رازهای مگو گفتن
چون اورفه مینوازم،
مرگ را بر سیمهای زندگی.
و در برابر زیبایی زمین
و چشمانت،
که ادارهکنندگان آسمانند،
جز گفتن رازهای مگو نمیتوانم.
از یاد مبرکه تو هم در آن صبحدم
هنگامی که خیس بود بسترت هنوز از شبنم
هنگامی که خوابیده بود میخکی بر قلبت
ناگهان رودی دیدی سیاه
که میگذشت از کنارت.
همچنان که سیمهای سکوت
کشیده میشد بر موج خون
چنگ زدم بر قلب نغمهخوانت
بدل گشت گیسویت
به گیسوی سایهگون شب
و سیاهی دستهای پرندهٔ سیاه
چون برف بر چهرهات نشست.
من دیگر از آن تو نیستم
و هر دو شکوه داریم اکنون
اما چون اورفه میشناسم اینک
زندگی را در کنار مرگ
و چشمان تا ابد بستهٔ تو
آبیام میکنند.
اورفه یا اورفئوس: شاعر و آوازهخوان اساطیری یونان است که در نواختن چنگ تبحر داشت و میتوانست جانوران و سنگها را به حرکت درآورد. بعد از مرگ همسرش در اثر مارگزیدگی به دنبالش به دنیای مردگان رفت و توانست پرسفونه را با صدای چنگ سحر کند و اجازهٔ خروج او را از هادس بگیرد. شرط این بود که هنگام ترک هادس برنگردد و به صورت همسرش نگاه نکند اما او نتوانست به این شرط پایبند بماند و پرسفونه را برای همیشه از دست داد.
Dunkles zu sagen
Wie Orpheus spiel ich
auf den Saiten des Lebens den Tod
und in die Schönheit der Erde
und deiner Augen, die den Himmel verwalten,
weiß ich nur Dunkles zu sagen.
Vergiß nicht, daß auch du, plötzlich,
an jenem Morgen, als dein Lager
noch naß war von Tau und die Nelke
an deinem Herzen schlief,
den dunklen Fluß sahst,
der an dir vorbeizog.
Die Saite des Schweigens
gespannt auf die Welle von Blut,
griff ich dein tönendes Herz.
Verwandelt ward deine Locke
ins Schattenhaar der Nacht,
der Finsternis schwarze Flocken
beschneiten dein Antlitz.
Und ich gehör dir nicht zu.
Beide klagen wir nun.
Aber wie Orpheus weiß ich
auf der Seite des Todes das Leben
und mir blaut
dein für immer geschlossenes Aug.