یک مسیح
رها نمیکنم آن لذتی
که در نهانیترین حرکاتم
به سادگی یخِ عرقها را آب میکند و
و ناکام میگذارد تلاشها را…
این بازی آشناست
لذت را با پشیمانی تاخت نخواهم زد
حس میکنم این دست و پابستگی
از پشت چسبیده مثل اختاپوس… آیا خود اوست؟
دخالتاش الهی نیست. نه
میفهمم این درست بازی درونی من است
چون آتشی در میانهٔ آتش، کلماتی میان کلمات
نقشهاش بینقص، بیوزن.
نه به او میاندیشم و
نه در حضورش دعا میکنم
اما فرشتگانش بیگانه
پیش رویم پیدا میشوند ناگاه
در زندگیام رشتههای پیوسته میگسلند
رشتههای گسسته میپیوندند:
سالم و بیخبر … طعمهٔ من میخندد
(آن روز فرشتهاش کشاورزی
سنگین و متین بود که مرا دید…
بار دیگر تندبادی بود
که مرا دیرزمانی در اتاق نگاه داشت…
و دیگر بار شمایل فروتنانهای بود از
یک مسیح آویزان از بندی
بر سینهای که لمس کردم با دستهای خود او).