از خودش میکند یا از زنک سیاهپوست؟ اینها تنها کلمات مفهومی بود به زبان انگلیسی که بلندبلند از دهانش بیرون میآمد. جهان دلش میخواست همانجا بنشیند و زارزار به حال خودش گریه کند. پاها و تمام تنش میلرزید و بالاخره توانست از در خروجی مترو خودش را بیرون بیندازد.
یک آقا و دو خانم میانسال که ظاهرشان داد میزد ایرانی هستند پیش از او از مترو پیاده شده بودند. خانمها طنازانه از گوشهٔ چشم به او نگاهی سخرهزن انداختند و مرد همراهشان سر برگردانده و آشکارا لبخندی حکیمانه بر لب آورده بود. جهان با خود اما درواقع خطاب به آن مرد گفت، بخند، مردک!… تو بیست سال است که (کموبیش بیست سال از انقلاب گذشته بود) به همهچیز داری میخندی… مثل آدمی که از یک آتشسوزی میگریزد خودش را از زیرزمین مترو به سطح زمین و هوای باز رساند. خوشبحتانه صدای جلاجلنگ زنگ قطار شنیده میشد که داشت در ایستگاه پردارودرخت آن نزدیکی توقف میکرد.
در یکی از صندلیهای وسط واگن مثل همیشه کنار پنجره نشست. قطار راه افتاد و او ازحالرفته روی صندلی بیاختیار جملهای از آلبرت گولد اسمیت در ذهنش تداعی شد که میگفت «ملّتها و طبایعی هستند که از سرنوشتی که خودشان به دست خود رقم زدهاند هرگز نمیتوانند رهایی یابند و آنان این سرنوشت را همچون باری از وهن به هرکجا بروند با خود خواهند برد…» او درست در زمانی از این شخصیت خیالی هر هفته نقل قول میآورد (دربارهٔ همهچیز) که در سخنرانیها و مقالات مذهبی با لحنی پیروزمندانه اغلب از دکتر آلکسیس کارل یا موریس مترلینگ نقلقول میکردند یا در مجلات روشنفکرانه عبارات و مفاهیم پیچیدهای را از فلسفهٔ علمی (همان مارکسیسم) بیرون آورده و به رخ خواننده میکشیدند. مایهٔ الهامش در خلق شخصیت خیالی گولد اسمیت همین مطالب مد آن روزها بود. عجبا که سردبیر و در همان حال صاحبامتیاز مجله که حتماً میدانست گولد اسمیت وجود خارجی ندارد، از او در این باره هرگز پرسوجویی نکرد. آنچه مسلم بود این بود که خوانندگان از کلمات قصار گولد اسمیت استقبال میکردند و در میانشان بخصوص از شهرستانهای دور و نزدیک کسانی به مجله نامه مینوشتند و میگفتند که با خواندن سخنان گولد اسمیت یکباره مسیر فکری آنها در زندگی تغییر کرده است.
قطار از کنار زمینی سربالایی پوشیده از درختچهها و بوتههای خودرو به راه افتاد، تیرکهای سیمانی برق را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت و در کفهٔ هموار دشتی سرسبز سرعت گرفت. آن درگیری مشمئزکننده در مترو، آن صدای شیپورآسای زنک سیاهپوست حالا انگار کابوسی بود که به بیداری دیده بود. زنک فرصت نداه بود که او توضیحی بدهد هرچند که با توجه به توان جهان در زبان انگلیسی آن هم در حالی که بهشدت یکه خورده بود، بسیار بعید مینمود که بتواند آن زنک پررو را متقاعد کند و حتا از او عذر بخواهد. اما عذرخواهی برای چی؟… عذرخواهی چه معنایی داشت؟ با دست به لالهٔ گوش راستش مالید که از داغی میسوخت و همین که دستش را پایین آورد فهمید که دیگر چتری در دستش نیست. انگشتانش هنوز میلرزید. زیر صندلی و کف واگن را وارسی کرد، اما اثری از چتر دیده نمیشد. در مترو از دستش افتاده بود. جیبهایش را وارسی کرد. بستهٔ ماژیک هفترنگ و شکلات سر جایشان بودند و بر خاطر جهان گذشت که مگر دزد به من زده است؟… اگر آلبرت گولد اسمیت، آن مرد فرهیختهٔ اروپایی بهجای او بود در برابر آن زنک چه میکرد؟ در آن وضعیت غافلگیرکننده چه میتوانست بکند؟ آیا خشم خودش را فرو میخورد و سکوت میکرد؟… گوشهٔ داغ پیشانیش را لحظهای بر شیشهٔ سرد پنجره گذاشت. در برابر چشمانش دو رشته سیم برق مثل خطوط حامل نت موسیقی از روی تیرکهای سیمانی قطار را همراهی میکردند. یک پایش را روی پای دیگر انداخت و همچنانکه از پنجره منظرهٔ بیرون را تماشا میکرد حواسش بود که بهمحض رسیدن قطار به ایستگاه نزدیک خانهٔ دخترش از جا بلند شود و خودش را به در خروجی برساند. از آنجا پس از عبور از یک پارک کوچک و چندتایی مغازه تا خانهٔ دخترش فقط ده دقیقه راه بود. قطار با سرعت معمول به را ه خود میرفت و صدای لغزش چرخها روی ریلها در شیشهٔ پنجره ضرباهنگ حزنآوری را انعکاس میداد که در گوشهای او انگار تکرار بیانتهای یک کلمه بود:
وهن ، وهن، وهن…
قطار باید همین حدودها از سرعتش میکاست تا در اولین ایستگاه سر راه توقف کند. اما سیمهای برق و تیرکها پشت سر گذاشته میشدند و قطار در دشت بیانتهایی از علف و گلهای پراکندهٔ قاصدک پیش میرفت. جهان وحشتزده از روی صندلی نیمخیز شد. در پنجرهٔ طرف دیگر واگن آن چرخوفلک پارک کوچک سر راه به خانهٔ دخترش و چند قدم بالاتر مغازهٔ خواربارفروشی محلی و نانماشینیپزی انگار با ترحم و دلسوزی ناظر دور شدن او بودند. بدبیاری دوم در آن روز اتفاق افتاده بود. قطار را اشتباهی سوار شده بود. از جا بلند شد و دست عرقکردهاش میلهٔ میان راهرو را چنگ زد. نه!… قطار در آن ایستگاه توقف نداشت. آیا باید ترمز اضطراری را میکشید؟ چه افتضاحی! برای این کار خود چه توضیحی داشت؟ قطار از آخرین ایستگاه حاشیهٔ شهر گذشته بود و او را با خود به مقصدی نامعلوم میبرد. به دور و برش نگاه کرد. هیچ کجا نشانی از ترمز اضطراری دیده نمیشد یا او نمیدید. فقط کنارهٔ در خروجی کپسول سرخرنگ آتشنشانی نصب شده بود. در حرکتی کور و خودبهخودی به طرف در محل اتصال واگنی که در آن گیر افتاده بود با واگن جلویی رفت تا لابد با گذشتن از چند واگن دیگر خودش را به اتاقک لوکوموتیوران برساند. بیفایده بود. لوکوموتیوران به درخواستِ نه او که هیچکس قطار را متوف نمیکرد و او آنجا، وسط آن دشت، پیاده میشد که چه کند؟…
بهجای خود کنار پنجره برگشت و نشست. این خصلت ذاتی او بود که آدرسها را درست به یاد نمیآورد و بخصوص در آن شهر ناآشنا راهش را اغلب گم میکرد. در آن شهر مسطح نقشههای توریستی و قطبنما هم به او کمکی نمیکرد. شهر در کفهٔ خود انحرافی نسبت به دو قطب پایین و بالای قطبنما داشت طوریکه نه شمالش معلوم بود نه جنوبش، نه کوهی در چشمانداز داشت نه دریایی… و حالا دور از شهر آیا این قطار به طرف جنوب ، به طرف مرز آمریکا میرفت یا یکراست به سوی قطب شمال؟… مسافر دیگری در آن واگن نبود. از جا بلند شد و این بار در جهت عکس به طرف ته واگن رفت. از خلال شیشهٔ کدر دو پنجرهٔ مستطیلشکل نیمتنهٔ آدم چاقی را دید در واگن عقبی که در صندلی فرو رفته بود با صورتی رنگپریده، چشمانی فروبسته و دهانی که از یک طرف باز مانده بود. خواب بود یا مرده؟ بهجای خود برگشت. چه میتوانست بکند؟ اتفاقی بود که بر اثر حواسپرتی او افتاده بود و قطار در مسیر خود همچنان پیش میرفت. دختر و دامادش حالا کمکم نگران میشدند. به خانهٔ او زنگ میزدند، اما کسی جواب نمیداد. قطار راهش را کج کرده بود و دیگر سیمها و تیرکهای برق آن را همراهی نمیکردند. پیشانیش را بار دیگر به شیشهٔ پنجره تکیه داد.
در آن دورها مزرعهای از آفتابگردان پیدا شد و دستهای غاز وحشی مثل نقطههایی سفید که در آسمان با آرایشی پیکانمانند در جهت عکس حرکت قطار بال میزدند. جهان به یادش آمد گزارشی را همراه با تاریخچهٔ راهآهنکه سالها پیش وقتی که به تفنن روزنامهنگاری میکرد، دربارهٔ قطارِ سرتاسری نوشته بود. در آن گزارش که مشاهدات خود او بود در سفری با قطار به شمال وقتی قطار از روی پل ورسک میگذشت و آن درهٔ سرگیجهآورِ پوشیده از درختهای رنگارنگ پاییزی، با صفاتی هرچه شکوهمندتر آن شاهکار مهندسیِ ساختهشده فقط از آجر و سیمان و سنگ و بدون یک ریال استقراض از دولتی خارجی را ستایش کرده بود. همان زمان بود که موجودی بهنام آلبرت گولد اسمیت را هم اختراع کرده بود و بار دیگر گفتهٔ او به یادش آمد که بعضی ملّتها و طبایع هستند که… و جمله را اینگونه در ذهنش ادامه داد که… محکوم به خفت و آوارگی هستند، چرا که… اما جمله را ناتمام رها کرد. شبی در خواب دیده بود که با قطاری در حال گذشتن از کنارهٔ آبهای فیروزهایرنگ دریای خزر بهسوی شمال غرب است. از دل کوههای سربهفلککشیده و جنگلها و از کنار خانههایی با شیروانیهای اخراییرنگ و کلیساها گذشته بود و همهٔ آن اراضی جداشده از ایران او را در عالم خواب به حزنی عمیق فرو برده بود… صبح وقتی بیدار شد از لای صفحات رمانی تاریخی (در اصل پاورقی) به نام خورشید تیسفون پاکتی را بیرون آورد که در آن یک تمبر پستی قدیمی را جا داده بود: پست ایران، قیمت هشت ریال… از پسزمینهٔ نقش روی تمبر، نقشهٔ سفیدرنگی از ایران، قطاری با فورانی از بخار از روی دماغهاش بیرون میآمد… تمبر را بادقت در پاکت گذاشت و دوباره لای رمان خورشید تیسفون جای داد. بر سر آن رمان و کتابهای محبوبش در نوجوانی و آن تمبر پستی چه آمده بود؟ آنها حالا کجا بودند؟
سرش را عقب برد و به پشتی صندلی تکیه داد. حالا بعد از آن برآشفتگی و عصبانیتی تا حد بیهوشی، در حسی رخوتناک اندامهای تنش از هم وامیرفت و پلکهایش سنگین میشدند. نکند همهٔ آنچه در این سالها دیده بود از انقلاب به بعد و حتا آن دعوا در مترو با آن زنک با کلاه پردار هم یک خواب یا بهتر است بگوییم یک کابوس بود؟ از خود پرسید آیا من دارم میمیرم مثل آن مرد با صورت سفید و دهانی باز در واگن پشت سری؟… یا دارم به خواب میروم؟ پلکهایش را برهم گذاشت و همچنان صدای چرخهای قطار را میشنید که با همان ضرباهنگ غمناک تکرار میکردند:وهن، وهن، وهن… آیا قطار داشت به جلو میرفت یا به عقب برمیگشت؟ وحشتزده چشم باز کرد و در صندلی جابهجا شد. قطار از میان خلنگزارها راهش را ادامه میداد و در افق دوردست رشتهکوهی فرورفته در مه کبودرنگ در پی قطار میآمد.
بار دیگر جملهای از گولد اسمیت به یادش آمد که آدمها به هنگام مرگ تمام زندگی خود را به یاد میآورند… این جملهای بود که در شرایطی دیگر، در وطنش، و در آن سالهای روزنامهنگاری، فقط یک جملهٔ شاعرانه و خوانندهپسند میتوانست باشد. چرا هیچوقت کار روزنامهنگاری را جدی نگرفته بود و با محافظهکاری (اما درواقع در اثر کمدلی و و حشت از نداشتن حقوق ثابت ماهانه) همهٔ زندگیش را وقف روزنامهنگاری نکرده بود؟ مگر این آرزوی او نبود؟ تا یادش میآمد و از نوجوانی آرزو داشت روزنامهنگار مشهوری بشود و در راه حقیقت و آزادی با قلم بجنگد. حتا میتوانست مورخ بزرگی بشود و گذشتهها را بکاود. چه فرقی روزنامهنگار با یک مورخ داشت؟ مورخان روزنامهنگاران گذشتهاند. باید اذعان میکرد که آدم متوسطی بوده است که خب، بله، اما این آدم متوسط رؤیاهایی برای خود داشت. این گولد اسمیت بود که میگفت به رؤیاهای خود وفادار باش! کوشیدن در راه تحقق بخشیدن به رؤیاهاست که به زندگی یک فرد معنا میدهد و نصایح دیگری هم به خوانندگان میکرد ازجمله اینکه هرگز به پشت سر نگاه نکن به جلو، به آینده بنگر!… به قله نگاه کن نه به عمق درهٔ زیر پایت وگرنه سقوط خواهی کرد. کدام آیندهای، چه قلهای حالا اینجا در پیش روی او بود؟ کار آن مجلهٔ هفتگی با به بازار آمدن تلویزیون و سریالهای تلویزیونی کساد شد و بعدها دولت وقت در اقدامی احمقانه همهٔ نشریات و مجلات مستقل از آن نوع را به علت تیراژ کم تعطیل کرد. اگر این کار در کشوری بهاصطلاح از نظر اقتصادی آزاد سانسور نبود پس چه بود؟ خندهدار اینکه دولت حتا به مدیران این مجلات پولی هم بهعنوان غرامت بابت تعطیلی نشریهٔ کمفروششان میپرداخت… حقالسکوت؟ مگر آنها با آن تیراژ کم چه خطری داشتند؟ به نشریههای روشنفکری بدون امتیازِ بهاصطلاح رسمی هم دیگر اجازهٔ انتشار ندادند. بعد هم آن افتضاح تکحزبی… اشتباه پشت اشتباه… اینها کلماتی بود که هربار با یادآوری گذشته به ذهن این تبعیدی خودخواسته میآمد، بهمناسبت یا بیمناسبت، و حالا دیگر از فرط تکرار، او را دچار تهوع میکرد. بله، جهان خود را یک تبعیدی خودخواسته در این گوشهٔ دنیا میدانست.
باز خوب بود که او حالا در این قطارِ اگرچه رنگورورفته اما راحت و با پنجرهای دلباز رو به دشت و آسمانی بیکرانه نشسته بود. حبسشدن در این قطار برای او که ترس از فضاهای بسته داشت بهمراتب راحتتر از حبسشدن در مترو و در اعماق زمین بود. یک لحظه خود را جای آن یهودیان بختبرگشته تصور کرد که آنها را در واگنهای باری چپانده بودند و به سوی اردوگاههای مرگ میبردند، چه نامهای هولانگیزی داشتند آن اردوگاهها، آشویتس، داخائو، تریبلینکا… در آن سالهای معلمی تاریخ گاهی این پرسش برای او پیش میآمد که چرا یکی از آن محکومان به سوختن در کورههای آدمسوزی ناگهان از جا نمیجست و حلقوم نگهبان قطار را با دندان نمیجوید؟ چرا آنها برّهوار همهچیز را پذیرفته بودند؟ آدمها چه چیزی از گربه کم دارند آنگاه که این حیوان در گوشهای گیر میافتد و دیگر راه گریزی ندارد؟… نه خودش و نه گولد اسمیت پاسخی برای این پرسش نداشتند. در یکیدو سال پیش از انقلاب او فقط گهگاه نوشتهای به یکی از روزنامههای عصر میداد که همیشه با اصلاحاتی اندک و ناگزیر چاپ میشد. آخرین نوشتهاش را در بحبوحهٔ انقلاب به دبیر صفحهٔ مقالات داده بود. یک روز که کفش و کلاه کرد و به دفتر روزنامه رفت که بپرسد چرا مقالهاش هنوز چاپ نشده، در سالن تحریریه غلغلهای از بحثها بر سر تصمیم جمعی اعتصاب مطبوعات درگرفته بود آن هم درست در شرایطی که بیش از هر وقت دیگر به بیان آزاد عقاید و جریان اخبار داخلی نیاز بود. جهان با این اعتصاب،حرکتی بیجا و بیمحل، هیچ موافقتی نداشت. یکی از سخنرانان که بهقول خودش در همگامی با تودههای مردمِ بهجانآمده و در همصدایی با روحانیت مترقیِ بهپاخاسته با رگهای برآمدهٔ گردن دربارهٔ ضرورت اعتصاب داد سخن میداد، تا چشمش در جمع به جهان افتاد لحنش را تغییر داد و گفت عجبا که بعضیها انگار تا حالا در خواب ناز بودهاند که دفعتاً بیدار شده و فیلشان یاد هندوستان کرده و گفتهای مشکوک از کسروی را شاهد میآورند که بله ما یک حکومت به روحانیت بدهکاربودهایم که حالا داریم این بدهی را میپردازیم… اینها مگر خونهای ریختهشده بر کف خیابان را نمیبینند که مواضع لیبرالیشان گل کرده… اشارهٔ سخنران به مقالهٔ هنوزچاپنشدهٔ جهان بود. جهان دیگر هرگز به دفتر آن روزنامه پا نگذاشت.
چرا آن روز جواب آن مردک را با صدای بلند در جمع نداده بود؟ چرا ترسیده در گوشهای از جلسه سکوت کرده بود؟ قطار اگرچه وسیلهای خیالانگیز بود، اما گاهی هم آدم را با خود به قعر درهٔ خاطرات تلخ گذشته فرومیبرد. آلبرت گولد اسمیت شاید میگفت تاریخ برخلاف تصور ما قطاری نیست که پیوسته به جلو میرود، گاهی زیگزاگ راه میسپرد و گاه نیز اتفاق میافتد که به عقب برمیگردد، درست مثل وقتی که او پلکهایش را برهم گذاشته بود و هیچ تصوری از سمت و سوی حرکت در مکان نداشت… قطار رهسپار جایی، نقطهای در آینده، بود یا داشت او را به عقب، به گذشته، بازمیگرداند؟ پلکهایش سنگینی میکردند. تکدرخت بلند نارونی با شاخههایی درهم و پیچان لحظهای در قاب پنجره پیدا و ناپدید شد و پس قطار همچنان و با سرعت بهسوی مقصدی نامعلوم پیش میرفت. خاطرههایی از انقلاب، اعدامها و سالهای بیهودهٔ پس از آن، شبهای بمباران در کنار بستر همسر بیمارش (چنانکه میگویند همچون فیلمی سینمایی) از برابر چشمان او میگذشت. آن روز را به یاد میآورد که روزنامهٔ عصر با درشتترین تیترها از رفتن شاه خبر داده بود و او در خیابان جلو دانشگاه در میان عربدههای شادی و پیروزی تظاهرکنندهها و بوق و چراغهای روشن ماشینها تک و تنها ایستاده بود و فقط تماشا میکرد. دورانی سپریشده بود و دستهایی اینجا و آنجا در سیل خروشان تظاهرکنندگان اسکناسهایی را با صورت سوراخشدهٔ شاه با آتش سیگار در هوا همچون پرچمهای پیروزی به اهتزاز درآورده بودند. این دیگر پایان کار بود. اما او بهعنوان یک معلم تاریخ احساس میکرد که یک جای کار عیب دارد، حسی از واقعهای پیش از وقوع، تشویشی گنگ انگار برخاسته از دل صفحات تاریخ، به او دست داده بود که بیش از آنکه نگرانش کند او را غمگین میکرد. بعد از انقلاب و در جریان پاکسازی آموزش و پرورش شغل دبیری را از او گرفتند به اتهام اشاعه و ترویج افکار الحادی، لیبرالیستی و ماتریالیسم تاریخی در کلاسهایش و بله، همهٔ این گرایشها همزمان باهم!… تا بالاخره با وساطتها و رفتوآمدها کمیتهٔ پاکسازی او را با نصف آخرین حقوق دریافتیش بازنشسته اعلام کرد.
این گفتهٔ گولد اسمیت بود که صورت آدمهای نیک هنگام مرگ به زیباترین حالت خود در زندگی بازمیگردد… بر کنارهٔ افق در آن رشتهکوه مهآلود نیمرخ همسرش را میدید که حالا آرام و بیدرد در هالهای کبود زیر آسمان غنوده بود… جهان در تمام سالهای جنگ از همسر بیمارش نگهداری کرد تا اینکه خورهای که به رشتههای عصب و ماهیچههایش افتاده بود بالاخره کار خودش را کرد و زن از دنیا رفت و او را تنها گذاشت. با افتضاح دولت اصلاحات در آخر کار و آن قتلهای زنجیرهای که یکی پس از دیگری اتفاق افتاد، او دیگر هیچ دلیلی برای ماندن نداشت و با دعوتنامهٔ دخترش راهی کانادا شد. از هرچه گذشته حتا صرف دیدن آن جماعت، آن قبیلهٔ بهاصطلاح روحانیت با لباسی متحدالشکل و بیگانه در سرما و گرما، با زبانی بیگانه، همهجا حاضر و ناظر بر کل و جزء مقدرات یک کشور جز یک شوخی وهنآمیز چه معنای دیگری میتوانست داشته باشد؟… پس دیگر جای ماندن نبود. خانهٔ یکطبقهای را که با وام فرهنگیان پیش از انقلاب خریده بود فروخت و پولش را برای دخترش حواله کرد و از همهٔ چیزهای آن خانه فقط یک قالیچه با نقش کمیاب زرافه را که زنش آن را خیلی دوست داشت با خود به کانادا آورد.
در تمام سالهایی که بعد از انقلاب بر او گذشته بود روزی نبود که از خواب بلند شود و این کلمهٔ وهن از عمق ناخودآگاه بر ذهنِ هنوز خوابآلودش نیاید. جهان دیگر مقاومت نکرد و گذاشت که پلکهایش فروافتند. خوابی رخوتناک او را در خود فرومیبرد. دیگر مهم نبود که قطار به جلو میرفت یا برمیگشت. چه رخوت سبک خوشی داشت خواب! آیا این قطار او را به دنیایی دیگر میبرد، اگر اصلاً دنیای دیگری در کاربود؟ پس با این حساب همانجا بعد از پیادهشدن از مترو و لحظهای پیش از سوارشدن بر قطار کار او تمام شده بود. قطار با دو نورافکن روشن در روشنای روز و صدای جلنگجلنگ زنگهایش به ایستگاه نزدیک میشد که او درست بر لبهٔ سکوی سوارشدن سرش گیج میخورَد و به زیر چرخهای سنگین قطار میافتد. مأموران ایستگاه پس از توقف کامل قطار لاشهٔ لهشدهاش را از زیر چرخها بیرون میکشند، آن را در یک کیسهٔ مشمعی سیاهرنگ جا میدهند و زیپ کیسه را میکشند. چه جثهٔ حقیری، چه مرگ حقیری… رگههای خونش را از روی تراورسهای مرطوب با شلنگ و فشار قوی آب میشورند که دیگر اثری از آن برجا نماند. در گزارش پلیس لابد ذکر میشد که معلوم نیست آیا این مرگ درواقع یک خودکشی بوده یا صرفاً بر اثر حواسپرتی و بیمبالاتی ناشی از حالت غیرطبیعی خارج از کنترل که ناگهان بر لبهٔ سکوی قطار به شخص متوفا دست داده است. جسدش را یک ساعتی میشد که در سردخانه گذاشته بودند…
قطار از کنار بیشهای تنک از درختهای سپیدار رد میشد و بار دیگر وقتی که او چرت میزد سیمهای برق پیدا شده بودند. از سرعت قطار کم شده بود. جهان در جای خود نیمخیز شد و سرش را به طرف پنجره برگرداند. سرعت قطار کم و کمتر میشد. درختها حالا آهسته و آهستهتر از برابر نگاه او میگذشتند. صدای سوت ممتد قطار که به داخل واگن نفوذ کرد خبر از نردیکشدن به یک ایستگاه و توقف کامل میداد. قطار بالاخره ایستاد.
از قطار پیاده شد و قدم روی سکوی سیمانی ایستگاهی گذاشت که نمیدانست کجاست. نسیمی با بوی خاک و علفهای خیس به دماغش خورد و با تمام حجم سینهاش نفس کشید. مثل آدمی که در خواب راه برود با شتاب به طرف ساختمانی با نمایی از آجرهای براق خاکستریرنگ رفت که گیشهٔ بلیط، اتاقچهٔ شیشهای، از یک طرف آن بیرون زده بود. اتاقک تلفنی همگانی هم در همان نزدیکی بود که تیر بلند چراغی با حبابهای خاموش روی آن سرخم کرده بود. مقابل دریچهٔ باز گیشهٔ بلیطفروشی همهٔ توانش را در زبان انگلیسی جمع کرد و به مأمور ایستگاه گفت،
«ببخشید، من راهم را گم کردهام. اینجا نمیدانم کجا هستم. یک بلیط برگشت میخوام به مونترآل…»
و اسکناسی بیستدلاری (همهٔ پولی که در کیف بغلیش داشت) را به زیر دریچه و جلو مرد مأمور گذاشت. مرد مأمور اول به فرانسه به او روز بهخیر گفت و بعد با انگلیسی فصیح در جوابش گفت،
«نگران نباشید. قطار برگشت تا یک ساعت دیگر به این ایستگاه میآید.»
مأمور مرد جاافتادهٔ مؤدبی به نظر میرسید با گردنی بلند با سیب آدمی نوکتیز برآمده که به رنگ بنفش میزد و کروات نازکی از یقهٔ پیراهن سفید آستینکوتاهش آویزان بود. مرد بلیط برگشت را از زیر دستگاهی خودکار بیرون کشید و بقیهٔ پول را شمرد. چه دستهای بزرگی داشت با رگهای بنفش برآمده! لحظهای بر خاطر جهان گذشت که اگر آلبرت گولد اسمیت موجودی واقعی بود حتماً شکل و شمایل همین مرد را داشت با آن دماغ قاطع کشیده و چانهای سهگوش استخوانی. مرد مأمور همچنانکه آخرین سکهٔ پول خرد را هم شمرد و روی پیشخان با انگشت به جلو سُر داد، سرش را بلند کرد و چشم در چشم جهان گفت،
«شما اولین کسی نیستید که آن قطار را اشتباهی سوار شدهاید!»
و لبخند زد. این دیگر خود کلمات آلبرت گولد اسمیت بود که از دهان این مرد بیرون میآمد…
جهان اول خواست به طرف اتاقک تلفن همگانی برود و به دخترش تلفن بزند، اما ترجیح داد لختی روی نیمکتی سبزرنگ زیر یکی از چراغهای سرخمکرده بنشیند تا حالش جا بیاید. بهکلی زمان را فراموش کرده بود. آنسوی ایستگاه تا چشم کار میکرد مرزعههایی به چشم میخورد با ردیفردیف بوتههای توتفرنگی و از کنارشان جادهای باریک کشیده شده بود که لابد به اولین آبادی یا شهرکی در نزدیکی ایستگاه میرفت. در آنسوی محوطهٔ ایستگاه بر لبهٔ آبکندی پوشیده از علف کلبهای چوبی بود با سقفی شسته از باران و پنجرههایی با قاب سفید. زنی با شلوارکی کوتاه و موهای افشان به رنگ روشن جعبههایی چوبی را از انبارک نزدیک کلبه بیرون میآورد و پشت نردهها روی هم میگذاشت و سگی با پاهای بلند و دم سفید افراشته که تکانتکان میداد به دنبال او میرفت به داخل اتاقک انباری و برمیگشت. آیا او حالا در دنیای دیگری سیر میکرد؟ و اگر دنیای دیگری پس از مرگ میبود، حالا دیگر چه اهمیتی داشت که تا چه مدت پس از مرگ دلخراشش زیر چرخهای قطار جسدش در سردخانه میماند و کسی سراغ آن را نمیگرفت… گولد اسمیت در جایی گفته بود زمان همان تصور ما از زمان است. آسمان را هنوز آخرین شعاعهای خورشید روشن میکرد و رنگینکمانی از پس جنگل کاجهای مطبق و صنوبرهای وحشی در دوردست بالا آمده و از فراز سر او در لابهلای پارهابرهای سفید و صورتی محو میشد… آلبرت گولد اسمیت در این لحظه میگفت، رنگینکمان بیخودی در آسمان پدید نیامده است!.. جهان سعی کرد به این وزوز عالمانهٔ او در گوش خود محل نگذارد و لحظاتی را نشسته روی آن نیمکت سبزرنگ و در آن هوای خوش هیچچیزی را به یاد نیاورد، به هیچچیزی فکر نکند.
One thought on “خیالات در قطار”
داستان بسیار خواندنیای بود. روایتی اثرگذار از تجربهٔ غربت و تعلیق میان میهن و تبعیدگاه در هر لحظه و هر اتفاق و هر چشمانداز.