ترانهی شامگاهی
چشمها،
ای پنجرههای وجود من،
باز دیری نور دلنشین ارزانیام کنید،
و تصویری از پی تصویر،
از آنکه باری روزی تاریکی میگیرید.
آری، میرسد آندم که پلکهای خستهی من فروافتند.
آنگاه شما نیز خاموش خواهید شد،
و از پی شما، روح نیز دست میپساود،
و پوزارِ پرسهگردیاش را درمیآورد،
و خود نیز درون درجِ تاریک جای میگیرد.
اینک را او نظارهگرِ دو اختر است
که در ژرفای دل،
دو ستاره را مانندهاند، عمرشان نسیمِ بالِ پروانه.
بااینهمه، نقد این یک دم را، در کشتگاه غروب،
من با آفتابِ شبانگاهی در گردشم،
هان ای چشمها،
تا آنجا که مژهها پای میدارند،
از سرشاری زرّین جهان بنوشید.