انحطاط در احتجاب


او را در نظر بیاورید که گوی یخی عظیمی را روی دوش مبارک گذاشته و قرار است تا آخر عمر چنان ببرد و بیاورد که قطره‌ای ازش نچکد. او باید این میراث ارزنده را بپرورد و به‌وقتش روی دوش مبارک بعدی بگذارد. اما پرواضح است که نشدنی‌ست. پس شایسته نیست که بر زمین بگذاریمش؟ هیچ خبر داری یا نداری که برای پروردن چنین گوی گهرباری چه خون‌ها که به دست جلادهای سرخپوش بر زمین نریخته؟ چه تن‌ها که زیر شلاق کبود نشده و با داغ نسوخته؟ چه سکه‌ها و خلعت‌ها که به پای گرفتن احکام از طلاب و محکمه خرج نشده؟ اما زمانه عوض شده و کشیدن بار این گوی گران است. موجب مرض است. خوش دارم انقدر به در و دیوار بکوبم تا آب شدنش را به چشم ببینم و از شرش خلاص شوم. از شر گوی گهربار؟ از شر آنچه اسمش را مسابقۀ اجدادی گذاشته‌ایم یا نگذاشته‌ایم. مسابقۀ اجدادی؟ فخرالنساء می‌گفت. حالا چطور؟ می‌بازم. نه مسابقه را، بلکه زندگی را می‌بازم و طبیعت هم به کمکم آمده و بی تخم و ترکه، راحت‌ترک به خواستۀ دل نامبارکم می‌رسم.
او را در نظر بیاورید که میان تاریکی نشسته، از میان قاب‌های دور، خاطراتی تیره بر او هجوم می‌آورد، آدم‌هایی گردگرفته که تبارش هستند و نیستند، دوست یا دشمن، نمی‌داند، پدر، پدربزرگ، عمه‌ها! پس مادر چه؟ او گم بود همیشه. تباه بوده‌ام؟ وقعی نمی‌گذارم. تباه بودن به که تباه کردن. تباه نکرده‌ای؟
او را در نظر بیاورید، نوری که نور نیست. کورسویی شرابخواره. زنی که کتاب می‌خواند، چه هولناک! و او که دل به روشنی او بسته است، با تور سفید و خونی که از لبش به زمین می‌ریزد، زنی که دوستش دارد یا ندارد، دوست داشتنش را بلد است یا نیست. فریاد از فخرالنساء! فریاد!
او را در نظر بیاورید که جلوی آینه نشسته، به خود می‌نگرد، می‌خواهد به کورسوی نور شبیه شود. گیسو به یک سو بنهد، خال بگذارد، اسیری به گونه‌ای دیگر. اسیر اسارت آن دیگریِ والا، خانمی که خانم هست و نیست و بالاتر از خانم بودن هست و نیست. «تو خوبی، فخری». شبیه او شدن سخت است و نیست. گم شدن میان خود و دیگری، بی‌نام و بی‌هویت و بی‌ارزش و بی‌فرزند، میان چلچراغ و شمع و آینه. «می‌دانم، تو خوبی، فخری».



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.