تاریخ طبیعیِ حق

 

«حق گرفتنی است، نه دادنی.» این ضرب‌المثل را از کودکی دائماً به ما گوشزد کرده‌اند و احتمالاً زیست روزمره‌ی ما نیز بر روی تکرار گوشزدِ آن بی‌اثر نبوده است. اما واقعاً حق چیست؟ دادنی‌ست یا گرفتنی؟ آیا ما از این حیث که زنده هستیم حقوقی داریم که باید صاحب آن شویم یا از این حیث که انسان‌ایم؟ اگر انسان‌بودن ما را صاحب این حقوق می‌کند، مرجع تعیین این حقوق و ضامن اجرای آن کیست؟ از سپیده‌دمان پیدایش اندیشه‌ی فلسفی و ظهور مفهوم حق در یونان باستان که ارتباط بلافصلی با مفهوم امرِ درست یا صحیح داشت، بحث‌های بسیاری در باب چیستی مفهوم حق و نسبت آن با طبیعت انسان مطرح شده است. ما انسان‌ها در جوامع سیاسی گوناگونی زندگی می‌کنیم و بسته به شرایط حاکم بر این زیست، از حقوق مختلفی برخورداریم. درست همینجا پرسش اصلی مطرح می‌شود: آیا حقوقی وجود دارند که همه‌ی ما، به‌طور طبیعی و به‌واسطه‌ی انسان‌بودن، باید از آن‌ها برخوردار باشیم؟ اگر پاسخ به این پرسش مثبت است، چطور می‌توان آن را اثبات کرد؟ استدلال مدافعان این ایده چیست؟ بیایید به‌سراغ یکی از مهم‌ترین متون حامی این ایده در جهان مدرن برویم: اعلامیه‌‌ی استقلال ایالات متحده‌ی آمریکا. جمله‌ی دوم این بیانیه‌ی دوران‌ساز این‌گونه آغاز می‌شود: «ما این حقایق را بدیهی می‌دانیم که همه‌‌ی انسان‌ها برابر آفریده شده‌اند و آفریدگارشان حقوق سلب‌ناشدنیِ معینی به آن‌ها اعطا کرده‌است، که حق زندگی، آزادی، و جستجوی خوشبختی از جمله‌ی آن‌هاست.» پس نویسندگان این اعلامیه، حق زندگی، آزادی و جستجوی خوشبختی را بدیهی می‌دانستند. واقعاً این‌گونه است؟ اگر این حقوق بدیهی‌اند پس چرا هنوز در دنیا انسان‌هایی وجود دارند که این حقوق را «بدیهی» نمی‌دانند؟ مضمون این پرسش، نقطه‌ی عزیمت لئو اشتراوس در نوشتن این کتاب بود. او با شروع از یونان باستان، تطورات مفهوم حق طبیعی را در طول تاریخ فلسفه و ذیل تز کانونی جدال میان قدما و مدرن‌ها شرح می‌دهد. حدس می‌زنم که بسیاری از جزمیاتِ ذهنی‌تان در پایان خواندن کتاب، بدل به پرسش‌هایی عمیق شوند، به‌گونه‌ای که در عبارت «حق طبیعی،» دیگر نه حق بدیهی باشد و نه طبیعی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.