امیدی بزرگ فرو ریخت
امیدی بزرگ فرو ریخت
تو صدایی نشنیدی
ویرانهها در درون بود
آه از خرابهی حیلهگری که هیچ قصهای نگفت
و شاهدی را راه نداد
ذهن را برای بارهای گران ساختهاند
برای وضعیت بیم و وحشت پروردهاند
چندی لنگانلنگان در دریا فرو شدن
و وانمود کردن که در خشکی
ستایش نکردن زخم
تا چنین وسعت یافت
که زندگیام همه در آن قدم گذاشت
و گودالها و حفرهها که در کنار بود
بستن پلک سادهای
که به خورشید گشوده بود
تا وقتی آن نجار ظریف
میخی ابدی بر آن بکوبد