خیابانِ خورشید، گورستانِ ماه
چیزی به صبح نمانده. بهتر است لباسم را بتکانم از خاک قبرستان. هوا که روشن شود، حتماً از طرف کلانتری میروند درِ خانهشان. ببینند نیست، میگردند دنبالش. عاقبت میفهمند. بعد میآیند سراغم اینجا توی خانهی اجارهایام. اما من سر صبح پیشدستی میکنم میروم کلانتری عارض میشوم. گفتنیهایم را سپیدهنزده حاضر میکنم. خوب است حرفهایم را یککاسه کنم، دوحَرفه درنیاید.
برایشان خواهم گفت:
خبر را که شنیدم، رفتم درِ خانهشان. از آنجا راه افتادم طرف کپر. یخچال نبود. همهجا هم تاریک و تعطیل. گشتم نیافتم. از کجا بدانم چه شد. اگر میدانستم که سر صبح نمیآمدم کلانتری از شما به شما شکایت کنم. وقتی شهر شلوغ باشد، یخچال میدزدند و خیلیچیزها.
برایشان نخواهم گفت:
من بودم که تخته و سنگ و کابل و دیگرِ چیزها را تهیه کردم. بردم گذاشتم زیر درخت کنار در تاریکیِ قبرستان گرویی. خیابان را برگشتم. از پشت کپر رفتم طرف یخچال. قفلِ چهار چرخش را آزاد کردم. یک سرِ طناب را بستم زیرش. دولّا دولّا رفتم کنارهی پیادهرو. یک چشمم به یخچال بود، آنیکی به نگهبانِ کلانتری آنطرف خیابان. آهستهآهسته طناب را کشیدم. یخچال قدمقدم سرید طرفم. انگار که تابوتی موقع تشییع. خیلی طول کشید تا هفتکیلومتر توی شب کشاندمش به قبرستان گرویی. گذاشتمش زیر درخت کنار، پیش باقی وسایل. چه میکردم، یخچال به آن بزرگی را هرجا میگذاشتم دیده میشد. اینطور برای مادرش هم راحت بود، بچهاش را از تابوتِ سرد درمیآورد به مزار میسپرد.
برایشان خواهم گفت:
من کسی نیستم که دنبالش هستید. چطور میتوانم یخچال خودم را بدزدم، به آن بزرگی، اینهمه راه ببرم، آنهم تنهایی. اصلاً چرا این کار را بکنم، بهخاطر یک مشتریِ مدرسهی ابتدایی؟ بهخاطر مادرش که از نوجوانی مشتریام بود؟ اگر اینطور است چرا آمدم شکایت که مراقب شهر نیستید؛ تا مردم ریختند خیابان، دزد از کنار پیادهرو، زیر نور تیرچراغ، مقابل کلانتری و نگهبان توی کیوسک، یخچال به آن بزرگی را با آنهمه اسکمو بدزدد ببرد.
قسطی خریدمش، زمانِ آمدنم به ایذه. جوانی بود و کلهی پُرباد. توی شهرکرد استخدام نمیشدم. کوچِ یکنفره کردم به اینجا. چهکار بهتر و ارزانتر از اسکمو درستکردن و فروختن به مردم. مغازه نداشتم، پولی نداشتم. کابلی از دکان کناری گرفتم بهازای قبض برقش. کپری ساختم کنار پیادهرو. یخچال را گذاشتم نشستم روی چهارپایهای چوبی. ایذهایها اهل اسکمو خوردن نبودند. چیزی ساده و سرد برای العطش. آنهم نه با رنگهای صنعتی، با محصول مردم تا با طبعشان سازگار باشد، شیر و دوغ محلی. حتی با کانادادرای و کوکاکولا نه. آنها هم رنگ و اسانس دارند، خوب نیستند برای بچهها. اینها باید سالم باشند، قصه بشنوند، بازی بکنند، درس بخوانند، تا راه علم پیش بگیرند مهندس بشوند، دهات اطراف را سیمکشی کرده روشنایی بدهند، انگار جای زمین و آسمان عوض شود، همهجا ستارهباران باشد از آنهمه لامپ و نور.
مشتری نداشتم. انواع اسکمو توی یخچال بود و من بیکار. قسط یخچال را هم باید میدادم، بهغیر از اجارهی خانه و خورد و خوراک. خیالم از بابت دزدی راحت بود؛ نه مردمانِ اینجا اهل سرقت بودند، نه میشد یخچال به آن سنگینی را با آنهمه اسکمو بار نیسان کرد و برد، بیآنکه نگهبان کیوسک جلوی کلانتری ببیند. شببهشب فقط درِ یخچال را قفل میکردم میرفتم تا فردا وقتِ مدرسهرفتن بچهها و برگشتنشان در دو شیفتِ صبح و عصر. اهلِ بُرخوردن و گپوگفت با این و آن نبودم، تنهایی میزدم به کوه و دشت.
اهالی میآمدند از درِ شیشهای یخچال به اسکموهای توی لیوانهای کوچک فلزی نگاهنگاه میکردند، نمیخریدند و میرفتند. قیمتی نداشت اما انگار اهل امتحانکردن نبودند. گاهی یکیدو جملهای با هم رد و بدل میکردند، بعد خندهای زیرلبی. گاهی با تعجب نگاهی میانداختند به من و سؤالی میپرسیدند: «خو اینو آدم بخوره سردیش نیکنه؟» لبهی کلاه ورزشیام را میدادم بالا، میگفتم: «توش پونهخشک ریختم.» اولین مشتریها دخترمدرسهایها بودند، بعد پسربچههایی که عطش داشتند از آنهمه بازی.
برایشان خواهم گفت:
دلیل دیگرتان این است که مادرِ پسربچه مشتریِ سالهای من بوده و بعد هم خودش؟ خیلی از مادروبچهها مشتریام هستند و سلامعلیکی داریم توی این سالها؛ مادرِ این پسربچه هم یکیشان. آشناییمان مربوط است به دوران دبیرستانش.
آمد ایستاد کنار یخچال. روپوش و شلوار و مقنعهی مدرسه به تن، تمامش قهوهای. نگاه انداخت به انواع اسکموهای چیدهشده. خجالتی پرسید: «طعمش چنه؟»
«دوغ و شیر.»
اسکموی دوغ خواست. از کیف مدرسه پول درآورد داد. خواست لیس بزند خجالت کشید. برگشت. لیس زد و مکث کرد، گفت: «خو ئیکه ترش نی.»
گفتم: «امتحان کردم، خیلی ترشه.»
«دخترا ترشیش کم بو، دوست نارن.»
گفتم: «یعنی بذارم دوغ ترش بشه بعد اسکموش کنم؟»
«ها، ایرادش چنه؟ دخترای مدرسه مشتریت ئیبون.»
بطریهای دوغ را گذاشتم توی آفتاب. چنان ترش و گازدار شد و حباب پس داد که نمیشد درش را باز کرد. ریختم توی لیوانهای کوچک فلزی و چوب گذاشتم تویشان و چیدم میان یخچال.
رد میشد تا از دبیرستان برود خانه. با دست صداش زدم. نزدیک آمد. اسکموی دوغترش را درآوردم. لیوان را بین کف دو دستم غلتاندم تا کمی گرم شود و راحت بیرون بیاید. دراز کردم طرفش. نگرفت. فهمیدم چرا. گفتم: «پولی نیست.»
«سی چه؟»
گفتم: «برای نمونه.»
دست دراز کرد از دستم گرفت. اینبار جلو رویم کمی مکیدش. ماند. بیشتر مکیدش. نینی چشمهایش انگار لرزید. لبخند زد: «چه خوبه که.»
گفتم: «جدی؟ خوشحالم.»
مقنعهی قهوهای را کمی جلو آورد: «فقط یه چی. نمکش کمه.»
گفتم: «باشه. خوشنمکش میکنم.»
«بعد یکی کمنمک دلش خواست چی ئیبو؟»
گفتم: «اونوقت همهشو باس خودت بخری.»
«یه روزی تمامِ اسکموهاتو ئیخرم. حالا سِیل کن.»
گفتم: «پس تا اونموقع مجبورم دو دسته درست کنم، بانمک و کمنمک.»
«بعدش اگه یکی ملس دلش خواست چی ئیبو؟»
گفتم: «ای بابا، از دست شماها. یه اسکموخوردن اینهمه سختگیری نداره که.»
«سیچه نمک نیـِلی کنار یخچال تا هرکی هرچی دلش خواست بریزه؟»
با تعجب زل زدم بهش: «اسمت چیه؟»
«ایلماه.»
گفتم: «منم…»
«آکیک.»
گفتم: «ها؟!»
کلاهم را نشان داد. مدام سرم بود. همیشه هم یک مدل با یک نوشته AKIK. عادت داشتم، بسکه مدام توی طبیعت زیر آفتاب بودم.
نمک گذاشتم بالای درِ یخچال. مشتری زیاد شد. انگار به همکلاسهاش خبر داد. با هم میآمدند. گاهی روزی دو تا، رفتنا و برگشتنهای مدرسه.
«میگمآ، با همهچی ئیبو اسکمو راست کرد؟»
گفتم: «هرچی که یخ بزنه و وا نره.»
«خو با میوه هم راست کن.»
گفتم: «مثلاً چه میوهای؟»
«چی که فراوونه انارِ شیوند.»
امتحان کردم. خیلی طرفدار داشت.
«گلپر هم بنه کنار نمک.»
گذاشتم. بیشتر خاطرخواه پیدا کرد.
قسط یخچال تمام شد، خانهی بهتری اجاره کردم. میشد دکان بگیرم، حتی یک یخچال دیگر. اما دوست داشتم بروم بچرخم حوالی تالابهای میانگران و بندان، نه که یکجا بنشینم. سرما که شروع میشد سری به خانواده میزدم. شهرکرد، آنور کوه، اسکمو داشت گرما نداشت؛ ایذه، اینور کوه، گرما داشت اسکمو نداشت.
روی چهارپایه کنار یخچال نشسته بودم. به زاگرس و بلوطها نگاه میکردم. منتظر بودم مثل هر عصر گلهها از چرا برگردند، صدای زنگولهشان بپیچد و به برههای کنار مادرها نگاه کنم. خانمی جوان آمد با لباس محلی رنگارنگ؛ شلوارقِری و جلیقه و چارقد و مِینار. لبهی کلاهم را دادم بالا، دقیق شدم، ایستادم: «ایلماه… خانوم…»
«انگار خیلی عوض بوم که آکیک بانگم میکنه خانم.»
گفتم: «نشناختم. مگه میشه توی چند هفته اینقدر بزرگ شد.»
«کارت عروسی آوردم سیت.»
مکث کردم.
«ها، بهم نیآد؟»
گفتم: «خیلی… خیلی…»
خواستم بگویم زود نیست؟ در دل گفتم رسمشان است. خودت خوبی پیرپسر!
«چنه؟ رفتی به فکر.»
گفتم: «بله… نه… به مبارکا…»
«کادو چی ئیاری سیم؟»
گفتم: «چی میخوای؟»
«اسکموی انارِ شیوند.»
گفتم: «روبان ندارم بزنم رو چوبش.» و لبخند زدم.
از یخچال دادمش. دانههایش مثل عقیقِ قرمز برقبرق میزد. نمکگلپر پاشید. عمیق مکید و چشمها را بست. انگار آخرین اسکموی انارش باشد. کارت عروسی را داد دستم و رفت. فکرش را نمیکردم دفعهی بعد آنجوری ببینمش.
«ترشترِ دوغ نداری آکیک؟»
کلاهم را بردم بالا. ایلماه بود. گفتم: «نهپیدایی؟… از این ترشتر؟»
«دومرتبه برگشتم… ولی باز که همینا رو ئیکنی اسکمو.»
گفتم: «محصل بودی خوب پیشنهاد میدادی.»
«سیچه با قارا اسکمو راست نیکنی؟»
گفتم: «واقعاً؟»
«ها، من که مشتریت ئیبوم.»
نگاهی به چشمهای قهوهای انداختم، به ابروهای کشیده تا کنارهی دستمال، به لبهای کمی بادکرده. سرم آمد پایین، نگاهم ماند روی شکمش، انگار ناخودآگاه دو دستش را گذاشت روی آن، سرخ شد و سر زیر انداخت.
شب اسکموی قارا درست کردم. ظهرش حسابی یخ بست. ترشِ ترش. دیگران هم دوست داشتند، البته بیشتر خانمها. ایلماه تمامِ آن چند ماه را خورد. روزی حتی چندتا. اهلِ خانهشان میآمدند میخریدند میبردند.
برایشان خواهم گفت:
حالا از همهی اینها که گفتم میخواهید چه نتیجه بگیرید؟ ایلماه مشتریام بود، همانطور که پسرش از کلاس اول. چنان دوست شدیم که خلاصهی نامش را صدا میزدم، کیکاوس را میگفتم کیکا. گاهی روی چهارپایه مینشست، گاهی حتی مشتری راه میانداخت.
گفت: «داییآکیک، هیچوقت آدمبرفی ساختی؟»
گفتم: «توی این العطش چهطور یاد آدمبرفی افتادی کیکا؟»
«هر وقت برفِ تو یخچالو میبینم یادش میافتم.»
گفتم: «اگه خیلی گرمته درشو وا کن سرتو بگیر توش.»
گرمش میشد، تپلمپل بود. گاهی موقع اسکموبرداشتن سرش را نیمدقیقهای توی یخچال نگه میداشت.
گفت: «آدمبرفی دُرس کنیم زمستون داییآکیک؟»
گفتم: «شهرکرد که نیست، برف کجا بیاریم توی این زِل گرمای شهرتون؟»
گفت: «مامانم گفته اعلام کردن امسال برف داریم اینجا.»
گفتم: «چه سالی بشه سالی که برف بیاد ایذه.»
زمستان وقتِ استراحتم بود، کار نمیکردم. یکلا قبا بودم. میرفتم رودخانههای مرغاب و کارونِ قهوهای را ببینم که از میان برف سفید میخزیدند میرفتند. سر چرخاندم طرف زاگرس و بلوطهای سفیدپوش دورتادور ایذه. کوهها مثل آدمبرفیها دست هم را گرفته بودند. ماشینهای سنگین از اینطرف و آنطرف خیابان میآمدند و میرفتند به شهرکرد. برفِ کنارِ راه شده بود رنگ قارا.
نزدیک یخچال، رو به خیابان، آدمبرفی درست کردیم. حینِ کار، قصهای ساختم برایش: «غول سفید دزدکی توی ایذه خونه کرد. مردم همهجا دنبالش گشتن؛ کول فرح، خنگ کمالوند، قلعه تل. تا اینکه توی غارِ اِشکفتِ سلمان پیداش کردن.» اول گلولهای را غلت دادیم. بزرگ و بزرگتر شد. چمباتمه زدم و دستهای سرخ کوچکش را گذاشتم زیر بغلهایم. «مردم رفتن به جنگ غول سفید، ولی برفکوری گرفتن و هیچچی ندیدن. از بس سفید بود و چشمو میزد.» دستکش سفیدِ خیسش را مثل دوتا اسکموی شیر آویزان کردم از یخچال. «کیکاوس رفت کمک مردم. رسید به غارِ غول سفید. برای اینکه برفکوری نگیره از اونهمه سفیدیِ غول، کلاهِ آکیک رو گذاشت سرش. باهاش جنگید و شکستش داد.» باز شروع کردیم. یک دایرهی کوچکتر برای سر. «کیکاوس برای درمان برفکوری مردم، اسکمو خرید؛ آبش رو، هرکی یه قطره، چکوند تو چشماشون. مردم دوباره تونستن ببینن و جشن بگیرن با آهنگای علاءالدین.»
«مامانم گفت دوتا اسکموی قارا بدون دستهی چوبی جای چشماش. یه اسکموی دوغترش جای دماغش. این اَنار ریزها هم جای دکمههاش.»
از جیبش سه انار خیلی کوچک درآورد. نشستم و همینکار را کردم. کیکا کلاهم را از سر برداشت گذاشت سرِ آدمبرفی: «آکیک.»
«مگه تو بلدی انگلیسی روی کلاهمو بخونی؟»
«تازه، بلدم که آکیک رو اگه آخر به اول بخونی میشه کیکا.»
ماتم برد. هیچوقت به فکرم نرسیده بود. زل زدم به چشمهای قهوهایاش که تا دو طرف کلاه کاموایی سفیدش کشیده شده بودند. نفسزنان نشست روی چهارپایهی چوبی. خیره ماندم به کوه منگشت.
برایشان خواهم گفت:
ما مردمی بودیم اهل کوه و دشت و گله و گوسفند و باغ و درخت و رودخانه و تالاب.
برایشان نخواهم گفت:
چه کردید که راهِ مردمِ حتی این حوالی، از طبیعت کشید به خیابان.
برایشان خواهم گفت:
پاییز بود اما مشتری نداشتم. در آن احوالِ شهر کسی دنبال اسکمو نبود. نرفتم سر کار و ماندم خانه. غروب رفتم خبری بگیرم از یخچال و کپر. دکاندارِ کناری، بریدهبریده گفت برایم.
خورشید تمامزور میتابید و روز گرم و بیبادی بود… مردم ریخته بودند خیابان برای اعتراض… صدای شعار بود و بوقِ ممتد ماشین… درِ دکانش را بسته بود و بیرون را نگاهنگاه میکرد… دید کیکا همراه ایلماه میآیند… ناگاه صدای شلیک بلند شد… جمعیت دویدند به هر طرف… اما کیکا تیر خورده و افتاده بود زمین… لباسش سرخِ سرخ… او تندی پاشنهی گیوه را ورکشید و درآمد از دکان… با ایلماه رساندندش بیمارستان اما دیر بود… ایلماه به هر ضرب و زوری نگذاشت کیکا را ببرند سردخانه… میدانست میخواهند فردا در خلوت خاکش کنند… بختیاریها چه آیینها دارند برای خاکسپاری…
سرت سلامت هم نگفتم به دکاندار. خیابان تاریک را پی گرفتم رفتم. صدچی توی کلهام بود؛ قیافهی کیکا، صدای ایلماه. خودم را میگزیدم که همیشه آنجا بودی، زیر کپر، روی چهارپایه، کنار یخچال؛ امروز چرا نبودی، از ترس تیر و تفنگ؟ کاش میماندی کاری میکردی. نفهمیدم چطور توی شب رسیدم درِ خانهشان. قیامتی بود. زن و مرد میرفتند میآمدند. از یکی که کلمنِ بزرگی را میآورد، سراغ گرفتم. رفت تا صدایش بزند.
ایلماه آمد ایستاد توی چهارچوبِ در. نه گریه کرد، نه ناله. انگار سخت شده بود، مثل سنگ و یخ. به چه زوری دهان باز کردم: «مشتریام کجاست؟»
هیچ ضجه نزد، فقط گوشهی لبش لرزید: «پیش خومه.»
ناخنهایم را فرو کردم کف دستهایم: «کاری بگو بکنم قرار بگیرم.»
حیرانِ گفتهاش شدم: «هرچی تو یخچالت داری بیار. بهت گفته بودم آکیک، یه روزی تمامِ اسکموهاتو ئیخرم.»
گفتم: «تو خونه نگهش ندار، هر یخی آب میشه.»
برایشان نخواهم گفت:
گفتم: «صبح حتمی میان دنبالش.»
گفت: «نیذارم بیرسم و رسوم ایل خاکش کنن.»
گفتم: «وقتِ سحر میام بسپاریش به من.»
گفت: «تنها بو بچهم؟»
گفتم: «کنار باقیِ فامیل توی قبرستان گرویی.»
گفت: «یعنی سرِ خاکش نبوم؟»
گفتم: «نگهش میدارم تا بهوقتش بیای.»
گفت: «کجا؟»
گفتم: «تو یخچال.»
مکث کرد، طولانی، بعد گفت: «سِیل کن، خونه شلوغه. تو اون اتاق با بچهم تنهام. اومدی بزن به پنجرهی پشتی.»
برایشان خواهم گفت:
از من نپرسید چه کردم، به خودتان بگویید چه میکنید.
برایشان نخواهم گفت:
خیابان را از قبرستان به خانهشان برگشتم. دو سه تقه زدم به پنجرهی پشتی. باز شد. ایلماه بود. کیکا را گرفتم از دستش. فقط گفت: «همیشه تنها بیدی آکیک، ولی پسرم پیشت تنها نبید.»
هیچ نگفتم. حتی نگاهش نکردم. لال ماندم. دهان باز میکردم بغضم میترکید. خجالت میکشیدم پیش ایلماه که بیبی شده بود و داشت شیرزنی میکرد.
در راه فکر کردم چرا این کار را میکنم، بهخاطر کیکا یا ایلماه که مشتریام بود؟ انگار بهخاطر خودم؛ بعد از شلوغیِ خیابان، پایم نمیکشید به طبیعتگشتن؛ حتی اگر دشتِ سوسن و آبشارِ شیوند باشد. دستِ پیش را میگیرم، فردا میروم شکایت، بعد برمیگردم شهرکرد، با برف آنجا سر میکنم بدون اسکمو.
کیکا به بغل رسیدم قبرستانِ گرویی. پیچیده توی ملحفه و رویش چوقای بختیاری، اما سردِ سرد. حتما یخ گذاشته بود دورش. رفتم زیر درخت کنار. درِ شیشهای یخچال را باز کردم. اسکموها را زدم کنار. کیکا را گذاشتم کفاش. اسکموها را چیدم دور و رویش. لیوانهای فلزی با چوبهایی کوچک. انگار که درختی با پاجوشهای زیاد. درِ یخچال را بستم. دوباره باز کردم. کلاهم را گذاشتم روی سینهاش؛ نوشتهی AKIK طرف صورتش. درش را بستم. هلش دادم طرف مزاری که نیمهشب به چه سختی کنده بودم اندازهی یخچال. دو تخته را شیبدار گذاشتم دهانه تا کف مزار، چرخها را تنظیم کردم رویشان. هل دادم، آهستهآهسته، تا برود توی مزار، اما شتاب گرفت، نتوانستم نگهاش دارم، سنگین اُفتاد، تختهها شکست، صدا پیچید در قبرستان، تندی نشستم، سر چرخاندم به اینور آنور، همهجا را پاییدم، ساکت بود، تاریک، خلوت. ایستادم بالاسرِ یخچال. همهچیز همانطور بود که حساب کرده بودم. یخِ اسکموها زیر نور ماه برقبرق میزد، مثل ستارهها، انگار جای زمین و آسمان عوض شود.
تا یکروز آب نمیشدند. اما شاید خاککردنش طول بکشد. راهی نبود جز اینکه یخچال روشن باشد. سیم برقش را درآوردم، وصل کردم به کابل. از تیر چراغ بالا رفتم. متصل کردم به برق شهری. کابل را زیر خاک قایم کردم. موتور یخچال روشن بود. نگاهی دیگر به اسکموها انداختم، تیره و روشن، چوبهای کوچکشان نشانه رفته بود رو به آسمان. از زیر درخت کنار چهار سنگِ لحد را یکییکی آوردم، چیدم روی یخچال. فقط یک وجب خاک ریختم رویش تا ایلماه راحت درش بیاورد. ایستادم دقیق نگاه کردم طبیعی باشد. به دورتر چشم چرخاندم کابل پیدا نباشد. خوب بود. فقط ماند شیرِ سنگیِ کوچکی به نشانهی کودکیاش. از سنگ کوه بود، خیلی سنگین. به چه زور آوردمش گذاشتمش بالای مزار. شیرِ سنگی به ماه نگاه میکرد، انگار از سرمای یخچال یخ بسته بود، مثل آدمبرفی.
One thought on “خیابانِ خورشید، گورستانِ ماه”
چه میشه گفت. این ارتباط از اسکمو به حفاظ تن بیجان. کاش سانسور نبود. کاش آقای خانجانی بیشتر بنویسند.
ممنون