سیمرغ
دوباره به پاریس رسیدهام اما قصد ندارم ببینمت. تصادفاً در هتلی روبروی اتاق تو هستم، در شهر بزرگ، هممرزیم در همان حصار هوای خاکستری، همان حاشیهٔ شهر، همان مترو. ممکن است شناخته شوم، پس ضروری است که پنهان شوم، تا کوچکترین حرکتهای تو را و خودم را دقیقا زیر نظر داشته باشم (چطور توضیح بدهم که من اینجایم و تو را خبر نکردهام؟). مصمم هستم که منتظر باشم تا تو بروی، در سالن میمانم، یک سالن باشکوه، با پارتیشنهای آینهدار، جایی که بیوقفه شلوغ است. چه دنیای کوچکی است! وقتی دیدم که وارد میشوی اصلا باورم نشد! پشت یک ستون عریض نیمدایره پنهان میشوم. نمیتوانم بفهمم که داری میآیی یا میروی، نزدیک میآیی یا دور میشوی. و همینطور، برای همیشه … تا وقتی که به طرف تو میدوم، تن تو آنجا، چشمان بزرگ خاکستریات، و آن موها فروریخته در اطراف ژست چهرهات، درست در آینه روبروی من، کمتر از یک متر فاصله، تعجب تند و نیشدار تو، شادمانی که دل آدم را میشکند، گویی شب به یکبارگی روز را دیده است، گویی که دست آخر شعری سرودهای، فقط یکی، بیآنکه حقیقت را فروبگذاری.