در شب لازم نیست
برای سیر کردن از اینجا به آنجا، در شب
لازم نیست قایق یا قطاری سوار شوم
شبکههای شطرنجی باغ زیر نور مهتاب است
پنجره باز است. من آمادهام
سایهی بدون گذرنامهام آرام
(یک گربه هم بهتر از این نمیتواند)
از رودخانهی مرزی که انتخاب کردهام، میپرد
و در خاک روسیه فرود میآید.
دیوارها تصویر مرا تکرار میکنند،
رویین تن،اسرارآمیز، سبک:
مرزبان به خطا
نور مهتاب و رویایی زودگذر را نشان میدهد.
رقصان در دل جنگلها، پروازکنان فراز دشتها
از خود میپرسم آیا کسی میداند که
در این سرزمین پهناور تنها یکی شاد،
تنها یک مرد خوشبخت است.
نِوای* درخشان را میبینم که ظاهر میشود
آرام است، و آخرین رهگذر که
به سایهی من در یکی از میدانها برخورد میکند
به تخیل خود لعنت میفرستد.
خانهای که در آن قدم میزنم، به نظر ناآشناست،
هر چند راه را اشتباه نیامدهام.
اما داخل، در تاریکی همه چیز شکل دیگریست.
سایهام مجذوب میشود.
بچهها آنجا میخوابند. در حال وارد شدن
به پردههای تختخوابم گوش میدهم
همان جایی که آنها خواب اسباب بازیهای قدیمیام
و قایقی و قطاری را میبینند.
*رودی در شمال غربی کشور روسیه