مرگ، عشق، زندگی | پل الوار

reference: pinterest.com
شعر ترجمه ــ‌ گمان بردم که می‌توانم ژرفا و بی‌کرانگی را / با غم عریان خود، بی‌تماس، بی‌صدا، بشکنم. / در زندان خود، که درهای نیالوده‌ای داشت، دراز کشیدم، / چون مردهٔ معقولی که مردن می‌دانست، / مرده‌ای که تاجی جز تاج نیستی خود نداشت. / بر امواج پوچ زهری، که به خاطر خاکستر / سرکشیده بودم، دراز کشیدم. / تنهایی تندتر از خون جلوه کرد. / می‌خواستم بند از بند زندگی جدا کنم، / می‌خواستم مرگ را با مرگ قسمت کنم، / دلم را تسلیم پوچی و پوچی را تسلیم زندگی گردانم، / همه را محو کنم تا چیزی نباشد، / نه شیشه‌ای، نه بخاری بر آن / نه چیزی پیش، نه چیزی پس، چیزی به تمام، / یخ‌های دست‌های به هم پیوسته نابود کرده بودم، / چارچوبهٔ زمستانی شوق زندگی محوشدنی را / نابود کرده بودم. / تو زیبا آمدی، آنگاه آتش جان گرفت / تیرگی تسلیم شد، سرمای آنجا ستاره‌باران شد / و زمین از تن روشنت پوشیده شد / و من خود را سبکبال دیدم.

مرگ، عشق، زندگی

گمان بردم که می‌توانم ژرفا و بی‌کرانگی را
با غم عریان خود، بی‌تماس، بی‌صدا، بشکنم.
در زندان خود، که درهای نیالوده‌ای داشت، دراز کشیدم،
چون مردهٔ معقولی که مردن می‌دانست،
مرده‌ای که تاجی جز تاج نیستی خود نداشت.
بر امواج پوچ زهری، که به خاطر خاکستر
سرکشیده بودم، دراز کشیدم.
تنهایی تندتر از خون جلوه کرد.

می‌خواستم بند از بند زندگی جدا کنم،
می‌خواستم مرگ را با مرگ قسمت کنم،
دلم را تسلیم پوچی و پوچی را تسلیم زندگی گردانم،
همه را محو کنم تا چیزی نباشد،
نه شیشه‌ای، نه بخاری بر آن
نه چیزی پیش، نه چیزی پس، چیزی به تمام،
یخ‌های دست‌های به هم پیوسته نابود کرده بودم،
چارچوبهٔ زمستانی شوق زندگی محوشدنی را
نابود کرده بودم.
تو زیبا آمدی، آنگاه آتش جان گرفت
تیرگی تسلیم شد، سرمای آنجا ستاره‌باران شد
و زمین از تن روشنت پوشیده شد
و من خود را سبکبال دیدم.

تو آمدی، تنهایی مغلوب گشته بود،
روی زمین رهبری داشتم،
ره سپردن می‌دانستم، خود را بی‌کران می‌دانستم
پیش می‌رفتم، فضا و زمان را فراچنگ می‌آوردم.

به سوی تو می‌آمدم، بی‌پایان به سوی نور می‌آمدم
زندگی را تنی بود، امید بادبان می‌افراشت.
از خوابم رؤیا می‌چکید،
و شب،
مژدهٔ نگاه‌های سرشار از اعتماد،
به سپیده می‌بخشید.
پرتو بازوان تو مه را می‌شکافت،
دهانت از نخستین شبنم‌ها تر بود،
آسایش خیره جانشین خستگی می‌شود،
و من عشق را همانند نخستین روزهای خود می‌پرستیدم.
کشتزاران شخم شده است، کارخانه‌ها پرتوافکن شده‌اند،
و گندم در موجی عظیم آشیان کرده است.
خرمن و انگورچینی شاهدان فراوان یافته است.

هیچ چیز نه ساده است و نه غریب.
دریا در دیدگان آسمان و یا شب است
جنگل به درختان ایمنی می‌بخشد
و دیوارهای خانه‌ها را پوستینی مبتذل در بر است.
و راه‌ها هم‌چنان یکدیگر را قطع می‌کنند
آدمیزادگان آفریده شدند،
تا با هم سازگار باشند،
یکدیگر را بفهمند و دوست بدارند،
کودکانی دارند که پدران آینده خواهند بود
کودکان بی‌خانمانی که آدمیزادگان را از نو می‌آفرینند
و نیز طبیعت را و میهن را،
میهن همهٔ مردم را
میهن هر دوره را

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.