شعری که کفارهٔ گذشته است
نگاهی به عاشقانههای احمد شاملو
به مناسبت ۲۱ آذر، نود و نهمین سالروز تولد او
برای سیدعلی صالحی
«هراکلس کلاه معلم موسیقیاش، لینوس، را که عقیده داشت تنها آزادیِ ممکن آزادی در هنر است، با چنان حدّتی روی چشمانش پایین کشید که بینیِ مرد شکست و سپس استاد را که ادعا میکرد که هنر همیشه مستقل از معضلات لحظهای است، از سر در یک گودال کثیف فرو و او را خفه کرد تا نشان دهد یک زیباییِ دستبهعصا در برابر خشونت وحشیانه چقدر آسیبپذیر است. او قبلاً با دختران منموسین [ایزدبانوی حافظه و مادر موساها] که از بستگانش بودند و در رقص، موسیقی، ترانه و ادبیات برای او نمایش اجرا میکردند، تندی کرده بود. هراکلس ترانههایی را که در کوی و برزن خوانده میشد، صدای تیز نیلبک را که از کاروانسراها میآمد، نغمههای ناکوک نیانبانها را و بانگ شیپورها را ترجیح میداد. او با گذار در محلههای فقیرنشینی که موساها [ایزدبانوان ادب، دانش و هنر] از آنها بیزار بودند، با فقری که در کلبهها و زیرزمینها پرسه میزد، آشنا شد؛ در حالی که در قلعههای بالادست گوشت، سبزیجات و میوه فراوان بود و بشکههای شراب و صندوقهای خزانه هرگز خالی نمیشد، کسانی را خوش داشت که از وضعِ خراجهای کمرشکن، گرسنه و تا مغز استخوان مکیده شده بودند، کسانی که همیشه از زمرهی خدمتگزاران، رکابداران، پیشهورانِ آس و پاس، کارگران روزمزد و دکانداران کوچک بودند.» ـــــــــ اساطیر یونان
دربارهی چندبُعدی بودنِ شعر شاملو و به دنبال آن سویههای حماسی و غنایی، جنبههای اجتماعی و خودزندگینگارانهی آن کم گفته و نوشته نشده است. این خصوصیتی است که شعر او را در کنار شعر نرودا، لورکا یا ریتسوس قرار میدهد. اما این ویژگیها همه در یک دوره پیدا نشدهاند و هر کدام از این شاعران از راههای مختص خود به چنین برآیندی رسیدهاند. دیدن این برآیند بدون بررسی ریزنگرانهی این راهها کمکی به درکی ژرفتر از این شاعران نمیکند و تنها ما را در دایرهی کاتگوریک پژوهشهای آکادمیک محبوس میکند.
موضوع ما در این یادداشت بررسیِ بخشی از این جنبهی شعر شاملوست.
شعرهای عاشقانهاش را در نظر بگیریم. اگر آنها را تنها شبیه نمایشهای اغواگرانهی یکی طاووسِ نر برای جفتش تصور کنیم، با شعری وسطِ راه ازنفسافتاده روبهرو میشویم.
این شعرها در مخیلهی ما به همان اندازه که فاش میکنند، گسترش مییابند که با آنچه که پنهان میکنند. چشمی که سرچشمهی شور جنسیِ مَردِ حاضر در این شعرها را نبیند، در برابر جزر و مدّ صدای مسحورکنندهی شاعر لَخت و کرخت میشود. اینها شعرهای شورانگیز شاملو؛ اروتیسمِ صدای مردی جوان و پرشور است. آنچه من خواهم گفت این است که چشمگیرترین تحولات جنسی در شعر مدرن ما برای اولینبار در این شعرهای عاشقانه و به شیوهای بسیار غیرمنتظره بیان میشود.
بذر بارورکنندهی طبیعت مردانه در تمام کلمهها نفوذ میکند. این صدای بارورکننده به صورت یک مخمّر در ته زبان میخوابد، و با حادث شدن یک رخداد نامنتظر به سطح برمیبالد و به ما چشمک میزند. بااینهمه، تا اینجا هنوز شعری پدیدار نشده است، چرا که شعر، بودنِ خود را مدیون تواناییاش در فراتر رفتن از این بده و بستان است.
جسمیتیافتن نامنتظرانهی خواهشهای چشیدهنشده و آرزوهای تنها در رؤیا دیدهشده در این شعرها، بهرغم وصال، هنوز آنقدر سرشار از تشنگی است که با سرایت از شعری به شعر دیگر بهتدریج پخته و در هیئت رمانی راستین از زندگی، بهمثابهی ارادهای جامهی عمل پوشیده، در قالب هنر ریخته میشود.
کسانی که در خواندن این ارادهی هماوردطلبانهی عاشقانه دیر عمل کنند، درکی متوسط از آن به دست میآورند. حال آنکه طبیعت رامنشدنی و در عین حال انسانیِ شعر شاملو، آنچه میتوان آن را به مثابهی بذر امید راستین در جنگلی که بناست از شعرش بروید، نامگذاری کرد، ریشه در همین شعرها دارد.
اشاره کردیم به جسمیت یافتنِ خواهشهای چشیدهنشده؛ اما این فرایندی است که همیشه دیر رخ میدهد، اگر بدهد. و همین زخم دیرماندگی است که تنها مگر در زبان شعر راه التیام خود را جستوجو کند با آن عطش شدید کویری که ردّپای خود را در نسوجش به جا گذاشته است.
شعر خود را به تمامی وانهادن به «یقین» یا گنجِ «یافته» نیست؛ غنودن اودیسه در جزیرهی کالیپسوی ماهپیکر به برطرفشدن تشنگیاش راه نمیبرد؛ شعری نمیزایاند. شعر شاملو نوعی مقابلهگذاری است با درد آن زخم قدیمِ پیش از وصال، به مدد نیرویی که از چکیدن چند قطره آب بر لبانش گرفته است. حتی میتوان گفت که قدرت واقعی میلش، مهارناپذیریاش، تنها در قدرت دفاع از خودش آشکار میشود (فرم، سبک، ایدهی مخالفخوانی). هرچه میل (desire) قویتر باشد، مقابلهگذاری پرتنشتر میشود؛ ماهرانهتر و مبتکرانهتر.
این رکنِ دو وجهی یا دو بذری در هر کدام از عاشقانههای شاملو توأمان حضور دارند. شعر «آیدا در آینه» را باز کنید؛ در هر بند آن را مییابید:
دو پرندهی بیطاقت در سینهات آواز میخوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آبها را گواراتر کند؟
فقط رانهی میل، شعر را جلو نمیبرد؛ درد بیطاقتی (که از گویندهی شاعر به پستان محبوب فرافکنی شده)، درد عطش و درد انتظار (که همه دلالت بر گذشتهی تلخ دارند) در هر واژه گردافشانی کرده است. علتش را شاعر کمی جلوتر فاش میکند:
تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکهها و دریاها را گریستم
انسانِ موجود در شعر شاملو، انسانی تاریخیست. عمری به تلخی سپری کردن، عمری برکهها و دریاها را گریستن؛ اما تمام نکته اینجاست که برآمدن آیدا موجب فراموشی آن گذشته نمیشود. آن برکهها و دریاها که درون شاعر اندوخته شدهاند، هنوز دارند میگریند و میگریانند.
سطری هست در این شعر که بهتنهایی در پایان بند اول درکی بیواسطهتر از آن گذشتهی موحش به دست میدهد:
هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم!
تنشِ پرخشونتِ نهفته در این سطر با جفتکلمههای متضاد (کشتن/زندگی؛ برخاستن/نشستن) به کنار؛ اینجا سخن از زندگی در دورانِ پیشازعشق است که فاجعهبارتر از کشتنِ خود مینماید. مگر چه کرده است؟ در چند سطر بالاتر اشاراتی به این خودپالایشی دیده میشود: تحمل شب بی مسلح بودن به انتظار صبح؛ و با بیاعتنایی به روسپیخانههای داد و ستد، با حسّ سربلندی از باکرهماندن، به خانه بازگشتن… غرور گویندهی شعر از بیانِ خلاصی از رجولیت، شبیه همان طنازیهای اغواگرانهی طاووس نر مینماید، اما دربردارندهی این واقعیت نیز هست که برخلاف عاشقانههای شاعرانِ همردیفِ دیگر، مثلاً نرودا، این شعر در لحظهی وصال با محبوب رخ میدهد، و نه به صورت خاطرهای پس از آن ـــ که ویژگی غالب شعرهای عاشقانهی شاعران غربی است: آنجا شعرِ عاشقانه پسماندِ عشق است. اما همزمانیِ عشق و شعر در شاملو ریشه در سنّت دیرین شعر فارسی هم دارد: غزلهای شمس؛ غزلهای حافظ. دو شاعر قدیمی که بیدلیل نیست اگر شاملو با آنان دمخورتر است. این هرسه از یک جنماند. و با این همه، چشم نقاد شاملو، برخلاف حافظ یا مولوی در ژرفای دریای عشق محصور نمیماند و همواره ناظر به سطح نیز باقی میماند. عوالم عرفانی در شعر شاملو جایی ندارد؛ او همواره شعر را در متن زندگی و تاریخ جستوجو میکند.
گفتیم که عشق برای شاملو رخدادی است که در حضیض نومیدی روی نشان میدهد؛ نومیدیِ حاصل از یک گذشتهی تلخ. اما شاملو میداند که هیچچیز، حتی عشق، نمیتواند آن گذشته را تلافی کند، وگرنه شعری زاده نمیشد. شعر تلافی آن گذشته نیست؛ کفارهی آن است. در معنای الهیاتیِ کلمه، بنیامین گفته بود هرچقدر هم که بعدتر خودت را برسانی، این هرگز جای حضور پرشور در درسِ سرِ صبحِ ریاضیات را نمیگیرد. آن لحظه تا همیشه از دست رفته است.
این همان چیزی بود که شاملو را که به میانسالی نزدیک میشد «بارور» کرد، و یا اگر از واژگان باغبانی وام بگیریم، مثل عملیات قلمهزنی، «پیوند» تازهای به حیات شعریاش افزود. سخن ما تنها از سر برآوردن یک انرژی لیبیدینال نیست که در حال تخمیر و تحول و جاریبودن باشد، بلکه با آن، و مهمتر از آن، دفاع و مقابلهگذاریِ شاعر است در برابر همین جریان. راز مدرنیسم شعر شاملو، آنچه همچنان آن را خواندنی میکند، در این پیچیدگی و چندلایگی است که به طور همزمان از رانههای لیبیدو و دفاع ریشه میگیرد.
شعرهای عاشقانهی شاملو نه تنها حالت جاریبودن، میل، و مهارناپذیری را منعکس میکنند، بلکه سد، رنج و نیروی مدافعه را نیز در هر یاختهی خود به ارث میگذارند. حالا آیا بر ما معلوم میشود چرا امروز دیگر شاعر سهل و ساده بههم نمیرسد؟