آگهی
شب پیش از مرگش
کوتاهترین شب عمرش بود،
این اندیشه که هنوز زنده است،
خون را در مچ دستش به جوش میآورد،
از سنگینی تنش نفرت داشت،
از نیروی خود گله میکرد،
در قعر چنین نفرتی،
لبخندهای به لبش آشنا شد،
یک رفیق نداشت، بل
هزاران هزار که انتقام خونش را بگیرند
او بدین نکته آشنا بود،
آنگاه آفتاب به خاطر او برآمد.
۱۹۴۲ ــ از دفتر: «در وعدهگاه آلمانی»
Avis
La nuit qui précéda sa mort
Fut la plus courte de sa vie
L’idée qu’il existait encore
Lui brûlait le sang aux poignets
Le poids de son corps l’écœurait
Sa force le faisait gémir
C’est tout au fond de cette horreur
Qu’il a commencé à sourire
Il n’avait pas UN camarade
Mais des millions et des millions
Pour le venger il le savait
Et le jour se leva pour lui.