واپسین رؤیاهای پیش از مرگ | پیر پائولو پازولینی

reference: https://www.pinterest.com/pin/87820261461859467/
شعر ترجمه: پازولینی در سال ۱۹۷۱ مجموعه اشعاری بیشتر با تم‌های غنایی و متافیزیکی به نام «انسانگذر و سازماندهی» منتشر کرد که شامل اشعاری بود که از سال ۱۹۶۸ به بعد سروده بود. در این اشعار، بینش سیاسی، تجربهٔ شعر غنایی و پشتوانهٔ تاریخی مذهبی و عرفانی به پیچیدگی یگانه اما چندلایه‌ای رسیده‌اند. واژهٔ "trasumanar" (انسانگذر ــ گذر از انسان) واژه‌ایست که دانته آفرید. پازولینی در مصاحبه‌ای در توصیف این اشعار می‌گوید: «بی‌گمان روی دیگر عرفان، کنش و عمل است، پس نام دفتر آیندهٔ من «انسانگذر و سازماندهی» خواهد بود... من یقین دارم که روی دیگر استعلای روحانی، کنشگری و سازماندهی است.» این شعر از همین دفتر برگزیده شده است.

پازولینی در سال ۱۹۷۱ مجموعه اشعاری بیشتر با تم های غنایی و متافیزیکی به نام «انسانگذر و سازماندهی» منتشر کرد که شامل اشعاری بود که از سال ۱۹۶۸ به بعد سروده بود. در این اشعار، بینش سیاسی، تجربهٔ شعر غنایی و پشتوانهٔ تاریخی مذهبی و عرفانی به پیچیدگی یگانه اما چندلایه‌ای رسیده‌اند.
واژهٔ “trasumanar” (انسانگذر ــ گذر از انسان) واژه‌ایست که دانته آفرید. پازولینی در مصاحبه‌ای در توصیف این اشعار می‌گوید:
«بی‌گمان روی دیگر عرفان، کنش و عمل است، پس نام دفتر آیندهٔ من «انسانگذر و سازماندهی» خواهد بود… من یقین دارم که روی دیگر استعلای روحانی، کنشگری و سازماندهی است.»
شعر زیر از همین دفتر برگزیده شده است.

واپسین رؤیاهای پیش از مرگ

هر شب ای دوستِ عزیزم
تا دیر وقت به کار مشغول کارند نزدیکِ خانه‌ام
ماشین‌ها، نرده‌ها و اتاقک‌های نگهبانی
چیزِ خاصی نیست، همان پروژه‌های سازمانی
هرشب که به خانه می‌روم ،دوست عزیزم
کمابیش هر شب،
روبروی ماشین‌های زردِ بی‌حرکت در نسیمِ ملایم
جلوی خانه‌ام، بارها ــ بیشتر به تاریکی سحرگاه
دوست عزیزم، ترسیده‌ام از دیدنش
وقتی بی‌صدا در خیابان راه می‌روم
وقتی به خانه برمی‌گردم، بیشتر به تاریکی سحرگاه
سایه‌ای که انگاری راه می‌رود بی پا،
یا دمپایی به پا دارد،
چهره‌اش یکسره پوشیده
می‌گسترد خاکستری در امتدادِ پیاده‌رو
(یا در عرض خیابان، بی‌صدا کنار نرده‌های حفاظِ محوطهٔ کارگاه)
دوستِ عزیز، برای تو می‌نویسم تویی که بسیار دوری،
این نه از آن داستان‌هاست که برای خواننده‌ای
گم شده در رویاهاش بتوان خواند
این ناچیزهای زندگی‌ست که فقط دوستان باورش دارند،
چهره تا چشم‌ها پوشانده، سایه پیش می‌آید
بیصدا رد می‌شود از کنارم، می‌رود تا ته خیابان
تنپوشِ اشباح نپوشیده
تنها پیچیده در جامهٔ پشمین،
نگهبانِ بیچارهٔ ماشین‌ها، کورمال‌کورمال می‌پلکد در سکوت.
اینجا مقدمه به پایان می‌رسد.

 


 

آی چشم‌هایم

چه بزرگ است این تصویر، زیرا که از آخرین تصویرهای
پیش از مرگ من است ــ
تنها منم که صحرای مالیخولیا را می‌بینم
پوشیده از اشکالِ زار و نزار، چنان که دانیم
وآنگاه این منم تنها که نور را می‌بینم
که چیزی بیش از آبیِ شبی رنگ‌باخته نیست
گویی به کورسوی امیدی از خویش می‌سوزد،
به دلِ من ماند، که پرسه‌گردِ سرگردانی‌ام
در آمدن‌ها و رفتن‌ها تا خواب را بتارانم
ترحم است آن که مرا تنپوشِ پشمی کهنهٔ خاکستری پوشانده تا زیر چشم‌هایم
مثل موتورسوارها یا اسکی‌بازان مفلوک
من شبیه اشباح نیستم که خود یک شبح‌ام
سکوتِ رازآمیزِ ظاهر من
نیز در درونم هست
تنها پاهایم زنده‌اند، بالا و پایین‌ام می‌برند،
و چشم‌هایم که آخرین تصویرهای زندگی را می‌بینند.
همان‌ها که تا آن روزِ محتوم با خود می‌برم
خانواده می‌دانند اینجایم
جهدی می‌کنم و تکه نانی سرِ سفره می‌آورم
ترحم‌شان همراهم است،
همپای من در خیابان می‌آید و می‌رود. آه،
چشم‌هایم که تصویرِ گستردهٔ خیابانِ کوچک را می‌بینند
آنجا که باد می‌وزد گاهی شب‌ها
و شب‌های دیگر تنها سکوت است و بس

 


 

آه چشم‌هایم

شاید از آن رو که پیران را تکلیفِ جوانان می‌سپرند
تمام شب به نگهبانی بیدار بودن،
شما که تمام عمر ناتوان از دیدن بودید
اکنون به سرشکستگیِ شهودآمیز… توانِ دیدنتان هست ــ
چه بسیار شب‌ها که پاسبانی را تجربه کرده‌ام،
بی که بخواهم، جهد کرده‌ام که هیچ چیز نبینم،
چون شبح رفته‌ام آمده‌ام،
به ظاهر انکار کرده‌ام آنگونه که تمام نیکخویی و تفاهم
مرا از درون انکار کرد، البته به‌جز ترحم،
ترحمی که مرا پوشاند و به آرایهٔ پاسبانی آراست
با وجدان خود و خانواده‌ام.
پس انکارکنانِ خویش به پرسه زدن خو کردم.
آی چشم‌هایم که همزمان آن شب‌ها را می‌نگریستید …
کمی پیش از عیدِ پاک و کمی پس از آن،
سردیِ دیرپای شب‌ها که با لباسِ بلندِ آویزان تا برِ پاهام
تاب می‌آوردم
و با کلاهِ چهره‌پوشِ خاکستری
بی‌جان می‌گذشتم از برابر مشتی زنده هنوز
که در اتومبیل‌هایشان به خانه برمی‌گشتند،
برنمی‌گشتم و بی‌هدف در امتدادِ پیاده‌رو می‌رفتم،
یا کنارِ نرده‌های اطراف شیبی که به محوطهٔ کارگاهی می‌رفت،
سپس بازمی‌گشتم، باز تنها،
جهدکنان که نباشم
(و اگر ترحم اربابان و خانواده نبود موفق می‌شدم)
و در آن دم
نیمِ دیگرِ آسمان را می‌دیدم.

از دفتر «انسانگذر و سازماندهی».
۱۹۷۱

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.