عمق آب | ادمون ژبس

شعر جهان ــ هیچکس / جز این شبِ زندانی / که التماس می‌کند بی‌وقفه / و نفرین می‌کند گرگ‌ها را / هیچکس / و تو بی‌تردید سربرمی‌آوری آرام / مثل صخره‌ای با گیسوان پشمین / مثل پرنده‌ای با نوکی از قلم / و دریا تو را غسل می‌دهد / هیچکس / من برای لایه‌های شورِ پوست تن‌ِات / سخن می‌گویم / برای خواب در پوست گندم‌گون‌ات / شب در شب / برای خالکوبیِ جاودانگی بر غشای بدن‌ات / هیچکس نیست / جز تکه‌ای جسمِ سرگردان و مست / و سردی‌اش که موج‌ها با خود می‌برند / که در آغوش آب سخت / سفر می‌کند در مرگ / هیچکس / جز آنکه تو ملاقات می‌کنی / و با بی‌تفاوتی سلامش می‌گویی

عمق آب

از تو می‌گویم
نه از چراغ سایه‌ یا
از گام‌های تازی‌ام
باد در پاشنه‌ی زرین
باد روی لبه‌ی چاه‌ها
باد بیرون، که در آن
دیگر کسی به تفاهم نمی‌رسد

از تو می‌گویم
گروهی پاسخ می‌دهند
مورچگانِ بی‌صدا و بی‌فریاد
با اینحال
سکوت می‌کُشد مثل مرگ
و تنها سکوت است
که حکم زایش می‌دهد

از تو می‌گویم
و تو نیستی و هرگز نبوده‌ای
به پرسش‌هایم پاسخ می‌دهی
عنکبوت به هُرم نفس‌ هیولاها نزدیک می‌شود
به قلابِ جامه‌هایی که شتابِ تمام‌شدن دارند
گاونر صحنه را به آتش می‌کشد
همانجا که پادشاه گدایی می‌کند قلمرو خویش را
لکه‌ی خون، پایه‌‌های درد

تو از همه بالاتر نیستی
تمامی خطوط چشم‌هایت
گره خورده‌اند به خورشید
جهان پوست می‌اندازد
و چهره‌ی انسان
فریاد می‌کشد در مرکز زمین
و هیچ نیست جز تو:
ستونِ دود با النگوهایی از یَشم
با روبانِ قرمزِ رنگین‌کمانی درهم‌ریخته
و سربندِ جزیره‌های ناشناخته بر گیسوانت

از تو می‌گویم
و سینه‌های پیش‌آمده‌ات در چمنزاران
از آب زلال سینه‌های به‌خواب رفته‌ات
و کرانه‌هایی که در خود غرق می‌کند

از آینه‌ی چشم‌های راز‌آلود تو می‌گویم
همه‌ی قراولان یأس
همه‌ی پیچک‌های این شیبِ عطرآگین
کوچه خالی شده و ازدحام تمام

از کسی سخن می‌گویم که نمی‌شناسمش
از کسی که جز کلماتش، چیز دیگری نخواهم شناخت
کلماتی که برایت عروسک‌های درهم‌شکسته بود

اینجا هیچکس نیست
لک‌لک گرمسیریِ رؤیای مرگ‌زاد
پروانه‌ی گره‌خورده به پیچک‌ها

هیچکس
جز مِس درهم‌کوبیده‌ی بال‌ها

هیچکس
جز شبنم فلزهای درد

هیچکس
جز امپراتوری پنهانیِ اشباح
سایه‌بان‌های بُزاق برای وزغ‌ها

هیچکس
جز این شبِ زندانی
که التماس می‌کند بی‌وقفه
و نفرین می‌کند گرگ‌ها را

هیچکس
و تو بی‌تردید سربرمی‌آوری آرام
مثل صخره‌ای با گیسوان پشمین
مثل پرنده‌ای با نوکی از قلم
و دریا تو را غسل می‌دهد

هیچکس
من برای لایه‌های شورِ پوست تن‌ات
سخن می‌گویم
برای خواب در پوست گندم‌گون‌ات
شب در شب
برای خالکوبیِ جاودانگی بر غشای بدنت

هیچکس نیست
جز تکه‌ای جسمِ سرگردان و مست
و سردی‌اش که موج‌ها با خود می‌برند
که در آغوش آب سخت
سفر می‌کند در مرگ

هیچکس
جز آنکه تو ملاقات می‌کنی
و با بی‌تفاوتی سلامش می‌گویی

حرف می‌زنم
برای خوشه‌های سبز چشم‌هایت
چسبیده به پنجره‌ها

برای تپه‌های غبار
که باد به تاراج می‌برَد

هیچکس نیست در اطراف
جز یک نام
جز نیاز ِدادنِ یک نام به تو
نام یک تاک یا گدازه

هیچ
به‌جز هلال مشتعل چند حرف
بر فراز جهان

خون روی دستی سخت
خون بر شانه‌های بوف
خون بر گونه‌های گِردِ بهار
هیچ
جز هماوایی‌ خون
بر لب‌های بهم‌ پیوسته‌ی ما

بی‌سبب سخن می‌گویم
در دالان‌های خانه‌ها
خانه‌هایی در تسخیر قوها
روی مهتابی‌ِ خم‌شده از سنگینی بناها
ایستاده در برابر زمان

سوارکاران عتیقِ گلدوزی شده بر ویرانه‌ها!
قلبی‌ست در اسب‌های غبارینِ پرطنینتان
قلبی که سخت می‌تپد
برای محبوبی که نزدیک می‌شود
سوارکارانِ سرزمین‌های پست!
که فضا را به سادگی در می‌نوردید

هیچ
به‌جز روزی در پرتو توفانی کِشت

هیچ
به‌جز تمایل روز به سایه‌ی فراموشی

هیچ
به‌جز لبخند کهربایی مار
جز نامت که برگرفته از مخمل شهرهاست

در زمزمه‌ی دورترین آبشارها
در تمنای کنونی زنبق افسون‌شده
ماهی‌هایی با پوست کهربایی
هیچ
به‌جز چشمه‌ی خاموشِ مولد

هیچ
جز سقوط آتش
بر بذر بلور
گل سرخ آهنینِ پرجنب‌وجوش
در هذیانی که می‌سوزانَد
بعد از تو، پس از ما

روزنه این است که ما یکدیگر را نمی‌شناسیم خوب
دست‌های برهنه‌ دلیلی است بر آن
دست‌هایی که برای بازپس دادن پیش آمده‌اند
شرمی نیست در این چشم‌انداز

سخن می‌گویم
برای نخستین گیلاس‌های نحیف
برای ایستگاه‌های جعفری در انتهای کشتی شکسته
برای تصاویر سربی رقصنده‌ی دونیم شده

سخن می‌گویم
برای لبه‌های شمشیرهای سنگین در بدن

آه دوستت دارم!
دخترِ چشمه‌سار جنون!
خواهر آب‌های جهنده!
تشنگی‌ در رگ‌هایم در گردش است
و بی‌رحمانه می‌خواهد که کنارت باشم
تشنه همچون محکومین وفادار

برای جویباران پای سنگ‌ها سخن می‌گویم
برای دهانه‌ی آتش‌فشان‌ها
برای رنگ آفتاب‌سوخته‌ی قله‌ها
برای میل طاووس‌ها به تغییر لباس
برای آنکه دیگر از دستت ندهم عشق من

برای فلاتِ پرچم‌ها سخن می‌گویم
برای نهرهای جاری در منخرین خنلگ‌زارها
همه‌ی صدف‌ها و شن‌های کف بلم‌ها
برای آنکه دیگر از دستت ندهم عشق من

برای نسترن‌های باران سخن می‌گویم
برای برقگیرهای درختان بید
برای اشک‌های مهاجران کتک‌خورده
برای آنکه دیگر از دستت ندهم عشق من

برای گردشگاه‌های کندوها سخن می‌گویم
برای خوابگاه‌های در تسخیرِ عقاب‌ها
برای سطوح خاکسترین بردگی
برای آنکه دیگر از دستت ندهم عشق من

برای آنکه دیگر ترکت نکنم عشق من
حرف می‌زنم، حرف می‌زنم، حرف می‌زنم برای این مگس
برای پوست درختان کاج، برای سطوح جلبک‌ها
برای آنکه دیگر از دستت ندهم عشق من

برای شوری نمکِ کناره‌های بینی‌ام، عشق من
برای گوجه‌ها، برای گِل‌های رشته‌رشته‌ی مجوس
برای رشته‌های مسرور یک شال، برای یک کاغذِ سفید
برای بلندای عمر یک اشاره، برای هیچ، عشق من

هیچ
جز برای سرگرمی تو

هیچ
جز برای خوشایندت

هیچ
جز برای
دوختنت به تنم

هیچ
جز برای اشغال خاطرات تو
به‌خاطر سایه‌ای که از زمین بالا می‌رود
به‌خاطر این آسمان که مأیوس می‌کند
به‌خاطر قلبم، عشق من
به‌خاطر بازوانم،‌ به‌خاطر دهانم

هیچ
به‌جز تنها یک‌بار

هیچ
به‌جز تنها یک لحظه

به‌خاطر باد که
تسخیرت کرده‌است

به‌خاطر خون
که تو را به‌ حرکت می‌آورد

به‌خاطر زمان
که به شتابت وا می‌دارد

آه صبور! در انتظار باش!
روز به دست‌هایمان نزدیک می‌شود، خورشید می‌گزد
به‌خاطر عشقم
به‌خاطر شعاع خیره‌کننده‌ی عشقم
که امشب بر زمین پرتو افکنده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.