سنگ سیاه بر سنگ سپید
زیر بارانی تند در پاریس خواهم مرد،
در روزی که همین حالا میتوانم تصور کنم.
در پاریس خواهم مرد… و مرا نمیرنجاند…
شاید در پنجشنبهای، مثل امروز، در پاییز.
پنجشنبه خواهد بود چرا که امروز هم پنجشنبه است،
همین حالا که دارم این سطرها را مینویسم،
شانههایم زیر بار آن است.
هیچوقت مثل امروز، روی برنگرداندم،
و در راه تنها نبودم.
«سزاربایهخو» مرده است… بر سرش ریختند
و با آن که کاری به کارشان نداشت
همگی با ترکه و طناب بر تنش کوبیدند.
و شاهدان این ماجرا،
پنجشنبهها، شانههای خردشده،
تنهایی، باران و جادهها هستند…