ناگهان، خود نویسنده!

خوبی آن میخانه‌ی آشنا این بود که در آن صدا به صدا نمی‌رسید و کسی حرف‌های آنها را نمی‌شنید. یک نیمی ودکا سفارش داده بودند با دو خوراک ماهیچه. هیچ مسئله‌ای نبود در این دنیا که در آن شب زیبای پاییزی نتوان در یک استکان عرق حل کرد. سردبیر با آنکه در خوردن مشروب امساک می‌کرد، اما آن شب جلو خودش را نگرفت و پابه‌پای نویسنده نوشید. آن دو را می‌بینیم که از میخانه بیرون آمده‌اند و در شیب خیابانی فرعی با درخت‌های نارون به موازات جوی آب زلال پیاده‌رو به پایین می‌آیند. هذیان نویسنده حالا به هق‌هقی فروخورده در گلو بدل شده و به سردبیر هم سرایت کرده است. سردبیر دستش را حمایل شانه‌ی نویسنده کرده و تلوتلوخوران هردو با هم شعرهایی را بلندبلند با صدایی بغض‌آلود می‌خوانند...

ناگهان، خود نویسنده!

 

یک روز پاییزی بود، مثل آن روز… آدمِ این داستان سرگرم کار در دفتر مجله بود و حالا درست یک ماه و سه روز می‌گذشت از آن روز که بی‌خبر و کاملاً غیرمنتظره «نویسنده»، آدمِ دیگر این داستان، در همین دفتر به سراغش آمده بود.

باید سال‌ها به عقب برگردیم و بگوییم که یکی از روزهای پاییز دل‌انگیز تهران بود، فصل برگریزان چنارها. برگ‌های زرد و سرخ بر کف پیاده‌روها می‌ریخت و در بارانی اگر گهگاه می‌بارید عطرشان آمیخته با دود اگزوز ماشین‌ها طعم قهوهٔ سوخته را در مشام زنده می‌کرد. فصل جشنواره‌ها و به‌اصطلاح امروز فصل رویدادهای هنری و فرهنگی بود. حتا زیبایی زنان در این فصل سال در صورت‌هایشان عمق بیشتری می‌یافت. فصل شروع برنامه‌های ارکستر مجلسی شهر هم بود که آدم این داستان، مترجم و سردبیر مجله‌ای به‌اصطلاح «نیمه‌دولتی» مختص جوانان و نوجوانان، با اشتیاق هرچه تمام‌تر به تک‌تک آنها می‌رفت. بعد از یک داستان خوب برای او هیچ‌چیز زیباتر و شوق‌انگیزتر از هم‌نوایی چند ساز زهی نبود که قطعه‌ای موسیقی باروک را می‌نواختند… یک روز پاییزی بود و او بعد از سال‌ها کار معلمی در شهرستان شغل دلخواهش را به‌عنوان سردبیر یک مجله آن هم در پایتخت پیدا کرده بود.

صبح اول وقت، با وسواسی که در هر کاری داشت، مدادهای سیاه را با دو مداد قرمز به‌دقت تراشید (همیشه پیش از شروع کار باید مدادها تراشیده و نوک‌تیز روی میز آماده باشند). پوشه‌ای حاوی شعری از پروین اعتصامی را با عنوان «اشک یتیم» همراه با معرفی مبسوطی از آن شاعره به قلم یکی از استادان ادبیات برای ویرایش نهایی از کشو میز درآورد. باید سعی می‌کرد معرفی تا حد ممکن ادیبانه و کلیشه‌ای نباشد تا رغبت و کنجکاوی خوانندگان جوان را برانگیزد. با همه اینها، در این روز به‌خصوص و دقیق‌تر بگوییم از چند روز پیش، خارخار سؤالی هر از گاه به ذهن او می‌خلید و از خود می‌پرسید که پس چرا «او» نمی‌آید؟ چرا نمی‌آید چک حق‌التألیفش را بگیرد؟… صبح اول وقت برای چندمین‌بار به حسابداری در طبقه اول سر زد تا از حسابدار پرس‌وجویی بکند. حسابدار کشوی میزش را بیرون کشید و با نگاهی به محتویات آن گفت،

«نه، چک اینجاست. هنوز کسی برای وصول آن نیامده…»

داستان کوتاهی از «نویسنده»، آدم دیگر این داستان، کاری که او سال‌ها پیش نوشته بود، در آخرین شمارهٔ مجله برای خوانندگان جوان چاپ شده بود، با معرفی مشروحی از او همراه با طرحی خیال‌انگیز که فضای داستان را منعکس می‌کرد. اما نویسنده هنوز برای دریافت حق‌التألیف استثنایی و سخاوتمندانه‌اش نیامده بود. چه بلایی سر او ممکن بود آمده باشد؟ بیراه نیست اگر بگوییم که آدم این داستان کم‌کم داشت نگران می‌شد.

پیش از پرداختن به این نگرانی بهتر است از همین اول ماجرا یادآور شویم که این «سردبیر» یا آدم این داستان، شخصیتی واقعی است، اما باید بلافاصله همچنانکه خود او نیز به این اصل ادبی باور داشت، اضافه کنیم که هر شخصیتی واقعی (و تاریخی حتا)، هرگاه که پا به عرصه‌ی داستان می‌گذارد همان‌قدر واقعی است که یک آدم خیالی در داستان. آدم دیگر این داستان، شخص نویسنده، هم واقعی است. اما این را باید با کمی شک و تردید درباره‌ی او گفت، چرا که حالا این‌طور به نظر می‌رسید کسی که آن روز به ملاقات سردبیر آمده بود نه نویسنده‌ای دوست و همشهری، بلکه شبح او بود. اگر شبح نبود چرا نمی‌آمد حق‌التألیفش را بگیرد؟ حتماً به این پول احتیاج داشت، آن هم مبلغی چند برابر حق‌التألیف‌های معمول که مجله به نویسندگان و مترجمان مطالب می‌پرداخت… آیا نویسنده با آن روحیه و طرز فکر و در انزوای مطلقی که در آن به سر می‌برد، دست به خودکشی زده بود و هنوز هیچ‌کس از آن خبر نداشت؟ یعنی این‌قدر بدسلیقه بود که در این فصل زیبا، در این اعتدال آرامبخش هوا، دست به خودکشی بزند؟

سردبیر بالاخره و با اکراه به خبرنگاری آشنا تلفن زد که زمانی با نویسنده مصاحبه‌ای پرطول و تفصیل کرده بود برای اولین و آخرین بار و این مصاحبه در یکی از مجلات هنری و فرهنگی مشهور آن سال‌ها چاپ شده بود. خبرنگار در جواب پرس‌وجوی او گفته بود،

«بیخود منتظرش نباش… او نمی‌آید. اگر نظر من را بخواهی اصلاً شاید یادش رفته که با تو چه قول و قراری داشته… با این حال شماره تلفنش را به تو می‌دهم. این تنها شماره‌ای است که از او دارم.»

و سردبیر به آن تنها شماره‌ی نویسنده زنگ زده بود. زنی گوشی را برداشته و با صدایی خشک و قاطع در جوابش گفته بود،

«خیر، ایشون اینجا تشریف ندارن!»

و گوشی را گذاشته بود.

چندتایی پوشه‌ی کاهی‌رنگ از کارهای غلط‌گیری‌شده برای شماره‌ی بعد مجله روی میز تحریر آماده است که همین امروز باید به چاپخانه فرستاده شود. پوشه‌ای دیگر جلو سردبیر باز است و چراغ مطالعه‌ای خاموش با نورگیری سبزرنگ بر روی آن و مدادهای تراشیده‌شده سر خم کرده است… می‌توانیم آدم این داستان را تصور کنیم که در یک روز پاییزی پشت میز خود در یک محیط واقعی، دفتری لوکس در مرکز شهر، نشسته است. میز سیاه‌رنگی با پایه‌های کوتاه هم هست با دو مبل چرمی در وسط اتاق آماده برای پذیرایی از ارباب رجوع. در قفسه‌ای از چوب خام پشت بر دیواری سفید مات کتاب‌های مرجع و یک تابلو نقاشی آبستره چیده شده‌اند با گلدانی سفالین در کنارشان و روبه‌روی جایی که سردبیر نشسته پنجره‌ای رو به حیاط مشجر خانه‌ای باز است، خانه‌ای قدیمی با نمایی آجری و ایوانی با ستون‌هایی سفید بلند که متروک به نظر می‌رسد، اما هنوز برجا مانده و انگار که تکه‌ای از تاریخ شهر در آن از حرکت بازایستاده است. چقدر این دفتر با دفترش در شهرستان (اگر اصلاً دفتری داشت) فرق می‌کرد. درواقع دفتر ناظم مدرسه بود که او و دبیرهای دیگر در زنگ تفریح آنجا جمع می‌شدند، چای می‌خوردند و سیگار می‌کشیدند و او مجبور بود به وراجی‌ها و شوخی‌های همکاران گوش دهد و احیاناً بخندد. در جمع همکارانش، آن معلم عربی هم بود، آن طلبه‌ی علوم دینی سابق که حالا مکلا شده بود (اما کراوات نمی‌زد) و با شنیدن هر جوک جنسی لب‌های آویخته‌اش آبناک می‌شد و او، معلم زبان انگلیسی در آن روزها، سعی می‌کرد از این مردک فاصله بگیرد و با او سر موضوعاتی مثل رابطه‌ی علم و دین وارد بحث نشود.

آن معلم سابق زبان انگلیسی و در عین حال مترجم آثار داستانی حالا دیگر راحت شده بود. از وقتی با حفظ سال‌های خدمت به تهران منتقل شد، حتا زخم معده‌ی ادواریش هم فروکش کرد. هربار که بیماری عود می‌کرد انگار مشتی میخ را قورت داده بود و سر کلاس به‌زحمت آب دهانش را فرو می‌داد. اما هنوز هم مثل همه‌ی آدم‌های عصبی که زمانی از ترشح زیاد اسید در معده رنج می‌برده‌اند، گاهی ناخودآگاه دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد و عضله‌ی صورتش روی فک‌ها تا زیر گوش ضربانی مقطع را نشان می‌داد. این را هم بگوییم که از آنجا که در هر کاری وسواس داشت به ظاهر خود اهمیت زیادی می‌داد. شارب سبیل باریکش را پشت لب هر روز صبح با دقت کوتاه می‌کرد و در آن سال‌ها حتا می‌توانیم او را مجسم کنیم که با کتی اسپرت چهارخانه بر تن و پاپیونی به رنگ ارغوانی بر یقه‌ی پیراهن مثل یک توریست در خیابان اصلی شهر سلانه‌سلانه قدم می‌زند… در این گردش‌های گهگاهی در شهر، معمولاً عصرها، به کتابفروشی پاتوق روشنفکران محلی هم سر می‌زد، کتاب تازه‌ای را می‌خرید یا فقط تورقی در آن می‌کرد. در همان کتابفروشی بود که نخستین‌بار با آقای نویسنده آشنا شد. نویسنده انگار همچون خیالی از لابه‌لای صفحات داستان‌هایش سر برآورده و حالا دست او را به‌گرمی می‌فشرد. در آن سال‌ها نویسنده هر از گاهی به شهرستان می‌آمد و با دوستان قدیمی در آن کتابفروشی پاتوق دیدار می‌کرد.

سه تقه به در!.. یک نفر سه بار به در تقه زد…

بهتر است این جمله را با زمان ماضی بعید بنویسیم، اما انگار که همین دیروز، در گذشته‌ای نزدیک و بی‌بازگشت، آن تقه‌ها به در زده شده بود.

سردبیر گفت یا گفته بود،

«بفرمایید…»

درِ نیمه‌باز کاملاً باز شد و نویسنده با قامت بلند و باریک و آن نیم‌لبخند آشنایش بر لب در آستانه‌ی در ظاهر گردید.

سردبیر از شدت هیجان از جایش پرید، برخاست و به استقبال نویسنده رفت.

«بهرام! تو کجا اینجا کجا؟…»

همدیگر را در بغل گرفتند. سردبیر باعجله به آبدارخانه رفت و با یک قوری چای و دو استکان و قند برگشت و سینی را روی میز پذیرایی گذاشت. فکر هر ارباب‌رجوعی را می‌کرد مگر این نویسنده‌ی دوست و همشهری که حالا او را پس از سال‌ها می‌دید.

«باورم نمیشه…»

نویسنده یا به سبک داستان‌های خودش، آقای ب. ص.[۱]  یک پایش را روی پای دیگر انداخت و گفت،

«داشتم از این طرف‌ها رد می‌شدم گفتم سری به تو بزنم. شنیده بودم که اینجا مجله درمیاری…»

جرعه‌ای از چای را نوشید با حبه‌ای از قند و ادامه داد،

«عجب چای خوش‌عطری!… مدت‌ها بود چای به این خوش‌عطری نخورده بودم… خب، پس تو هم پایتخت‌نشین شدی بالاخره… اهــوم…»

سردبیر در پاسخ فقط لبخندی بر لبانش آمده بود که حالا فکر می‌کرد لبخند بیجایی بوده است و حتا احمقانه. اگر مرکزنشینی امتیاز به حساب می‌آمد که خود نویسنده سال‌ها بود در مرکز زندگی می‌کرد. نویسنده اما فرصت فکر کردن به او نداد و گفت،

«شهرستان‌ها روزبه‌روز دارند از آدم‌ها خالی می‌شوند تا این شهر سلیطهٔ پایتخت جمعیتش رشد سرطانی پیدا کند. حالا اون هجوم روستاییان عزیز از زمین کنده‌شده هم به حاشیهٔ این شهر… وامصیبتا…»

پس آن‌طورها هم که می‌گفتند نویسنده یکسره و خودخواسته غرق در آن به‌اصطلاح «نیهیلیسم» خودویرانگر نشده بود. پس هنوز دست‌کم شاخک‌ها و حساسیت‌های سیاسی او کار می‌کرد… نویسنده از بستهٔ دستمال کاغذی روی میز یکی را بیرون کشید و با دقت چکهٔ چای را از روی شلوارش پاک کرد، و درحالی‌که دستمال را در دست می‌چلاند گفت،

«بفرمایید! این هم از پیشرفت صنعت ملّی ما… این دستمال‌ها روزبه‌روز نازک‌تر می‌شوند… هنوز مصرف نکرده ریش‌ریش می‌شوند.»

قیافه‌ی نویسنده از آخرین‌باری که سردبیر او را دیده بود تغییر چندانی نشان نمی‌داد، اما جثه‌اش نحیف‌تر و صورتش لاغرتر به نظر می‌رسید. کت‌وشلوار خاکستری‌رنگی به تن داشت و کفش‌هایش معلوم بود که ماه‌هاست واکس نخورده‌اند. موهایش را مثل همیشه از بالای پیشانی بلند و رنگ‌پریده به یک طرف خواب داده بود و چشم‌ها با آن مردمک‌های میشی انگار که همیشه به جایی ورای دور و بر خود نگاه می‌کردند. حتا می‌توان گفت که در قعر آن مردمک‌ها مالیخولیایی موج می‌زد که گاهی همچون برقی شیطانی در نگاهشان ساطع می‌شد و هرچیز و هرکس را در برابر به سخره و ریشخند می‌گرفت. اما این هم بود که درست در همان لحظه مردمک‌ها آرام می‌گرفتند و نیم‌لبخندی لب پایینی را به یکسو می‌کشید و آن صورت کشیدهٔ استخوانی در هاله‌ای از معصومیت و مهربانی فرو می‌رفت.

سردبیر گفت،

«خب، چه خبر؟ چه می‌کنی این روزها؟… کار تازه چی؟»

شاید نمی‌بایست این سؤال را می‌پرسید. چهره‌ی نویسنده درهم رفت و گفت،

«کار تازه؟… پف… چه فایده دارد قلم مفت زدن؟ اگر سانسور نکنند مگه چقدر دستمزد می‌دهند؟ چندر غاز… در این کشور گل و بلبل قوادی بهتر از نویسندگی است. قوادی لااقل خرج و دخل می‌کند. شغل مفرحی هم هست… نویسندگی همه‌اش استهلاک روح است… بی‌اجر و مزد…»

با انگشت نشانهٔ بلندش بر بدنه‌ی استکان ضرب گرفته بود. حیف از آن انگشتان نبود که دیگر قلم را روی کاغذ به حرکت درنمی‌آورد؟ اما نویسنده چرا از تحصیلات پزشکیش استفاده نمی‌کرد؟ مگر چخوف که نویسنده بود پزشکی نمی‌کرد؟ این سؤال خصوصی‌تر از آن بود که سردبیر از نویسنده بپرسد. می‌دانست که پاسخ به آن زهر نیهیلیسمی برمی‌گردد، آن‌هم به صورت یک ابتلای بی‌درمان، که نویسنده پیش از آنکه در جان آدم‌های داستانش بریزد در روح و جسم خودش ریخته بود. یعنی داشت با این شیوه‌ی زندگی همه‌ی ایدئال‌های جامعه‌اش را مسخره می‌کرد؟ یا فقط خودش را تخریب می‌کرد؟… شاید هم از اثر همان ابتلا بود که به خود اجازه نمی‌داد روپوش سفید پزشکی را به تن کند و شاید حالا دیگر همه‌ی آموخته‌های پزشکیش را هم فراموش کرده بود. نویسنده به حرف خود ادامه داد و گفت،

«خنده‌آور است… حالا نگاه می‌کنی می‌بینی همه افتاده‌اند سهم خودشان را از درآمد بادآورده‌ی نفت بگیرند. ازین جشنواره به آن جشنواره، ازین گردهمایی به اون یکی… نمایشگاه نقاشی پشت نمایشگاه نقاشی برای نوکیسه‌های خرپول… از نقش سقاخانه تا عکس اسافل خودشان… از تار و تنبک گرفته تا تئاتر پوچی…»

آیا نویسنده برای این به سراغ او نیامده بود که پولی قرض کند؟ از یکی‌دو آشنای مشترک درباره‌ی وضع مالی او چیزهایی شنیده بود، اما لحظه‌ای به یاد محتوای کیف بغلی خودش افتاد که آن روز صبح فقط سه اسکناس پنج‌تومانی پول نقد در آن داشت و از فکری که به سرش زده بود احساس شرم کرد و با خود گفت یعنی من فقط پانزده تومان به او قرض بدهم؟… هرگز نمی‌توانست این کار را بکند. اما راه دیگری به فکرش رسید و پس از شرحی درباره‌ی محتوای نو و آموزنده‌ی مجله گفت،

«خب این دفتر و پول آب و برق و غیره از بودجه‌ی دولتی است، اما مجله فقط و فقط بر فروش تک‌شماره‌ها و آبونمان‌هایش در شهرها و شهرستان‌ها متکی است. ازین لحاظ نشریه‌ای مستقل است…»

نویسنده از جا برخاسته نزدیک پنجره رفته بود و داشت خانه‌ی متروک را تماشا می‌کرد. سردبیر ادامه داد،

«نظرت چیست؟ چطور است در همین شماره یکی از داستان‌های تو را بگذارم؟… قبلاً از جمال‌زاده و هدایت هم داستان در مجله داشته‌ایم…»

نویسنده همچنانکه مشغول تماشا بود گفت،

«داستان از من؟ برای جوانان؟…»

«بله، از داستان‌های قبلاً چاپ‌شده‌ات. بعد هم می‌توانی هرماه برای مجله چیزهایی بنویسی، درباره‌ی هر موضوعی که دلت خواست، با اسم واقعی یا مستعار… با حق‌التألیف.»

نویسنده از پشت پنجره به طرف میز پذیرایی برگشت و گفت،

«عجب خانه‌ی زیبایی…»

سردبیر برای اطمینان گفت،

 «پس داستان به انتخاب من، مثلاً آن داستانت برای کودکان، خون آبی… معرفی نویسنده را هم خودم می‌نویسم. خیالت راحت باشد.»

نویسنده بفهمی‌نفهی سرش را به یک طرف خم کرد و زیر لب چیزی گفت، انگار که گفته باشد،

«ببینیم…»

اما ننشست و ادامه داد، «من باید بروم، قرار مهمی دارم.»

قرار مهم با کی داشت؟ مثلاً با یک زن؟ زنی در زندگی او نبود.

تا ساعت شش کارش را ادامه داد (دو ساعتی بیشتر از وقت اداری) و مقاله‌ای را درباره‌ی «تربیت کورش» لای پوشه‌ی کارهای برای حروفچینی گذاشت و از دفتر مجله بیرون زد. آن روز مثل بعضی روزها و حالا در هوای پاییزی عصر سر راهش به کافه‌ی پالاس رفت که هنوز حیات تابستانه‌اش برقرار بود. گارسونی با روپوش سفیدرنگ یک قوری فلزی چای را با برشی از تارت سیب روی میز او گذاشت. آدم این داستان فنجانی چای برای خودش ریخت و تکه‌ای از تارت سیب را به دهان برد. کتاب خاطرات یک رجل سیاسی از سال‌های بیست را که تازگی خریده بود از کیفش بیرون آورد و صفحه‌ای از آن را شروع به خواندن کرد. عجب دورانی بوده است!… دوران دموکراسی بود یا هرج‌ومرج؟ چرا در غیاب دیکتاتوری دموکراسی پا نگرفته بود؟ جمله‌ای نظرش را گرفت، جمله‌ای با حرف اضافه‌ی «از» و فعل «ملاقات‌کردن» … امروز از آقای وزیر امور خارجه در دفتر کارشان ملاقات کردم… چرا امروز فعل ملاقات کردن را با حرف اضافه‌ی «از» کسی به کار نمی‌برد؟… آیا یک اشتباه چاپی بود؟ آقای نویسنده یک ماه و سه روز پیش از او ملاقات کرده بود؟ چه جمله‌ی عجیبی!… کافه خلوت بود و نشانی از چهره‌ای آشنا در میان مشتری‌ها به چشم نمی‌خورد. پول چای و شیرینی را پرداخت و درحالی‌که اشکال مختلف فعل ملاقات‌کردن را با فعل «دیدارکردن» در ذهن مقایسه می‌کرد، از کافه بیرون آمد.

خورشید پشت پرده‌ای از ابر و دود با شعاع‌های سرخش غروب کرده بود. روزها کم‌کم داشتند کوتاه می‌شدند. در شلوغی پیاده‌رو مردی کور با دایره‌زنگی ضرب گرفته و با لهجه‌ای غریب شعری را به‌آواز می‌خواند و دخترکی خردسال با موهایی پریشان و یک قوطی حلبی در دست مرد کور را به دنبال خود می‌کشید. سردبیر لحظه‌ای ایستاد و هرچه سکه در جیب داشت را در قوطی حلبی دخترک ریخت و به راه خود ادامه داد. چند قدمی نرفته بود که ناگهان نویسنده را از دور دید که در پیاده‌رو از جهت مخالف او داشت با قدم‌های بلند و شتابان پیش می‌آمد و با هر قدم انگار عصایی نامرئی را بر روی لاشه‌های برگ کف پیاده‌رو می‌زد… شبح نبود، خودش بود و به او که رسید ایستاد. با رنگی پریده و چشم‌هایی که از شدت خشم هیچ‌جا را نگاه نمی‌کردند بلندبلند خطاب به سردبیر گفت،

«شماها خجالت نمی‌کشید؟ خودتان را که فروخته‌اید، خب بفروشید… انتخاب خودتان است، چرا از یک نفر دیگر مایه می‌گذارید؟»

سردبیر احساس کرد زانوانش از شنیدن این حرف سست شده و هرلحظه ممکن است نقش زمین بشود. یا بهتر است بگوییم هرلحظه انگار می‌خواست آب شود و در زمین فرو برود. دندان‌هایش چنان برهم قفل شده بود که فقط توانست بریده‌بریده در جواب نویسنده بگوید، «اما، تو… خودت…» نتوانست ادامه دهد. نویسنده که رنگش هرلحظه بیشتر و بیشتر درحال پریدن بود، ادامه داد،

«چرا کار یک نفر را بدون اطلاع و اجازه‌ی او برمی‌دارید در رنگین‌نامه‌ی خودتان چاپ می‌کنید؟ خودتان بخورید آقا!… من از این پول‌ها نخواستم. من اگر ازین پول‌ها می‌خواستم…»

یکی‌دو عابر ایستاده بودند و هاج‌وواج آن دو را نگاه می‌کردند. باز خوب بود که دوستی یا آشنایی از آنجا رد نمی‌شد. سردبیر دست لرزانش پیش رفت و بر شانه‌ی نویسنده گذاشته شد. گفت،

«خب، صحبت می‌کنیم… از اینجا بریم، جلو مردم؟…»

با آن حال خراب نویسنده (خودش هم حالش دست کمی از او نداشت) نمی‌توانست توضیح دهد و به او بگوید آخر مرد حسابی چاپ آن داستان با موافقت خود تو بوده است. نویسنده اما آن روز ملاقات در دفتر هیچ کلامی در تأیید و قبول پیشنهاد سردبیر بر زبان نیاورده بود، فقط گفته بود، «ببینیم…» یا چیزی شبیه به این… سردبیر دستش را در بازوی نویسنده حلقه کرده و با هم به راه افتادند. مقصد آنها را می‌شد پیش‌بینی کرد. سر چهار راه برای اولین تاکسی خالی دست بالا کردند و جایی در بالای شهر نبش یک خیابان فرعی وارد میخانه‌ای شدند. نویسنده دوباره زبان‌گرفته و هذیان‌وار با صدایی بغض‌آلود می‌گفت،

«چرا دست از سر من برنمی‌دارید؟ چرا من را با بدبختی خودم تنها نمی‌گذارید. نه آقا… من دیگر نمی‌خواهم نویسنده باشم… جلو نشریات را گرفته‌اند. فقط نشریات دولتی… کجای کارید؟ آدم‌ها را به صرف نیت و برای یک تکه کاغذ می‌گیرند و حبس می‌کنند، شکنجه می‌کنند برای هیچ و پوچ…»

خوبی آن میخانه‌ی آشنا این بود که در آن صدا به صدا نمی‌رسید و کسی حرف‌های آنها را نمی‌شنید. یک نیمی ودکا سفارش داده بودند با دو خوراک ماهیچه. هیچ مسئله‌ای نبود در این دنیا که در آن شب زیبای پاییزی نتوان در یک استکان عرق حل کرد. سردبیر با آنکه در خوردن مشروب امساک می‌کرد، اما آن شب جلو خودش را نگرفت و پابه‌پای نویسنده نوشید. آن دو را می‌بینیم که از میخانه بیرون آمده‌اند و در شیب خیابانی فرعی با درخت‌های نارون به موازات جوی آب زلال پیاده‌رو به پایین می‌آیند. هذیان نویسنده حالا به هق‌هقی فروخورده در گلو بدل شده و به سردبیر هم سرایت کرده است. سردبیر دستش را حمایل شانه‌ی نویسنده کرده و تلوتلوخوران هردو با هم شعرهایی را بلندبلند با صدایی بغض‌آلود می‌خوانند. با تحریفاتی که ذهن مست آنها در هر شعر خواهی‌نخواهی وارد می‌کرد:

رتاتیف‌ها
بزرگ‌ترین دروغ‌ها را
به لقمه‌هایی بس کوچک
مبدّل می‌کنند

آه اگر غم نان بگذارد…

اما کم‌کم این شعر و یکی‌دو شعر دیگر با مضامین تند سیاسی جای خود را به شعری عاشقانه می‌دهند،

چشمان تو گل‌های یادند…

در این زمستان خاموش بیداد…

و اشک در چشمان هردو حلقه می‌زند و فرو می‌ریزد… در خیابان خلوت فرعی جایی به پیشنهاد نویسنده کنار جوی پیاده‌رو می‌نشینند و هردو پاهایشان را با کفش در جریان تند آب می‌گذارند. در سکوتی که بر خیابان فرعی حکفرماست، فقط صدای شرشر آب شنیده می‌شود، نویسنده سرش را نزدیک گوش سردبیر می‌آورد و زمزمه‌کنان می‌گوید،

«حالا مبلغ چک چقدر هست؟…»

آیا سردبیر این کلمات را با گوش‌های خودش بود که می‌شنید؟ به طرف نویسنده برگشت. آن برق شیطانی حالا همچون قاه‌قاه خنده‌ای در سکوت از قعر مردمک‌ها بیرون می‌زد. سردبیر دلش می‌خواست گردن او را بگیرد و فشار دهد و بر سرش فریاد بزند که پس تو تمام این مدت نقش بازی می‌کردی؟… ای رذل، ای دیوانه… یقه‌ی نویسنده را چنگ زد، تکانش داد، اما فقط توانست به او بگوید،

«ای لعنت به تو بهرام…»

در چشم‌های نویسنده آن برق شیطانی ناگهان محو شد و مردمک‌ها ترسان و گریزان بار دیگر در قعر مالیخولیای خود فرو رفتند. آن نیم‌لبخند کذایی هم مثل همیشه بر لبانش آمده بود… با آدمی با آن صورت تکیده و آن پیشانی بلند که زیر نور چراغ مهتابی خیابان به پیشانی قدیسان و معصومان می‌مانست و آن لبخند… چه می‌توانست بکند؟ انگار نه انگار که این همان آدمی بود که آن حرف‌ها را زده بود… هردو از جا برخاستند و دوباره به راه افتادند با کفش‌های خیس. یک شب خنک پاییزی بود در اوج اعتدال هوا…

بازگفت احمد گلشیری ـــ نگارش رضا فرخ فال

 


 

۱. در اینجا به شیوه‌ی پیشگامانه‌ی خود نویسنده بر متنی داستانی زیرنویس می‌دهیم و می‌گوییم شخص «نویسنده» در این داستان شخصیتی کاملاً خیالی است و هرگونه شباهتی بین او با بهرام صادقی در عالم واقع اتفاقی و از سر تصادف است.

 

از داستان‌های دیگر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.