اولیس
و چنین است که میرسم به این کرانه
که تنها مردگان در انتظار مناند
از لابلای درختان نگاهم میکنند
برگهای خشک
دستانِ پیشآمدهی آنهاست
مینشینم بر سنگ رودخانه
و گوش میسپارم به گلایههایشان
میگویم:
«هیچ چیز نمیتواند آرامتان کند».
و گریههاشان جاری میشود با آب،
در پژواک جریان رود
چرا زورق بازگشت تأخیر کردهاست؟
چه باید کرد
اینجا در این کرانه که مردگان همراه مناند؟
افق خالیست.
تنها ابری سرگردان فرامیخواندَم
با نشانی سفید
چنان که انگار میتوان سوار شد بر ابر