ببر، ببر سفید

 

فرض کنید در جایی چشم به جهان بگشایید که حق رؤیا داشتن و آرزو کردن و اساساً هر انتخابی از همان لحظهٔ تولد ازتان گرفته شده باشد. بهتان بگویند بفرمایید این زندگی شما، این جایگاه طبقاتی‌تان، این شغلتان و این هم بقیۀ عمرتان. اولین فکری که به ذهن هر انسان طاغی‌ای می‌رسد فرار است. شاید پیش بیاید که انسانی همین زندگی متعین را بپذیرد، بی هیچ چشم‌انداز محتملی؛ اما دست‌کم در فکر خود از اختیار کردن چنین تقدیر محتومی تن می‌زنند. این سرنوشت بی‌بدیل آدم‌هایی‌ست که در «کاست»‌های مشخصی در هند به دنیا می‌آیند. جایی که بلافاصله پس از تولد برچسب «چه بودن» بر وجود آدم‌ها زده می‌شود. کاست‌های فرودست، همیشه خادمان رام‌شدۀ کاست‌های برتر هستند انگار که طعنهٔ ابدی بندگی بر ذات زندگی‌شان نشسته است و باید پوزخندی خدایانه را تا ابد تاب بیاورند. کاست برایشان خودِ بی‌نقاب زندگی است در جبری ناگزیر. تکلیف آن کسی که نتواند این وضعیت را بپذیرد چیست؟ آن که دچار چنین تضادی شود، دو رنج را بر خود تحمیل کرده است، رنج زندگی محقر بیرون و رنج احساس فرومایگی درون. آیا فرار از قفس وضعیت را تغییر خواهد داد؟ تاوانش چه خواهد بود؟ تا کجا می‌شود گذشته را سوزاند و آینده‌ای جدید آفرید؟
رمان «ببر سفید» روایت زندگی کسی است که حتمیت تاریکی سرنوشت خود را نمی‌پذیرد و از بازی خارج می‌شود. زندگی‌اش را از کاست شیرینی‌پزان در لاکسمانگار به خیابان‌های دهلی و از حاشیه لجن‌زار گنگ به بنگلور برمی‌کشد. «بالرام حلوایی» با وجود ترس زیاد و دانش اندکش بلندپروازانه دست به انتخاب آینده می‌زند و در این راه تردید را از ذهن و تنش می‌زداید. دست به انتخاب می‌زند، رویای خودش را می‌سازد و در راه رسیدن به رهایی از هیچ کار و هیچ کوشش و حتی هیچ رذیلتی دریغ نمی‌کند و یاد می‌گیرد تردید نکند تا بتواند از شومی تقدیر‌ش بگریزد. او تلخی زیستن در جبر را عمیقاً حس می‌کند و به انتخاب سخت‌تر خطر می‌کند؛ می‌رود و با زندگی پنجه در پنجه می‌ایستد و برای غلبه به آن حتی یاری شیطان را هم رد نمی‌کند.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.