یک شعر بلند از جُنگ «مكان‌ها و موقعیت‌ها» | کریستیان لوندبری

reference: https://www.google.com/url?sa=i&url=https%3A%2F%2Fwww.libris.se%2Fproduct%2Fgud-ar-inte-ett-frammande-namn-2%2F&psig=AOvVaw2yKuywDb08xPzUinHNaC4f&ust=1735212938127000&source=images&cd=vfe&opi=89978449&ved=0CAMQjB1qFwoTCLj-94rqwooDFQAAAAAdAAAAABAE
شعر ترجمه ــ منتقدان سوئدی در زمان نشر دفتر شعر کریستیان لوندبری (Kristian Lundberg) در اوایل دهه‌ی ۱۹۹۰، او را بهترین شاعر جوان این کشور نامیدند. لوندبری، در نقدی که بر دفترهای دوزبانه «رؤیا» نوشت، شعر ایران را تنومندترین درخت شعر نامید و افسوس خورد که چرا مشتاقانِ سایه‏‌ی این درخت پرشکوه در اروپای امروز از تحولات بعديِ آن، از نیما تا امروز بی‌‏خبر مانده‏‌اند. او در چند شعر درخشان خود از منصور حلاج نیز گفته است. این شعرها از سومین کتاب شاعر با عنوان «درخت‏‌های اطراف خانه» منتشرشده در سال ۱۹۹۴ ــ ثمره‌‏ی سفر شاعر به مصر ــ ترجمه شده‌‏اند. کریستیان لوندبری متولد ۱۹۶۶ است. او در زمان انتشار دفتر اول خود کمتر از ۲۵ سال داشت و چند وقتی پیش از آن در گروه «لیگ مالمو» چهره‌‏ای برجسته داشت، گروهی که علیه هیرارشی [= سلسله‏‌مراتبِ] ادبی به پا خاسته بود و شاعرانش امروز حرف‏هاشان را آسان به کرسی می‌‏نشانند.

منتقدان سوئدی در زمان نشر دفتر شعر کریستیان لوندبری (Kristian Lundberg) در اوایل دهه‌ی ۱۹۹۰، او را بهترین شاعر جوان این کشور نامیدند. لوندبری، در نقدی که بر دفترهای دوزبانه «رؤیا»[۱] نوشت، شعر ایران را تنومندترین درخت شعر نامید و افسوس خورد که چرا مشتاقانِ سایه‏‌ی این درخت پرشکوه در اروپای امروز از تحولات بعديِ آن، از نیما تا امروز بی‌‏خبر مانده‏‌اند. او در چند شعر درخشان خود از منصور حلاج نیز گفته است.

این شعرها از سومین کتاب شاعر با عنوان «درخت‏‌های اطراف خانه» منتشرشده در سال ۱۹۹۴ ــ ثمره‌‏ی سفر شاعر به مصر ــ ترجمه شده‌‏اند.

کریستیان لوندبری متولد ۱۹۶۶ است. او در زمان انتشار دفتر اول خود کمتر از ۲۵ سال داشت و چند وقتی پیش از آن در گروه «لیگ مالمو»[۲] چهره‌‏ای برجسته داشت، گروهی که علیه هیرارشی [= سلسله‏‌مراتبِ] ادبی به پا خاسته بود و شاعرانش امروز حرف‏هاشان را آسان به کرسی می‌‏نشانند.

 


 

این شعر را در روز پنجم نوامبر
۱۹۹۵ نوشتم. آن‏وقت ما در «هرسلو»[۱] بودیم،
و من این شعر را بخشی از این راه می‌دانم ــ
که سرانجام به بیرون باز می‌شود.

اگر می‌خواهی نادیده‌ها ــ نادیدنی‌ها ــ را ببینی
باید با چشم‌های باز نگاه کنی.

«تلمود»

 


یک شعر بلند از جُنگ «مكان‌ها و موقعیت‌ها»

ابتدای نوامبر، و آسمان به رنگِ خاکستریِ آهن.
باد، پشتِ درخت پنهان است و، از باران‌های امروز
یکی تازه از کنار دهِ ما گذشت.
هیزم‌هایی در اجاقِ زیرزمین ریخته‌ایم
عطری بیگانه به مشام می‌آید ــ پاکیزه و روشن
نظیر قطعه‌ای از كتابِ «كاتب دعا»، ــ که صبح خواندم.
و حالا از ظهر گذشته است.
ماه، پیشاپیش، ــ كبودِ منجمد آویخته است و پاییز
اتاقکی‌ست ساکن.

روز و سایه بر هم انباشته است
و تصویر از پی تصویر، حرکت بر حرکت انبوه می‌کند:
خاطره‏ی شهر، خاطره‏ی دست، و گلِ رز
خاطره‏ی چراغ و پرواز.

در حدودِ مرز خانه‏ای بنا می‌کنیم.
نور، زنده است و به تن تعدی، ــ تعدی نمی‌شود.
و به این ترتیب بیدار شده‌ایم؛ ــ در تاریکی
که نفس به نفس دشت را فرامی‌گیرد
و سیاهی و تهی بر دشت می‌کشد، بر راه و درخت
و ما را پیشِ هم پوست‏کنده تا نخاع، رها می‌کند.

***

تفکیکِ آفریده‏ی فراهم کارِ دست نیست.
در گمانم تاجی از نور
بر گردِ پیشانیِ بلند شکیلِ پسرم طاق بسته است.
اینجاست که ماییم،
و نوری ملایم‌تر نمی‌شود آرزو بریم.

راهی ساده‌تر، از تلویزیون
در پس منظر به هجوم می‌آید
جهان به حلقه‏ی بیرون از ما نور می‌پراکند
و درست حالا این کار در من می‌گذرد:
«لغت‏نامه‏ی تمام لباس‌های خواب».

ما آن پاییزِ به رؤیا خواسته وُ آن سیبِ خفته را می‌یابیم
آن پلیکانِ باز به دنیا آمده، و آن شعرِ سروده
برای آنها که نادیده ظاهر می‌شوند.

برای امیرزاده‌ای در پارس نامه می‌نویسم
و به او خاکستری از دوازده گاو و سه معبد و
چهار جنگل می‌فرستم.

***

عشق امروز غایب است.
ما با خلأ در درون‏مان زنده‌ایم
در انتظار
تا شبی که درون‏مان جا کرده‌ایم، در ستاره‌ها بشکوفد
و چرا تهی از امید نباشیم.
و این این‏گونه ناگاه دیدنِ آنچه نیاز می‌بردم.

عصر پنجمِ نوامبر. حس کنید که چگونه حفر می‌شوم.
دفتر یادداشت سیاه شد.
اشیا، درختان، دیدارها، سینماها؛ دیگر می‌دانی.
حالا بادِ سبز روشنی میان شاخه‌هاست.
آهسته و به‌تقریب مراقب، به خود برمی‌گردم.

***

زمان در این اتاق تمرکز می‌کند
و شكلِ شمشیر و چاه و فرشته می‌پوشد
و تو الساعه به سمتِ تو برده می‌شوی، ــ قطعی و به عزم
حس می‌کنی چگونه اتاق و هر آنچه در اوست
گِرد ما باز می‌شود در نور، ــ و محو می‌شود
سرخ در زردی‌ست اکنون
ما شبيهِ جهانيم، ــ سايه:
تو چنین در سکون به این‏سو می‌آیی

حرکت می‌کنی از من، ــ کنارِ اتاق
چون امیری در اقلیمش
بی‌کاشتنِ بذر شک و خصومت
بیدار نمی‌کنی خواب‌رفتگان را
و ما را ساکن نمی‌گذاری
که مضطرب، اتاق خالی را درون‏مان اندازه می‌گیریم
درست این‏گونه ساده و لطيف، ــ موسیقی به سمتِ ما می‌آید
ناگهان درست وسط کتاب، ــ صفحاتِ سیاهِ تهی

***

دری در درونِ دنیا

دست‌های زمختِ به‏تقریب پوست‏کنده
به یاد می‌آوری
زاغ‌هایی در هوا بود، یاوه‌هایی بی‌وقفه
«هيلِ» ــ نقاش و پرندگانی دیگر
لحاف، پیچیده با ناچاریِ خفقانِ زرد

پنجره‌ای باز مانده بود برابر باغِ بیمارستان
نه حتی یک شاخه می‌شد بجنبد یک سنگ
تنومندترین شاخه‏ی بلوط
تن را بالا می‌برد
بالا به بالا

***

۵ نوامبر. همسرم در خانه به خواب رفته است
صبح اكتبر بود آن صبح، ــ و در آن صبح دیدم
زنی را با دو کودکِ او، ــ و بازی‌هاشان در انتهای چمن
من دست‌ها را سخت گرفته بودم
دستِ چپم در دهان و، ــ دلِ انگشت به دندان
حل شدند و بدل به نورِ مرموزترِ این نور
نورِ سفیدِ سمج
حس می‌کنم درونِ ما می‌روید، ریشه می‌گیرد
از پیِ حیات کش می‌آید
ما برگردانده می‌شویم، از هم
و فائق بر طعمِ فلز در دهان‏مان
به یادمان می‌آید یاد، جزیره‌ای‌ست لغزان در نور؛
تو خانه‌ات را انکار خواهی کرد
انتقامت را از خویشان بگیر
پدران، پرندگانی تلخ‏گوشت می‌خورند
و از آن، گونه‏ی کودکان، دردپذیر می‌شود
تو کنارِ دری بزرگ‏تر خواهی بود
و من دوباره پسری یکسره کوچک، ــ پسری از آنِ کسی
پوشیده در بُهتِ آبیِ روشن
که با بازوانی باز می‌دود به درونِ جنون.

***

این را که می‌بارد و می‌پوشد برف بخوان

کتاب صحیفه‌ای‏ست میان آهن و چرم

قوم از پیِ قوم
و باد
که دیگرِمان می‌کند
می‌نویسم می‌گویم، ــ برای ما
دهانی که می‌جنبد در تاریک، جزیره‌ای‌ست
و اکنون مِه، فشرده است تنگ بر سرِ دشت
«دستی بر پیشانی، بالاسرِ یک کودک
جزیره خواهد بود».
پسرِ کوچک‏مان جیغ می‌زند.

راه، ما را همیشه به پس برمی‌گردانَد
ما اینجا، هستیم
بر بلندی، در آن پایانه‏ی این شهر
صومعه روشن است و
«اینجا آرام گرفته نعشی از آنِ».

***

به‏هم نزدیک‏تر می‌شویم
امروز شعر، پر از لطف می‌آید ــ
شرحِ جهان و فردا، خاطره‌ای
سنگ در کفِ من دم می‌زند، ــ زمستان ساکنِ بذری‌ست
قهوه‏ی شب را همراه با همسایه می‌نوشیم
همسایه قصه‏ی دندانِ خوک را می‌گوید
سریع باید بگذرد؛ «خوکچه درد حس نمی‌کند»
و دیگر؛ دری سرخ، ــ بازمانده میانِ پارک
تصویر تو در دستِ من است
سه سکه بر سنگ می‌گذارم
خانه، بنامان می‌کند
همسرم در سرمای نوامبر ایستاده است
ستاره از ستاره نور می‌گیرد
چنانکه ما از ما در اینجا
سفید است پوستِ او
دنیا در درخت می‌ماند،
راهِ متروک روستا
در تاریکی آسمان بر سر روستا مانده بود
ما از نسیمی که ماست می‌گوییم و قاپیدنِ هوا.
و اینک: ماهِ تمام، چهار شبِ پیِ هم.
تغيير، ــ هر چیزی تغییر می‌کند.

 


 

[۱]. Härslöv

 

[۱]. سهراب مازندرانی مدیر نشریه و انتشارات «رؤیا» (۲۰۰۰-۱۹۸۹) در سوئد بوده است.

[۲]. Malmöligan

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.