توی خونه صداش می‌کنیم نازی

دستش آن‌قدر نرم بود که فکر کردم واقعاً دستِ یک بچه توی دست‌هام است. زن خم شد و سرش را گذاشت روی سینه‌اش. گفت: قلبش خیلی تند می‌زنه آقای دکتر. چشم‌های خیسش را که دیدم بی‌اختیار دستم رفت سمتِ گوشی. پیراهنش را کمی بالا زدم و گوشی را آرام گذاشتم روی سینه‌اش. راستش یک لحظه حس کردم انگار صدایی می‌شنوم. صدایی شبیه تیک‌تاک... بیشتر خم شدم. یقهٔ لباسش هنوز بوی شیر می‌داد. خوب که به صورتش نگاه کردم دیدم چقدر شبیه زن است. چشم‌های آبی داشت با موهای بور. یک خالِ ریز هم بالای ابروش نقاشی کرده بودند. گفتم: اسمش چیه؟ گفت: اسمش نازنینه، اما توی خونه صداش می‌کنیم نازی.

توی خونه صداش می‌کنیم نازی

 

یک

منشی از لای در سرش را برده بود تو تا به دکتر بگوید خانمی آمده که زن سراسیمه و هول منشی را کنار زد و از لای در خودش را از لای در انداخت تو و منشی نفهمید که چه شده و بیمارِ روی تختِ معاینه لخت از ترسش نیم‌خیز شد و دکتر حیرت‌زده گوشی‌اش را انداخت دور گردنش و داد زد چه خبره خانم و منشی که دهانش باز مانده بود می‌خواست توضیح بدهد اما نمی‌توانست و هی بال‌بال می‌زد و صداش درنمی‌آمد و زن گریه می‌کرد فقط گریه می‌کرد و مدام می‌گفت بچه‌م آقای دکتر بچه‌م و بچه‌به‌بغل همان‌جا روی صندلی چرمی وارفت روی صندلی و دکتر پردهٔ جلو تخت را کشید و رفت طرف میزش و گوشی را پرت کرد روی میز که صدای بلندی داد و داد زد خانم منشی صد بار گفتم کسی بدون اجازه نیاد تو و منشی که از ترس دهانش باز مانده بود باز نزدیک بود بزند زیر گریه و تا گفت این خانم خودشون زن با گریه حرفش را برید و گفت تقصیرِ منه آقای دکتر تو رو خدا رحم کنید بچه‌م از دستم رفت و بچه را که پیچیده بود لای پتو پیچیده بود به سینه‌اش فشار داد و بغضش لای پتو خفه شد که صدای قیژِ پرده آمد و منشی بیمار را دید که پرده را کنار زده و همان‌طـور که دکمهٔ آخر پیراهنش را می‌بست لخ‌لخ‌کنـان با کفشِ پاشنه‌خواب رفت سمتِ در و حتماً شنید که دکتر گفت ببخشید آقا واقعاً ببخشید اما توجهی نکرد و سرش را برنگرداند و از لای در که منشی هل داده بود تا راه باز کند بیرون رفت و منشی زیرچشمی به دکتر زیرچشمی نگاه کرد و تا دکتر عصبانی گفت بفرمایید در را تندی بست.

دو

می‌شنوین چه گریه‌ای می‌کنه طفلِ معصوم آدم جیگرش کباب میشه به خدا نفهمیدم چی شد که صبح بود یعنی خواب بودم توی خواب و بیداری زنم شنیدم داره جیغ و داد می‌کنه خودشو می‌زد همین‌جوری پریدم یهو گفتم چیه چیه چی شده هی می‌گفت احمد احمد شلوارمو از روی قلاب برداشتم کردم پام یه‌لنگی لِی‌لِی‌کنون رفتم دمِ اتاق کوچیکه گفتم چی شده دیدم نازی رو بغل کرده هی می‌دوه این‌طرف هی می‌دوه اون‌طرف گفتم آخه چی شده زن همه‌ش داد می‌زد بچه‌م بچه‌م بعد دیگه نفهمیدم چطوری کِی پیرهنمو تنم کردم دست و رو نشسته اون‌همه پله رو طبقه چهارم اومدم ماشین رو روشن کردم زدم به خیابون خدایی بود تصادف نکردم بس که تند می‌رفتم خونه‌مون کجاست فلکه چهارم اومدیم تا دوم اول خانمه گفت دکتر یه ساعت دیگه میاد بعد گفت باید برین پیش دکتر اطفال آقا باز خدایی بود که اینجا رو پیدا کردیم خیابون‌ها هم شلوغ بود چه‌جور منم همه‌ش بوق بوق که مریض داریم چیزیش نبود ها سر شب چند روز بود بدغذا شده بود فقط پری می‌گفت هرچی می‌خوره میاره بالا حتماً دلش درد می‌کرده خب فکر کنم گفتم نبات‌داغ بده بهش نمی‌دونم داد نداد تب نداشت فقط دستش یه‌کم داغ بود پاهاش لخت بود پریدم یه پتو آوردم پیچید دورش پری گفتم یه‌وقت لرز نکنه این نمی‌دونم هفت‌هشتمین سیگارمه از صبح دیگه نفسم بالا نمیاد به خدا خواب خواب بودم من یهو دیدم یکی همین‌طور داره تکونم میده با مشت می‌زد دیگه همه‌ش سرکوفت می‌زد بهم می‌گفت اوایل تو چون پسر می‌خواستی نازی رو دوست نداری مگه میشه آدم بچه‌شو دوست نداشته باشه ناپدریش نیستم که مگه حالا خدا بعد یه عمری به ما دختر داد شکر به مرحمتت شکر اون دوتای اولی که توی شکمش سِقط شد می‌ترسید دیگه از صدای این چی‌چی‌ها بود ضدهوایی وحشت داشت هول می‌کرد خیلی ما دیگه قید بچه رو زده بودیم ناامید تا چند سال بود تا اینکه خدا این نازی رو بهمون داد تا قبلش بچه که می‌دید در و همسایه پاش سست می‌شد دلش غش می‌رفت واسه‌شون از جلو عروسک فروشی که رد می‌شدیم دو ساعت وامیستاد نگاشون می‌کرد برای همه‌شون اسم گذاشته بود یکی سولماز بود یکی مریم یکی نازنین اون یکی سیاهه سارا بود نمی‌دونم یا سـُرمه اون بالائیه مژگان کار هر روزمون بود دیگه می‌دونم خودش هم گاه‌گداری یواشکی می‌رفت به بهونهٔ خرید می‌رفت وامیستاد پشت شیشه من اگه به من بود که اصلاً می‌گفتم بچه نمی‌خوام حالا شانس آوردیم این درمونگاه رو پیدا کردیم اون درمونگاهِ دیگه که رفتیم گفت دکتر صبح‌ها نیست جوابمون کرد یعنی منم مستأصل گفتم حالا چه خاکی تو سرم کنم اینم که همین‌جوری یه‌ریز اشک می‌ریخت الان هم حتماً داره می‌دونم گریه می‌کنه بیاد بیرون چشم‌هاش می‌بینین کاسهٔ خونه مادره دیگه مادر چه گریه‌ای می‌کنه بچه به خدا عین عروسک می‌مونه بس که خوشگله

سه 

ساعت که زنگ زد پری از خواب پرید. کف دستش را کوبید روی ساعتِ رومیزی و صدایش قطع شد. خوابالود چرخید به پهلوی راست و به آرنجش تکیه داد. دکمهٔ بالایی پیراهن‌خوابش را چشم‌بسته با نوکِ انگشت‌ها باز کرد و دست انداخت و یک سینه‌اش را بیرون آورد تا به بچه شیر بدهد. بچه ساکت و بی‌حرکت بود و پستان را نمی‌گرفت. چند بار نوک پستانش را مالید به لب‌هایش تا از بوی شیر دهانش را باز کند… نزدیک بود دوباره خوابش ببرد که حس کرد شیرش دارد چکه می‌کند. تند نیم‌خیز شد و زل زد به صورت بچه. چشم‌های بچه بسته بود و یک قطره شیر روی گونه‌اش سُر می‌خورد. دست گذاشت روی پیشانی‌اش و حس کرد سرد است. تند بلند شد و ملافه را که پیچیده بود دور پاهایش کنار زد و از تخت آمد پایین. خواست برود طرفِ در که بی هوا پایش رفت روی خرس پلاستیکی‌ای که افتاده بود وسط اتاق. خرس کوچولو سوت کشید و پری از ترس پایش را آورد بالا و جیغ زد. بعد دستش را روی سینه‌اش گذاشت و چشم‌هایش را بست. اسباب‌بازی‌های بچه دور تا دورِ اتاق ولو بودند. با بغلِ پا، خرس را پرت کرد زیر تخت و رفت سمت اتاقی که درش بسته بود. با کف دست کوبید روی در و با بغض داد زد: احمد، احمد، بلند شو احمد. نازی باز حالش بد شده. پا شو… برگشت سمت تخت و چند بار دور خودش چرخید. بغضش گرفت. باز رفت سمت اتاق شوهرش و این‌بار دستگیره را محکم چرخاند و در را باز کرد. بالش و پتوی شوهرش روی زمین افتاده بود و دل و رودهٔ رادیو ضبطش روی میز پخش و پلا بود. نگاه کرد به قلابِ روی دیوار که خالی بود. آمد بیرون و باعجله بچه را بغل کرد و همان‌طور که اشک می‌ریخت با دست دیگرش پتو را پیچید دورش. مانتویش را از روی صندلی برداشت و هنوز یک دستش توی آستینِ مانتو نرفته بود که از در رفت بیرون.

چهار  

مریضِ بنده دراز کشیده بود روی تخت… روی همین تخت، بله. داشتم معاینه‌اش می‌کردم. یکی از کلیه‌هاش ناراحت بود عفونت زده بود به ریه‌هاش. اصطلاحاً می‌گوییم پونومونی. زیرِ شکمش با دو تا انگشتم که فشار دادم درد داشت. گفتم: اینجا؟… با صدای خفه گفت: بله، بله … گوشی گذاشتم تا صدای ضربانش را بشنوم. یکهو صدای داد و فریادهای بیرون پیچید توی گوشم. مریضم یکهو نیم‌خیز شد سمتِ در. برگشتم دیدم منشی ایستاده لای در تا جلو آن خانمی را که به‌زور می‌خواست بیاید داخل، بگیرد. خب عصبانی شدم من. گوشی را انداختم دورِ گردنم به منشی گفتم: چه خبره خانم؟!… با همین لحن. زن بچه‌به‌بغل آمد تو ولو شد روی این صندلی… بله، دقیقاً. منشی هم همین‌جور دهنش باز مانده بود و نمی‌دانست چه بگوید. پرده را کشیدم. گوشی را هم پرت کردم روی میز. گفتم: صد بار گفتم کسی بدونِ اجازه نیاد تو خانم. زن داشت گریه و زاری می‌کرد. هی می‌گفت: بچه‌م، بچه‌م آقای دکتر… مریضِ بنده بلند شد که برود بیرون گفتم: ببخشید خانم، واقعاً ببخشید. واقعاً شرمنده‌ام… دیدم یکی از دکمه‌هاش را نبسته. از بس عصبانی بود برنگشت حتی نگاهم کند. رفت بیرون. به منشی گفتم: شما هم بفرمایید. که تندی در را بست و رفت. باور بفرمایید آن‌قدر عصبانی بودم که دو تا آرگوتامین از کشوی میزم برداشتم همین‌طور بدون آب خوردم. تهِ گلویم تلخِ تلخ شد. زن همان‌طور یکریز گریه می‌کرد. تکیه دادم به صندلی. گفتم: خب خانم، بفرمایید این بساط چیه؟ باز گفت: بچه‌م آقای دکتر، بچه‌م از دستم رفت. گفتم: خانم من که دکتر اطفال نیستم. گفت: چی کار کنم آقای دکتر؟ بچه‌م داره از تب می‌سوزه. هرچی باشه شما دکترید… چشم‌هاش خیس بود. آبی روشن بود… بله. انصافاً صورتِ قشنگی داشت. یک سالکِ درشت اینجا روی گونه‌اش بود. یک خالِ ریز هم بالای ابروش بود. بچه را توی سینه‌اش گرفته بود و تکان می‌داد. معلوم بود خیلی اضطراب دارد. راستش الکی با وسایل روی میز ور رفتم تا نگاهش نکنم. پای بچه با جوراب از زیرِ پتو بیرون بود اما صدای گریه‌اش را نمی‌شنیدم. گفتم: خیلی خب، بذاریدش روی تخت معاینه‌ش کنم. بلند شد. نمی‌دانم چرا دست‌هام می‌لرزید… نه، اصلاً. گوشی را برداشتم رفتم سمتِ تخت. پشتش به من بود. یک لحظه مکث کردم تا پتوی دورِ بچه را باز کند. وقتی رفت کنار، اول جا خوردم. باورم نشد. خوب که نگاه کردم، دیدم یک عروسک، شبیه بچه… باور بفرمایید… روی تخت خوابیده! ناخودآگاه یک قدم آمدم عقب. گفت: خیلی تب داره آقای دکتر. تنش داغه. تا خواستم چیزی بگویم افتاد به التماس. گفت: به خدا آقای دکتر دیشب حالش خوبِ خوب بود. صبح که پا شدم شیرش بدم دیدم این‌جوری شده! به چشم‌هاش که نگاه کردم گفت: تنِشو دست بزنید. دست بزنید! به دست‌هام نگاه می‌کرد. دستم را دراز کردم و مچِ دستش را گرفتم. راستش کمی داغ بود. گفت: چندبار هم پاشویه‌ش کردم اما تبش نیومد پایین. باور بفرمایید حس عجیبی داشتم. دستش آن‌قدر نرم بود که فکر کردم واقعاً دستِ یک بچه توی دست‌هام است. زن خم شد و سرش را گذاشت روی سینه‌اش. گفت: قلبش خیلی تند می‌زنه آقای دکتر. چشم‌های خیسش را که دیدم بی‌اختیار دستم رفت سمتِ گوشی. پیراهنش را کمی بالا زدم و گوشی را آرام گذاشتم روی سینه‌اش. راستش یک لحظه حس کردم انگار صدایی می‌شنوم. صدایی شبیه تیک‌تاک… بیشتر خم شدم. یقهٔ لباسش هنوز بوی شیر می‌داد. خوب که به صورتش نگاه کردم دیدم چقدر شبیه زن است. چشم‌های آبی داشت با موهای بور. یک خالِ ریز هم بالای ابروش نقاشی کرده بودند. گفتم: اسمش چیه؟ گفت: اسمش نازنینه، اما توی خونه صداش می‌کنیم نازی. پرسیدم: پدرش کجاست؟ گفت: سرِ کاره. صبح‌های زود میره … بعد با بغض گفت: بچه‌م خوب میشه آقای دکتر؟

پنج

صدای پری را که می‌شنوی پتو را از روی پاهایت کنار می‌زنی و همان‌طور تاقباز زل می‌زنی به سقف. بعد چنگی به موهایت می‌اندازی و بلند می‌شوی. آرام دست دراز می‌کنی و شلوارت را از روی قلاب برمی‌داری و پایت می‌کنی. باز صدای پری را می‌شنوی که گریه می‌کند و مدام داد می‌زند: احمد، احمد …

کمربندت را که می‌خواهی سفت کنی با شَستت لبهٔ شلوار را می‌کشی تا ببینی چقدر برایت گشاد شده. بعد دست می‌کشی روی جیب شلوارت و چشمت می‌رود سمت میز و سوئیچ ماشین را می‌بینی که افتاده روی میز. گلولهٔ قلع را با نوکِ انگشت از لبهٔ میـز می‌پرانی و سیمِ هُویه را دور دستت می‌پیچی و با کِش می‌بندی…

در را که باز می‌کنی پری دورت می‌چرخد و التماس می‌کند که تند باشی. آهسته در را باز می‌کنی و بیرون می‌روی. می‌دانی که سراسیمه پشت سرت خواهد آمد. پله‌ها را یکی‌یکی پایین می‌روی و سوارِ ماشینت می‌شوی و منتظر می‌مانی تا بیاید. سیگاری روشن می‌کنی و از پنجرهٔ ماشین خیره می‌مانی به درِ خانه.

لحظه‌ای بعد پری را می‌بینی که نازی را بغل کرده و با موهای آشفته می‌آید به طرفت. استارت می‌زنی. صبر می‌کنی تا سوار شود و برسانیش به درمانگاهی که همان نزدیکی‌هاست… خیابان این موقعِ صبح خلوت است و پرنده پر نمی‌زند…

۱۳۸۱

از داستان‌های دیگر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.