من تنها بازماندهٔ ذکور خاندان نقش‌بندی، چندین سال است خانهٔ اجدادی‌ام را فروخته‌ام و به این بیغوله آمده‌ام. ساکن در طبقهٔ آخر بنایی کهنه‌‌ساز و قدیمی، دور از همهمه و هیاهوی شهر. با ماترکی که برایم مانده هفته‌ای یک‌بار برای تهیهٔ مایحتاجم می‌روم بیرون. اوایل تا چند سالی هربه‌چندی روزنامه‌ای می‌خریدم تا از احوالات جهان خبری بگیرم. بعدها فکر کردم بود و باشش چه فرقی می‌کند و از خیرش گذشتم. حالا چند سالی‌ست دنیا را از مهتابی کوچک همین خانه می‌بینم. آن روز هم همین‌طور. کابوس‌ها دست از سرم برنمی‌داشتند، نیمه‌های شب یکباره از خواب پریدم. دستپاچه و هول پا شدم، قرص آرام‌بخشی خوردم و دوباره دراز کشیدم توی جا، هر کاری می‌کردم خوابم نمی‌برد.

راویِ خاموشان

 

همین که سر برداشت دید رانندهٔ تاکسی از آینهٔ جلو نگاهش می‌کند. حتماً دنبال فرصتی می‌گشت سر صحبت را باز کند. همان اول هم که مقصدش را گفته بود راننده مشکوک نگاهش کرده بود، انگار می‌خواست بگوید: چرا آنجا؟‌

گفته بود: چقدر راهه آقای راننده.

ـــ  می‌ارزه به دیدن دوست.

ـــ  بله، اون که درسته.

راننده دست برد به موهای سینه‌اش. گفت: با ترافیکش سی چهل دقیقه‌ای میشه.

ترافیک سبک‌تر شده بود و ماشین‌ها انگار صفی از مورچه‌ها پر و پخش می‌شدند و هرکدام می‌رفت طرفی. برگه‌ها را از توی کیفش درآورد و لم داد به صندلی عقب.

من شاهد خاموش آن وقایع بوده‌ام. از آن موقع سال‌های زیادی گذشته است و هنوز چیزی از آن همه بازگو نکرده‌ام. هر چند کابوس‌ها و تصاویرش هیچگاه از جلو چشمم دور نشده‌اند. کامیون‌ها، کیسه‌های پلاستیکی سیاه، نعیب کلاغ‌ها و لیک و لاک‌زن‌ها. یوحنای قدیس در کتابش آورده است: «در ابتدا کلمه بود. و کلمه نزد خدا بود. و کلمه خدا بود.»

همین‌هاست که وا می‌داردم قلم به دست بگیرم تا راوی خاموشان این زمین خارزار باشم.

من تنها بازماندهٔ ذکور خاندان نقش‌بندی، چندین سال است خانهٔ اجدادی‌ام را فروخته‌ام و به این بیغوله آمده‌ام. ساکن در طبقهٔ آخر بنایی کهنه‌‌ساز و قدیمی، دور از همهمه و هیاهوی شهر. با ماترکی که برایم مانده هفته‌ای یک‌بار برای تهیهٔ مایحتاجم می‌روم بیرون. اوایل تا چند سالی هربه‌چندی روزنامه‌ای می‌خریدم تا از احوالات جهان خبری بگیرم. بعدها فکر کردم بود و باشش چه فرقی می‌کند و از خیرش گذشتم. حالا چند سالی‌ست دنیا را از مهتابی کوچک همین خانه می‌بینم. آن روز هم همین‌طور. کابوس‌ها دست از سرم برنمی‌داشتند، نیمه‌های شب یکباره از خواب پریدم. دستپاچه و هول پا شدم، قرص آرام‌بخشی خوردم و دوباره دراز کشیدم توی جا، هر کاری می‌کردم خوابم نمی‌برد. خیس عرق پا شدم و رفتم توی مهتابی. نمه‌بادی می‌آمد و آسمان کمی گرفته بود. خواب و بیدار نگاه می‌کردم به آسمان ابری و رفت و آمد ماشین‌ها که آن‌ها را دیدم. پنج‌شش‌تایی کامیون پشت سر هم می‌آمدند و بعد می‌پیچیدند سمت زمین خارزار روبه‌رو. جور غریبی بود و کمی مشکوک می‌زدند. وقتی افتادند توی فرعی جادهٔ خاکی چراغ‌ها را خاموش کرده بودند. به محوطهٔ زمین‌ها که رسیدند ایستادند. توی آن تاریک‌روشن پرهیب آدم‌هایی را می‌دیدم که معلوم نبود از کجا پیدایشان شده بود. یحتمل از قبل آماده بودند و منتظر. هوا نیمه‌تاریک بود و سایهٔ درخت‌ها نمی‌گذاشت درست ببینم. فقط تقلای محو آدم‌ها را می‌دیدم، انگار چیزهایی جابه‌جا می‌کردند…

راننده بوق را کشیده بود به کامیون خاوری که جلوش بود. خاور راه داد و کشید کنار. تاکسی سبقت گرفت و گذشت. راننده زیر لب لندید: «ببین مرتیکه رو.» گوشهٔ سبیلش را به دندان گرفت و چشم به آینه گفت: «دیدی.»

سر جنباند و هیچی نگفت.

راننده گفت: خمار خمار بود عوضی.

اعتنایی نکرد و روی صندلی‌اش جابه‌جا شد.

 

کامیون‌ها دو سه ساعتی ماندند و بعد به ردیف برگشتند. گفتم لابد مثل خیلی‌های دیگر توی این حال و هوا دنبال ساخت و سازند. کنجکاو شدم عنقریب شاید باز هم بیایند. روز بعد نیمه‌های شب دوباره پیدایشان شد. این بار سه‌چهارتا بودند، وقتی ایستادند همان جماعت عمله نمی‌دانم خودشان بودند یا نه دورادورشان حلقه زدند. ماه به محاق می‌رفت و چیز بیشتری نمی‌دیدم. هاج و واج ماندم که چرا این موقع شب… فردا وقتی رفتم توی مهتابی خبری نبود.

 

راننده گفت: جناب اگه طالب سیگارید راحت باشین.

ـــ راستش تموم کردم. دکه‌ای جایی نگه دارید ممنون میشم.

ـــ می‌گفتین زودتر.

دم دفتر تاکسی‌سرویس هم که می‌خواست سوار شود تا آمد سیگارش را بیندازد، راننده گفته بود: کسی که نیست، مشکلی نداره.

نگاه کرد به دور و اطراف جاده. اثری از تابلوی نشانگر کیلومتر نبود. دور و بر فقط مغازه‌های یدکی‌فروشی بود و لوازم لوکس ماشین. از این‌جور مسیرها که با هیچ‌چیزش آشنا نبود خوشش نمی‌آمد. اینکه هی انتظار بکشی و ندانی ماشین کی می‌پیچد یا کی می‌رسد حوصله‌اش را سر می‌برد. انگار راه را طولانی‌تر می‌کرد. با برگه‌ها ور رفت و مشغول خواندن شد.

 

بیله‌ای از سگ‌ها در زمین پرسه می‌زدند و دسته‌دسته کلاغ‌ها نشسته بودند روی تیر برق‌ها و هرهٔ دیوار آجری. کنجکاوی وسوسه‌ام می‌کرد و ول‌کن نبود. دل به شک بودم بروم سر و گوشی آب بدهم یا نه. با خود گفتم: چه‌کار دارم. برگشتم توی اتاق. توفیری نداشت. ماشین‌ها از ذهنم دور نمی‌شدند و چیزی انگار به آنجا می‌کشاندم. یک آن فکری به سرم زد. لباس پوشیدم و بقچه‌ای دست گرفتم و از خانه زدم بیرون. جاده خلوت بود و از ماشین‌های سنگین خبری نبود. به محاذات حصار زمین‌ها که رسیدم صدای موتوری از دور می‌آمد. از روی شانه نیم‌نگاهی انداختم پشت سر. موتور تخته‌گاز می‌داد و گردوخاک‌کنان می‌آمد طرفم…

تیک تیک چراغ راهنما ذهنش را پراند. ماشین آمد توی لاین دست‌راستی، سرعتش را کم کرد و جلوتر لغزید توی شانهٔ جاده. نزدیک دکه‌ای ایستاد. پیاده شد و رفت طرف دکه. ریسهٔ کاغذهای رنگی جلوی دکه باد می‌خورد. آن طرف زنی چادربسته‌به‌کمر روی چهارپایهٔ فلزی چند قالب یخ چیده بود و پلاستیکی کشیده بود رویشان. دست برد به جیب و رو به دکه‌دار گفت: یه پاکت بیستون.

دکه‌دار پسرک سیاه‌پوشی بود با موهای وزوزی چرک.

در پاکت را باز کرد و با فندک روی پیشخان نخ سیگاری روشن کرد. آفتاب پاییزی جانی گرفته بود و داغ‌تر می‌تابید. برگشت طرف ماشین. راننده آینهٔ بغلش را دست‌دست کرد و راهنما زد. ماشین‌های سنگین و سواری پشت سر هم می‌گذشتند. بعد وانت‌بار سفیدی رد شد. عقبش چند گوسفند بار زده بود. یکی‌شان تقلا می‌کرد و با سر می‌کوفت به نرده‌های پشت وانت. تاکسی پشت سر وانت حرکت کرد و افتاد توی جاده.

خیالش راحت شد. پکی به سیگار زد و برگه‌ها را از روی صندلی برداشت.

 

موتور چند متری جلو رفت و ایستاد. موتورسوارها دو نفر بودند. از سر و وضع و وجناتشان پیدا بود چه‌کاره‌اند. آن که چاق بود و میان‌بالا تند پیاده شد و آن‌یکی که استخوانی بود و محاسنی بلند داشت از موتور پایین نیامد. همان که نشسته بود گفت: چی کار می‌کنی اینجا.

ـــ می‌روم برای کار.

ـــ کجا.

برگشتم و آن دورها به ساختمان‌های تازه‌ساز انتهای زمین لم‌یزرع پشت سرو و صنوبرها اشاره کردم.

مأمور چاق مشکوک نگاهی کرد و کلاشِ تاشو را به آن دستش داد. گفت: چیه توی بقچه‌ت.

چشم‌هاش زاغی بود و ریش و سبیلش تازه کرک انداخته بود. بقچه را جلویش گشودم. کمی نان و پنیر بود با چند دانهٔ خرما.

گفت: راه نیست برگرد از طرف خاتون‌آباد برو جاده آسفالته.

بو بردم باید خبری باشد. پیش‌تر چند بار حین گشت‌زدن توی محل از داخل مهتابی دیده بودمشان. برگشتم و موتور راه افتاد طرف زمین‌ها. از ترس اینکه شاید شناخته باشند دو سه روزی طرف مهتابی نرفتم. شیشهٔ پنجره‌ها را قبلاً از زور سرما با روزنامه پوشانده بودم، توی اتاق گوشهٔ روزنامه را کنار می‌زدم و بیرون را نگاه می‌کردم. خبری نبود. فقط هوهوی شبانهٔ جغدها بود و زوزهٔ گرگ‌ها و سگ‌ها که خواب را از چشمم می‌گرفت. خوف کردم شاید فقط من این‌جورم. بعد به خودم دلداری دادم یحتمل از بی‌خوابی‌ست و صداها توی گوشم بازتاب دارند. عصر روز بعد رفتم در نانوایی، دیدم شاطر نانوا با دو مرد میانه‌سال توی صف از بوی بد و سروصدای شبانه می‌گویند و شاکی‌اند.

خیالم راحت شده بود. درست یادم نیست، روز ششم بود یا هفتم. پیکان سفیدی آمد و میان محوطهٔ زمین‌ها ایستاد. زن و مردی بودند با پیرزنی که به‌زحمت پیاده شده بود. پیرزن…

 

هیچ نفهمید ته‌سیگار خاموش از کی لای انگشت‌هاش مانده. شیشه را کمی کشید پایین و ته‌سیگارش را انداخت بیرون. باد خنکی می‌زید به سر و رویش. شیشه را برد بالاتر. عینکش را برداشت و دستی کشید به چشم‌ها. فکر کرد به زن و مرد و پیرزنی که با آن وضعیت آمده بودند.

زن جلوتر می‌رفت و انگار عجله داشت. پیرزن لنگ‌لنگ خودش را می‌کشید و بازویش را داده بود به مرد.

عینک را دوباره گذاشت روی چشم و سرش را تکیه داد به در ماشین. هر باری که می‌خواند و به اینجاها می‌رسید انگار چیزی هوار می‌شد روی سرش.

روز برفی بود و نوبت ملاقات‌های هفتگی. برف سنگینی افتاده بود و مادر بی‌خیال سرما و گرما معلوم نبود چطور خودش را رسانده بود آنجا. بلندگو اسامی را می‌خواند و چند باری صدایش کرده بودند. نرفت. هرچی تقلا کرده بود و زیر بغلش را گرفته بودند نمی‌توانست. کف پاهاش آش‌ولاش بود و همین که پا می‌گذاشت زمین انگار روی تیغ و شیشه ایستاده…

آخرهای داستان اما به نظرش جور دیگری می‌آمد و بارها خوانده بودش. با بغضی چنبره در گلو. فکر کرد چطور از بین آن‌همه آدم از مدیرمسئول و سردبیر بگیر تا دبیر تحریریه و بخش داستان نامه را برای او فرستاده. وقتی پیشخدمت پاکت را داده بود دستش، ذهنش به هیچ‌جا نمی‌رفت. به خیالش حتماً نامه‌ای‌ست از دوستی، آشنایی، کسی. پاکت را که باز کرد دید داستانی‌ست با یادداشت کوتاهی همراهش: برای چاپ هرجا صلاح دانستید شوهرش بدهید.

هرچی به ذهنش فشار آورد نام فرستنده و دستخط را یادش نمی‌آمد. بعد از آن‌همه سال نکند فراموشش شده بود. داستان را که خواند چند روزی ریخته بود به هم. یادآوری همهٔ آنچه گذشته بود و پاسار شده بود. انگار پنجره‌های غبارگرفته یکی‌یکی جلو رویش باز می‌شد. چشم‌بند، اتاق تعزیر، تخت، شلاق، پژواک ضجه‌ها، طعم و بوی گونی کثیف توی دهن. بعد سال‌ها انگار هنوز کرک و پرزهای گونی را روی زبانش حس می‌کرد. مانده بود کی فرستاده بودش؟ دو سه روز بعد به نشانی روی پاکت نامه‌ای پست کرد برایش. نامه پنج‌شش هفتهٔ بعد برگشت خورد و رسید دستش. بعد هم که رفته بود کارگاه نجاری سیروس تا حال و احوالی از بچه‌ها بگیرد صحبت منوچهر آمده بود وسط. خیلی وقت بود خبری نداشت ازش. جز همان دو سه بار اوایل آزادی‌اش دیگر ندیده بودش. چند دفعه‌ای هم که سراغش را گرفته بود بچه‌ها اظهار بی‌اطلاعی کرده بودند و یکی‌دوتایشان حتی پا‌به‌قرص گفته بودند: رفته اون‌طرف.

با روحیه‌ای که از منوچهر سراغ داشت بعید می‌دانست رفته باشد. شک برد نکند کار خودش است. شاید به‌احتیاط نشانی اشتباه داده یا با اسم مستعار نوشته. همین هم بیشتر کنجکاوش کرده بود. بعد از چند بار خواندن داستان به سرش زد خوب است به نشانی جایی که داده بود برود دنبالش. می‌دانست مکان به‌اقتضای داستان می‌آید با این حال فکر کرد لابد به رمزوراز نوشته. حق داشت توی این گیرودار، همه‌مان همین‌جوریم. انگار توی خونمان است. حرفمان را در لفافه‌ای از نماد و اشاره و تمثیل و کنایه می‌پیچیم تا چیزی بگوییم. شاید پیدایش می‌کرد. شک نداشت هرکی هست باید از طیف آدم‌هایی از جنس خودش باشد.

زوزهٔ موتوری انگار مغزش را خراش می‌داد. موتور از سمت راستشان سبقت گرفته بود و دودکنان ویراژ می‌رفت. آن دست جاده تعمیرگاه‌های ماشین بود و زمین درندشت و این طرف شهرک‌مانندی بود با بافت قدیمی و چندتایی مجتمع نوساز.

گفت: آقای راننده چقدر مونده دیگه.

ـــ نزدیکیم، پیش همون تابلو سفیده بعد شهرک.

برگه‌ها را مرتب کرد و گذاشت توی کیفش. به خیال اینکه شاید منوچهر نباشد فکر کرد به آدمی که نه می‌شناختش و نه دیده بودش و قیافه‌اش را بارها پیش خود تصویر کرده بود. کوتاه و تکیده با موهایی که حالا حتماً یکدست سفید شده بودند یا خاکستری و شاید هم مثل خودش ریخته بودند.

تاکسی پیچید دست راست و جلوتر نیش‌ترمزی کرد. راننده رو گرداند عقب. گفت: اسم مجتمع چی بود.

ـــ گفتم که نشونی سرراستی ندارم فقط می‌دونم طبقهٔ آخر یه بنای قدیمی‌سازه.

ـــ ای بابا، چطور پیداش کنیم.

راننده ابرویی انداخت بالا و دنده داد به ماشین. بیشتر خانه‌ها ویلایی بودند یا دو طبقه و کهنه‌ساز با چندتایی که انگار تازگی‌ها دستی کشیده بودند به سر و رویشان و محدود آپارتمان‌هایی نوساز. تاکسی از نزدیکی مجتمع شش‌طبقهٔ تازه‌سازی گذشت. راننده گفت: این هم که نیست.

ـــ یه جایی می‌پرسیدیم خوب بود.

ماشین از دو خیابان فرعی رد شد و جلو سوپرمارکتی ایستاد. راننده تند پیاده شد و رفت طرف سوپر. توله‌سگ سیاهی دور و بر سطل‌آشغال آبی‌رنگ جلو سوپر می‌پلکید. به اطرافش نگاهی انداخت و پنجه کشید به سطل آشغال. سطل آونگ‌وار تکانی خورد و نیفتاد. راننده برگشت و سوار شد. گفت: زیادی اومدیم همون بالا لب جاده‌ست.

ماشین یک خیابان مانده به ورودی رفت داخل، از خیابان باریک میان ردیف کاج و شمشادها و آپارتمان‌ها گذشت و سر اولین چهارراه دوباره کج کرد طرف جادهٔ اصلی. ساختمان بزرگی را دور زد و جلوتر از سایهٔ درخت توت روبه‌روی مجتمعی ایستاد. راننده گفت: باید همین باشه. به‌نظر از همه قدیمی‌تره.

مجتمع، بنای آجری پنج‌طبقهٔ چرکی بود رو به جاده. دیوارهٔ جلویی‌اش پر بود از برچسب‌های تبلیغاتی و روی مهتابی طبقهٔ سوم رخت پهن کرده بودند.

پیاده شد و به راننده گفت: همین‌جا باش، زود برمی‌گردم.

چند پسربچه روی سنگفرش جلو مجتمع دنبال توپی پلاستیکی می‌دویدند. در آهنی یک لتهٔ ورودی نیمه‌باز بود و پاره‌آجری گذاشته بودند جلو در. رفت داخل. توی پارکینگ دو ماشین سواری پارک شده بود و آسانسوری در کار نبود. دست به نرده‌ها مجبور شد از راه‌پلهٔ باریک برود بالا. پاگرد سوم ایستاد و کمی نفس‌نفس زد. سینه‌اش بدجوری افتاده بود به خس‌خس. کاش می‌شد سیگار را کمتر کند. حداقل روزی نصفه‌پاکت هم خوب بود. صدای ونگهٔ بچه‌ای از جایی می‌آمد. رفت تا طبقهٔ آخر. روی در چوبی دولَته‌ای دو قفل معمولی بالا و پایین در زده بودند. گوشهٔ یکی از شیشه‌های مربعی در شکسته بود و باقی شیشه‌ها را با روزنامه پوشانده بودند. لبهٔ روزنامه را که کنار زد دید همهٔ وسایل داخل به هم ریخته. رختخواب‌پیچ گوشهٔ اتاق باز بود و تشک یک‌نفره‌ای با چندتایی پتو افتاده بودند روی زمین. تلویزیون چهارده اینچ روی میز چوبی کهنه‌ای خاک خورده بود و تک مبل کرم‌رنگی چپه شده بود توی اتاق با تعدادی روزنامه که پر و پخش بود روی زمین. چرا این‌جور، چی شده؟ فکر کرد باید خودش باشد. دودل ماند، یادداشتی بگذارد برایش یا نه. ورقه‌ای از کیف درآورد. نوشت: از طرف مجله آمده بودم ببینمتان. کاغذ را لوله کرد و از گوشهٔ شیشه هل داد داخل.

توی طبقهٔ سوم زنی جلو واحدی با چادر گل‌گلی‌اش ور می‌رفت. انگار فهمیده بود و به‌عمد آمده بود سر و گوشی آب بدهد. زن روگرفته از گوشهٔ چشم نگاهش می‌کرد. از کنار زن گذشت و بعد ایستاد و رو گرداند. گفت: ببخشید خانم، همسایهٔ طبقهٔ آخر نیستن.

زن میانه‌سال می‌زد و صورت سفید و توپُری داشت. گفت: چند وقته نیستش.

ـــ جایی رفته؟

ـــ نمی‌دونم. وسایلش گویا همین‌جان.

پایین که آمد به راننده اشاره داد و سوار شد. راننده در کاپوت را خواباند و نشست توی ماشین. گفت: ها، درست بود.

ـــ آره به‌نظرم.

ـــ مگه ندیدیش.

ـــ نه، پیغام دادم براش.

تاکسی افتاد توی جاده و دوربرگردان را پیچید. راننده انگار عجله داشت و گازش را گرفته بود. گفت: البت می‌بخشید برا کوتاهی راه می‌پرسم.

ـــ راحت باشین.

ـــ شما توی کار وکالتید یا معلمید.

ـــ هیچ‌کدوم متأسفانه.

ـــ ای بابا.

نمی‌خواست کنجکاوی‌اش را تیزتر کند. می‌دانست میدان بدهد تا فیها خالدون آدم می‌رود. عادتشان بود. مکثی کرد بعد گفت: توی مجله‌ای مشغولم.

راننده به گردنش نرمشی داد. گفت: نمی‌دونم چرا هی فکر می‌کردم وکیلید.

پشت سر را تکیه داد به صندلی عقب. ذهنش هنوز مشغول منوچهر بود و ریخت‌وپاش توی اتاق. کجا رفته بود… عجب حکایتی، کاش می‌شد بنویسدش. برگه‌ها را از توی کیفش درآورد.

 

صبح روزی حمام کردم و رخت‌های توی تشت را شستم و آوردم داخل مهتابی. رخت‌ها را چلاندم و انداختم روی بند. آب توی تشت را ریختم و همین‌که پا شدم جماعتی سی‌چهل نفری دیدم میان زمین‌ها. معلوم نبود کی آمده بودند. زن و مرد با ده‌دوازده‌تایی ماشین که اینجا و آنجا پارک کرده بودند. رخت‌های روی بند را مرتب کردم و برگشتم داخل. لباس پوشیدم و از خانه زدم بیرون. آنقدر هول بودم که هیچ به صرافت موتورسوارها نیفتادم. محشری بود. باورم نمی‌شد، انگار خواب می‌دیدم. کپه‌کپه مزار جمعی بود و چندتایی مزار تازهٔ تکی. صدای شیون و گریه قاتی شده بود با قارقار کلاغ‌ها. لرزی به دست و پایم افتاده بود. شک داشتم درست می‌بینم یا نه. چند نفری با کمربند و کلوخه‌های گل و ترکه یا هر چیزی که دستشان می‌آمد کلاغ‌ها و سگ‌ها را می‌تاراندند. زنی لنگهٔ کفشی از زمین برداشته بود، کفش را به سینه می‌فشرد و قهقاه می‌خندید. دختری خاک پای مزاری را با هر دو دست جمع می‌کرد و می‌ریخت روی مزار. گیج و ویج از کنارش گذشتم. مزارها اسم و مشخصاتی نداشتند و انگار هول‌هولکی خاک کمی ریخته بودند رویشان. زنی پای کپه مزاری زانو زده بود و با چنگ‌هاش خاک‌ها را کنار می‌زد. پلاستیک سیاهی آمد دستش. کشید و انداختش کنار. خشکم زده بود. شک کردم شاید کابوس می‌بینم. کمی دورتر نزدیک کاج کوتاهی سگی چیزی را به دهن گرفته بود و می‌کشید. دویدم طرفش. دستی از خاک بیرون بود و سگ پنجه‌اش را به نیش گرفته بود و زور می‌زد. کلوخهٔ گلی برداشتم و پرت کردم سمتش. سگ پنجه را رها کرد و دوید رو به مزارهای پایینی. چند قدمی گذاشتم دنبالش و برگشتم سر مزار. دست تا بازو بیرون بود و آستین پیرهن چهارخانهٔ قرمزش پیدا بود. گشتی زدم دور و اطراف بلکه چیزی پیدا کنم. کندهٔ نیم‌سوخته‌ای افتاده بود روی زمین. برش داشتم و رفتم سمت مزار. خاک کنارش پوک بود و دست‌ریز. با نوک کنده مقداری خاک کندم و با هر دو دست راندم طرف مزار. نعیب کلاغ‌ها امان نمی‌داد. قارقار. انگار می‌خواستند از هم کم نیاورند. آستین پیرهن را کشیدم بالا تا دست را بگذارم کنار تنهٔ جسد. تکه‌ای از آستین جر خورده کنده شد و ماند توی دستم. انداختمش کنار و آستین را از آرنج گرفتم و گذاشتم روی خاک کنار بدنش و خاک‌ها را ریختم روی دستش. انگشت‌هاش بلند و خاکی بود و جوان می‌زد. چند سالش بود؟ خاک‌های دور مزار را جمع کردم و ریختم رویش. فایده‌ای نداشت، ترسیدم این‌جوری باز سگ‌ها یا شغال‌ها خاک را کنار بزنند. از کپهٔ نخاله‌های پای دیوار آجری چند لخت سیمان خشکیده و سنگ آوردم و گذاشتم جایی که خاک ریخته بودم. بعد نشستم همان‌جا و سیگاری روشن کردم. تکهٔ پیرهن پای مزار پیش رویم بود. بازی‌بازی با نوک کفش خاک پیش پایم را سر دادم طرفش. به ذهنم انگار آشنا می‌آمد. کی بود؟ یادم نمی‌آمد. سر و صدایی بلند شد و هفت‌هشت‌تایی مأمور معلوم نبود کی آمده بودند و می‌خواستند مردم را برانند بیرون. تکهٔ پیرهن را برداشتم و چپاندم توی جیب شلوارم و یواش از محوطه زدم بیرون.

از همان موقع جا خوش کرده گوشهٔ اتاقم و حسابی با هم اخت شده‌ایم. گهگاهی که می‌روم بیرون انگار سایه‌ای می‌افتد دنبالم. صدایش می‌کنم اسماعیل.

مثل آن‌یکی اسماعیل می‌زند زیر خنده. می‌گوید: کی بود؟

ـــ دوستم، توی بند کاریکاتور همهٔ بچه‌ها رو کشیده بود روی دیوار.

ـــ  قاش بود؟

ـــ همیشه پیرهن چهار خونهٔ قرمز می‌پوشید. یه بار بچه‌ها به شوخی پیرهنش رو قایم کردند، قشقرقی راه انداخت که نگو. بعد فهمیدم به‌خاطر مادرش بود. می‌گفت: چشم‌هاش کم‌سوست، می‌خوام هر وقت دید بشناسه.

بعضی روزها که دل و دماغی باشد بساط شطرنج را می‌چینم و چند دستی با هم بازی می‌کنیم. حریف خوبی‌ست و پابه‌پایم می‌آید. یک روز حین بازی صحبتمان گل کرد ازش خواستم از آن شب تعریف کند. گفتم: چی شد، چطور گذشت اون شب.

پوزخندی زد و سربازش را حرکت داد. انگار نمی‌خواست حرف بزند. دنبالش را نگرفتم. چند شب بعد حال و روز خوبی نداشتم، خواب و بیدار دراز کشیده بودم دیدم یواش پا شد، انگار خفیه‌نویسی قلم و کاغذ برداشت و رفت توی مهتابی. دو سه شبی کارش همین بود. کنجکاو بودم چی می‌نویسد. صبح روزی که خوابیده بود برگه‌ها را از کنارش برداشتم و نگاه کردم. دیدم داستانی‌ست به نام «راوی خاموشان».

من شاهد خاموش آن وقایع بوده‌ام…

از داستان‌های دیگر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.