شبها روی دریا
شبها که دریا گهوارهام میشود
و سوسوی ستارههای رنگپریده
رویِ موجهای عریضش استراحت میکند
آن زمان خودم را از همهٔ کارها و عشقها رها میکنم
آرام میشوم و تنها نفس میکشم
دریایی تکانم میدهد
که سرد و ساکت در دل هزاران چراغ آسمان دراز کشیده
به دوستانم فکر میکنم
نگاهم را به نگاهشان میدوزم
بیصدا و تنها از تکتکشان میپرسم:
آیا هنوز دوستِ من هستید؟
آیا درد من، همچنان درد شماست؟ و مرگم، مرگِ شما؟
آیا از عشق و غم ام، لااقل یک پژواک کوتاه احساس میکنید؟
دریا آرام نگاهم میکند
بیصدا لبخند میزند: نه
و هیچ سلام و هیچ پاسخی از جایی بر نمیآید