همهچیز باطل است
به هر آنجا که مینگرم، بر بساط زمین جز بیهودگی و بطالت نمیبینم.
عمارتی که امروز فلان برپا، فردا بهمان ویران میکند.
و بر خشتِ رفعتِ پرآرایهی شهرها،
دیری نمیپاید که چوپان با گوشفندانش میگذرد.
هر آنچه امروز شکوهمندانه میشکفد، بهزودی لگدمال میشود.
و اویی که اینک بر بالیدن خود مینازد، خاک و استخوان برجای میگذارد.
در این خاکدان هیچچیز را پایندگی نیست.
خورشید بخت یکدم روی مینماید و دمی دیگر بارانِ بلا بارش میگیرد.
فروغ کارها به عمر رؤیاست.
حال آیا میخواهی حبابِ بیپایابِ انسان انوشه بماند؟
آوخ، چیست آیا همهی آنچه که نفیسش میشماریم؟
زخارفی زاید؟ کاه، غبار، خاکستر و باد؟
یا گلی بر چمنی که بازش نخواهیم یافت؟
بااینهمه هنوز هم نیست هیچ انسانی که بخواهد
رو به درگاه جاودانگی آورد.