رؤیا | هانس مگنوس انتسنزبرگر

شعر جهان ــ‌ زمان می‌گذرد، پیرمرد نرم و حنایی نقاشی می‌کند / یک جفت چکمه، کنار هم، کمی اریب، / در چمن نرم. بوی چرم می‌شنوم، / حلقه‌ها گره‌ها و زبانه‌ی پوتین‌ها مات‌اند، / می‌توانم قلاب‌ها را بشمارم / و سوراخ‌های فلزی را.  کفشی آنجا نیست غیر از در ذهن نقاش و در نقاشی‌اش.

رؤیا

در حال فرارم، کفش‌هایم را گم کرده‌ام
پشت خانه‌ای متروک
درخت‌های گیلاس شکوفه داده‌اند،
حصار خانه شکسته، پاهایم خاکی‌اند و زخم
بر روی سبزه‌ها می‌نشینم، به خواب می‌روم.
از میان پنجره‌ی باز
به اتاقی نگاه می‌کنم که سفید است و سرد،
در خواب پیرمردی می‌بینم پابرهنه،
ایستاده در برابر بومی
پشتش به من است، کمی خمیده
در آفتاب بامدادی به این سو و آن سو می‌پرد
و با ضربه‌های ریز و تند یک جفت کفش بر بوم می‌گذارد،
به چشم‌به‌هم‌زدنی، چه راحت!
بوی رنگ زننده است و چرب
و قلم‌موی خیس در نور مایل برق می‌زند، هر مویش
زمان می‌گذرد، پیرمرد نرم و حنایی نقاشی می‌کند
یک جفت چکمه، کنار هم، کمی اریب،
در چمن نرم. بوی چرم می‌شنوم،
حلقه‌ها گره‌ها و زبانه‌ی پوتین‌ها مات‌اند،
می‌توانم قلاب‌ها را بشمارم
و سوراخ‌های فلزی را.
کفشی آنجا نیست
غیر از در ذهن نقاش و در نقاشی‌اش.
از خیابان صدای پچ‌پچ آدم‌ها می‌آید
صدای سگ‌ها و همهمه.
صدای تیر نبود؟
در خواب می‌پرسم، «چرا اینکار را می‌کنی؟
چرم نداری»؟ پیرمرد تکان نمی‌خورد.
«بله زیبایند، اما منظور از زیبایی چیست؟
برایش پول می‌گیری»؟
فکر کنم می‌خندد،
«تازه این پوتین‌ها کهنه و مستعملند»
خود را به کری می‌زند، نگاهی به نقاشی می‌کند
شانه بالا می‌اندازد و می‌رود
پوتین‌ها آنجا می‌مانند،
گرم، چون دو خرگوش خفته در سبزه‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.