طغیان برای ابدیت
هر سرزمینی را تقدیری مقدر است که دیگرگون کردنش از خدایان هم ساخته نیست. تقدیری که گویی بر گردۀ مردمان نشسته، برخاستن نمیداند. سرنوشتی محتوم چون اندوه. اندوه شنعار، شنعار کهن. شنعار زیبا. آنجا که خاکش قصه میزاید و مردمش غم میکارند و نیستی درو میکنند. هم آنها که بذر جانشان در حماسه نشسته اما نامی در تاریخ ندارند چرا که قهرمانهایشان را پیشاپیش خدایان از آن خود کردهاند. دو از سه خدا و یک از سه آدمی. سهم گیلگمشِ جنگاور. با دوسوم خداییش بر شهریان اوروک ستم پیشه کرده چنان که به خدایان شکایت میبرند تا هماوردی برایش بیافرینند که او را به خود مشغول سازد و مردم از گزندش ایمن شوند. خدایان عصر او عدالتپیشهاند آنقدر که به خواست مردمان نیمهخدایی دیگر میآفرینند و انصافشان تا آنجاست که مرگ را از سهم آدمیزادی آنها نمیزدایند و چنین است که نیمهخدا هم محکوم است به طغیان در برابر مرگ. طغیانی که جاودانگی میآورد. سینهبهسینه شدن داستانی و حک شدنی ابدی بر الواح. گیلگمش که با حضور انکیدو، از تنها بودن در این آفرینش ناساز خداانسانش نجات یافته، با مرگ او از بازگشت به همان تنهایی تن میزند و یار خود را هم به داستان میبرد تا در کنار او به ابدیت بپیوندد. او نه تنها انکیدو بلکه هر کس را که دمی دمخور او گشته، با خود به دیار ماندگار روایت کشانده است. گیلگمشی بر تارک اوروک نشسته، بر قلم کاهنان روان شده و از هزارهها برگذشته. عزیمتی از فکر بر زبان و از زبان بر دست و از آنجا بر لوح و پوست و پاپیروس و کاغذ. گیلگمش که علت وجودیاش جنگاوری و کشتن دیوهایی چون خومباباست، شایستۀ این است که در میان سنگی سخت با مرارت نقر شود و چنان بپاید که به عصر کنونی قدم گذارد. عصری که جنگاوری قهرمانهایش دیگر پشتوانهای حماسی ندارد. دیگر خدایانی نیستند که مردم از ایشان شکایتی به بارگاهشان ببرند. کاغذها به جای سنگها نشستهاند و کوتولهها به جای شمَشها. تنها خدایی که مانده ارا، خدای طاعون است. نه ایشتری در کار است که به عشق و شراب بخواند و نه اورشنبی کشتیبان که تو را به جایی دور ببرد که زندگی در کار باشد. گویی اوت ناپیشتیم و زنش به مداری دور پرتاب شدهاند و جهان در نقطۀ پایان طوفان بزرگ مانده است و آغازی در چشم انداز ندارد.