فردوسیِ شاعر | هاینریش هاینه

reference: https://www.google.com/url?sa=i&url=https%3A%2F%2Fideagallery.art%2Fferdosi-shahnameh%2F&psig=AOvVaw3HVvnWtnDnlyLrYsvMfx56&ust=1741689351067000&source=images&cd=vfe&opi=89978449&ved=0CAMQjB1qFwoTCKiOsNqo_4sDFQAAAAAdAAAAABAE
شعر جهان ــ انسانِ زرّین، / انسانِ نقره‌ای، / هرگاه که بی‌سروپایی سخن از تومان بگوید / منظورش همانا تومان نقره است، / و هرگاه که شهریاری، یا شاهی، منظورش / همانا و همیشه تومان زرّ. / از آن‌که دهش و پذیرش شاهان جز به زر نیست. / رادمردان چنین می‌اندیشند، / و چنین نیز فردوسی، / آن سراینده‌ی شاه‌نامه‌ی پرآوازه‌ی خدایی.

فردوسیِ شاعر

۱

انسانِ زرّین،
انسانِ نقره‌ای،
هرگاه که بی‌سروپایی سخن از تومان بگوید
منظورش همانا تومان نقره است،
و هرگاه که شهریاری، یا شاهی، منظورش
همانا و همیشه تومان زرّ.
از آن‌که دهش و پذیرش شاهان جز به زر نیست.
رادمردان چنین می‌اندیشند،
و چنین نیز فردوسی،
آن سراینده‌ی شاه‌نامه‌ی پرآوازه‌ی خدایی.

فردوسی این نامه‌ی پهلوانی را
به فرمان شاه نگاشت:
با وعده‌ی صله‌ی هر بیت یک تومان.

هفده بار گل سرخ شکفت و پژمرد،
و هفده بار بلبل به ستایش آن خواند و خاموش شد.
و در شب و روز همه‌ی این سالیان،
شاعر در پیش چرخِ ریسه‌ی اندیشه نشسته بود
و سخت‌کوشانه پرده‌ی سترگ سروده‌هایش را می‌بافت:
پرده‌ی سترگی که
گاه‌نامه‌ی خیال‌آمیز میهنِ خود
و شاهان نخستین آن را
شکوهمندانه در آن درمی‌تنید:
داستانِ پهلوانانِ محبوبِ ملّتش،
شه‌سواران، قهرمانان
غول‌ها و دیوها
با تاروپودی از زیور دل‌نشین افسانه‌هایی
همه شکوفا و شاداب،
و فروزان از شعاعِ شکوهمندِ رنگ،
گفتی نور، سپندِ ایران
پرتوی آسمانی بر آن‌ها می‌تابد:
آن ایزدی‌نورِ نابِ نخستین،
که آخرین آتشکده‌ی آن
به‌رغم مفتی و شرع
در سینه‌ی شاعر زبانه می‌کشید.

و چون کارِ سروده‌اش به پایان رسید،
دست‌نوشته‌اش
آن دو صد هزار بیت را
به پیشگاهِ ولی‌نعمت خود فرستاد.

در غرفه‌ی گرمابه، گرمابه‌ی غزنه بود
که پیک‌های زنگیِ شاه
به پیش فردوسی رسیدند،
و هر یک بدره‌ای بر دوش
در پیش شاعر زانو زدند
تا پاداش هنگفت شعرش را،
در پیش پایش بگذارند.

شاعر به شتاب سر بدره‌ها را گشود
تا از منظره‌ی طلای دیری از آن دست‌تهی مانده
شادی کند، که بهت‌زده دریافت
این‌همه، سکّه‌های مات نقره است
همان دو صد هزار سکّه، اما به نقره.
پس تلخ‌کامانه خندید
و با همان خنده‌ی تلخ
سکّه‌ها را سه سهم کرد،
سه سهمِ برابر.
دو نخستِ آن را به آن دو پیک به مژدگانی داد،
و سهم سوم را به شاگرد حمامی به انعام.
سپس دستواره برداشت و از پایتخت بیرون آمد،
اما پیش‌تر، خاک این شهر از پوزار خود سترد.

۲

گفت: « اگر آن درشتناک
به وعده وفا نمی‌کرد،
و یا قول خود به‌عیان زیر پا می‌گذاشت،
هرگز از او به خشم نمی‌آمدم.

اما بخشش‌ناپذیر آن‌که آن بی وقار
با سخنی دوپهلو
و سکوتی نیرنگ‌آمیز
مرا فریفته است.

در چهره و بالایش شوکتی دارد،
و با آن هیمنه‌ی بی‌همال‌اش
به‌راستی که شاهی را می‌شاید.

هم‌چون خورشید که بر طاق آسمان
نگاهی آتش‌گون به من می‌کرد
مردی‌ست غرورمند،
و با این‌همه به من دروغ گفته است.»

۳

شاه محمود خوب خورده‌است و خوب آشامیده‌است
و اینک سرخوش
در غروبِ باغ، در پای چیچاپِ خنکابخشِ حوضچه ــ فواره
بر مخّده‌ی ارغوان تکیه داده‌است،
در پیش او چاکرانش فروتنانه بر سر پا
و نزدیک‌تر از همه، عنصری، ندیم خاص او.

دسته‌های پرپیمان و رنگینِ گل
در گلدان‌های مرمر سوسو می‌زنند.
نخل‌ها گفتی کنیزکانی میان‌باریک‌اند،
بادبزن به دست،
و سروهای سهی، خاموشانی جهان از یاد برده،
و رؤیای آسمان‌شان در سر.

در این سکوت ناگهان صدایی نرم طنین بر‌می‌دارد،

سرودی سحرآمیز!
شاه، افسون‌زده، یکّه می‌خورد و می‌پرسد:
این ترانه پرداخته‌ی کیست؟
عنصری، مخاطب او، پاسخ‌اش می‌دهد: فردوسی.
شاه، دل‌نگران، می‌پرسد فردوسی؟
کجاست او؟
این شاعر بزرگ چه‌گونه روزگار می‌گذراند؟

عنصری می‌گوید: دست‌تنگ،
و از دیرباز مبتلایِ مصیبتِ نیستی،
در کنجِ باغستانِ ناچیزِ خود در توس، زادگاهش.

شاه ‌محمود دیری دم نمی‌زند.
سرانجام می‌گوید: عنصری! برای تو مأموریتی عاجل دارم.
به اصطبل شاهی برو،
و پنجاه شتر و یک صد استر برگزین!
و هر آن گنج روح‌افزا را بر آن‌ها بار کن:
اسباب‌های نادر و نفیس،
جامه‌های آراسته،
چپق‌های پرداخته از عاج و صندل
با ظرف‌ها و جام‌های پُر نگار

و پوست خال‌و‌مخال یوز،
هم‌راه قالی و شال و دیبا،
همه بافته‌ی کارگاه‌های کشور من.
نیز اسلحه‌هایی درخشان، زین و ستام،
و همه‌گونه خوراک و نوشاک
نُقل و بادام و شیرینی
و حلوایِ به چاشنیِ فلفل آمیخته‌یِ جوز،

نیز سمندهایی هم!
دوازده سمند بادپای عربی،
و هم دوازده غلامِ زنگیِ بدن‌هایِ ورزیده‌شان به صلابت فلز!

آری، عنصری!
با این تحفه‌های نغر درجا رو به راه می‌آوری
و این‌ همه را، با پیام سلام من
برای شاعر بزرگ، فردوسیِ توس می‌بری.

عنصری فرمان برداشت
و در تدارکی سه روزه،
آن همه اشتر و استر شاهی را بار زد،
و با آن تحفه‌هایِ هم‌سنگِ خراجِ تمامیِ یک ایالت،

از پایتخت روی به راه آورد:
خویشتن در زیر بال درفش سرخ،
در پیشاپیش کاروان، مهمیزکوبان.

در روز هشتم
به شهر توس در کوه‌پایه رسیدند.
کاروان با غلغله و غریو،
کوبه‌ی طبل و صیحه‌ی بوق
از دروازه‌ی غربی به درون آمد،
هم‌راه هلهله و سرود پیروزی
و بانگ تکبیر ساربانان،
که شور بر‌می‌انگیخت.

اما در همان زمان، و در آن سوی شهر
تشییع‌کنندگان از دروازه‌ی شرقی
جنازه‌ی فردوسی را به سوی گور می‌بردند

 

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.