زیر آفتاب خواهم مرد | دونالد جاستیس

reference: https://www.pinterest.com/
دونالد جاستیس (متولد ۱۲ اوت ۱۹۲۵، میامی، فلوریدا، ایالات متحد ــ درگذشتهٔ ۶ اوت ۲۰۰۴، آیووا سیتی، آیووا) شاعر و ویراستار آمریکایی بود که بیشتر به خاطر شعرهای ظریفی که اغلب درد از دست دادن و ویرانی زندگی‌های نزیسته را نمایان می‌کنند، شناخته می‌شود. جاستیس در دانشگاه میامی لیسانس (۱۹۴۵) در دانشگاه کارولینای شمالی فوق‌لیسانس (۱۹۴۷) و در دانشگاه آیووا در شهر آیووا دکترا (۱۹۵۴) گرفت و سپس در چندین دانشگاه امریکایی به تدریس نوشتن پرداخت و بین سال‌های ۱۹۸۲ تا ۱۹۹۲ استاد زبان انگلیسی در دانشگاه Gainesville فلوریدا، بود. مجموعه‌شعرهای او شامل «سالگردهای تابستان» (۱۹۶۰)، «نور شب» (۱۹۶۷)، «عزیمت» (۱۹۷۳)، «منتخب اشعار» (۱۹۷۹) (برندهٔ جایزهٔ پولیتزر)، «منتخب شعر و نثر» (۱۹۹۱)، و «اشعار نو و منتخب» (۱۹۹۵) بودند. او همچنین «نمایش‌نامه‌های افلاطونی» (۱۹۸۴)، مجموعه ای از مقالات، و «غروب ساز: شعرها، داستان ها، خاطرات» (۱۹۸۷) را منتشر کرد. جاستیس که در جوانی به آهنگساز شدن فکر می‌کرد، همواره به موسیقی علاقه داشت و نمایش‌نامهٔ موزیکال «برای مرگ لینکلن» (۱۹۸۸) را نوشت که توماس تیلور آن را کار کرد. از جمله کتاب‌هایی که توسط این شاعر امریکایی ویرایش شده‌اند، می‌توان به «مجموعه‌ای از اشعار ولدون کیس» (۱۹۶۰)، «شعر معاصر فرانسه» (۱۹۶۵) و «اشعار سیراکوز» (۱۹۶۸) اشاره کرد. او همچنین کتاب «مردی در حال بسته شدن» اثر یوژن گیلویک (۱۹۷۳) را از فرانسوی ترجمه کرد.

زیر آفتاب خواهم مرد

در میامی، زیر آفتاب خواهم مرد،
روزی که خورشید سوزان باشد،
روزی شبیه روزهایی که به یاد دارم، روزی شبیه همه‌ی روزها،
روزی که کسی نمی‌داند یا به خاطر نمی‌آورد،
و آفتاب روی عینک‌آفتابی غریبه‌ها می‌درخشد
و در چشم‌های دوستان انگشت‌شمار کودکی‌ام
و در چشم‌های عموزاده‌های بازمانده‌ام، کنار قبر می‌درخشد،
در حالی که قبرکن‌ها جداجدا در سایه‌ی نخل‌ها ایستاده‌اند،
تکیه‌داده به بیل‌هاشان، سیگار دود می‌کنند،
به آرامی اسپانیایی حرف می‌زنند، بدون هیچ احترامی.

به گمانم یکشنبه خواهد بود، مثل امروز،
فقط آن روز خورشید درآمده است، باران بند آمده است؛
و آن روز بادی که امروز بوته‌ها را به زانو درآورد ایستاده است،
و به گمانم یکشنبه خواهد بود چرا که امروز
که این برگه را برداشتم و شروع کردم به نوشتن،
هیچ چیز پیش از این به این سفیدی نبود،
زندگی‌ام، این کلمات، این کاغذ، یکشنبه‌ی خاکستری؛
و سگم، که از ترس طوفان، زیر میز می‌لرزید،
به من نگاهی انداخت، نفهمید،
و پسرم خواند، بدون یک کلمه حرف، و همسرم خوابید.

دونالد جاستیس درگذشت. یک روز یکشنبه‌ که خورشید می‌درخشید،
روی خلیج می‌تابید، روی ساختمان‌های سفید می‌تابید،
اتومبیل‌ها به آرامی خیابان را پایین می‌آمدند، چون همیشه،
بعضی‌هاشان با وجود آفتاب، با چراغ‌های روشن،
و پس از مدتی قبرکن‌ها با بیل‌هاشان
به کنار قبر برگشتند، زیر آفتاب،
و یکیشان بیلش را در زمین فرو برد،
کمی کلوخ بیرون آورد، خاک سیاه میامی،
و خاک را پراکنده کرد، به زمین تف کرد،
و ناگهان برگشت، بدون هیچ احترامی.

 

از همین مترجم

از شعرهای دیگر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.