اکنون سیاهیست
اکنون سیاهیست
کلمات، دیروز بود
در پیشانیِ باران
در قهقههی کودکانِ دبستانی
که از پاییز میگذرند و از ادبیات
گویی از جهنم و بهشتِ لِیلِیهایشان
تو جدول دردناکِ تبدیلِ اندازههای
طول و عرض را از بَر میکُنی
رو به کفشهای وِرنیِ شمشیربازانِ دوازده ساله
که دماغهی خیابانها را فتح میکنند
و شرمِ کارزارهای حقیر را سیلی میزنند
تو درسهایت را تکرار میکنی
در میانِ شعلههای درختانِ توس و نَمدارها
برای کوههای یخ که هنوز دریا را ندیدهاند
و بیدرنگ طلبش میکنند
و میخواهندش اکنون
اکنون سیاهیست
تو جای کتابی را تغییر میدهی
گویی همه چیز وابسته است به این عملِ پوچ
تا غزل بهسوی تو بازگردد و
با مُشتِ شب
درسِ اجباریِ سرگذشت تو را ورق زند