شبی در بوداپست

شبی در بوداپست
آه از این فرودگاهها! از این توقفهای ناچار میان دو پرواز!..پرواز از مبدأ مدتی است در فرودگاهی سر راه به زمین نشسته، اما پرواز بعدی به سوی مقصد به تاخیر افتاده است … در این وضعیت پیشآمده فرد مسافری که من باشم خواهینخواهی برای گذران وقت سرگردان میشود در سالنهای درندشت و پیچدرپیچ این فرودگاه بزرگ با مغازههای پرنور و کافهها و چراغهای رنگی، پلکانهای برقی و نوارهای متحرک که کسانی حتا روی آنها هم با شتاب قدم برمیدارند و آن همه مسافران با چشمانی بینگاه از طبایع مختلف که دارند میروند یا میآیند… این توقف ناچار وضعیتی است گذرا، وضعیتی بهاصطلاح ترانزیت، که نه دیگر مبدأ است و نه هنوز مقصد. مبدأ و مقصد در این توقفگاهِ سرراهی خاطرههایی بیش نیستند…
چه خیالات، چه افکاری که به سر آدم نمیزند در این وضعیت گذرا، در این وضعیت بهاصطلاح ترانزیت!..
پروازی که من را قرار بود به مقصد ببرد به علت شرایط جوی یا شاید کشف بستهای مشکوک در میان بار مسافران تا اطلاع بعدی به تأخیر افتاده است. این روزها در فرودگاهها باید منتظر هر اتفاقی بود! سعی میکنم به آن احتمال دومی فکر نکنم، اما و بههرحال در تابلو اعلانات پروازها هیچ توضیحی برای علّت این تاخیر داده نشده است. در این فرصت، در این بلاتکلیفی تفریحی، میروم که در کافهای بنشینم و فنجانی قهوه سفارش دهم. اما ستون فقرات و مفصل زانوهایم از فرط نشستن در صندلی ناراحت هواپیما کرخت و دردناک شده و ترجیح میدهم در طبقات سالن فرودگاه برای خودم قدم بزنم یا به اصطلاح سیر و سیاحتی بکنم. این هم هست و حتا اگر آرزویی بیش نباشد، که هیچکس، هیچ مسافری نیست که مطمئن باشد یا بتواند تضمین دهد که در این گشتوگذار موقّت به چهرهٔ آشنایی در میان خیل گذرندگان برنخواهد خورد؛ چهرهای آشنا که دیدنش پس از سالها روح را به اهتزاز درآورد. آشنایی، دوستی یا مثلاً همکاری از سالها پیش که ساک چرخدارش را برکف سالن میسُراند و به طرف آدم میآید یا حتا زنی که زمانی در خیال دوست داشتهای و حالا ببینی که زمان انتقام خودش را از غرور زیبای آن چهره گرفته است، تارهایی سپیدِ خزیده در جعد گیسوان کوتاهش، چروکهایی نامرئی در کنار لبها که اما هنوز همان لبخند آشنای بیزمان با دیدن تو بر آنها نقش میبندد و تو غافلگیرشده بگویی:
«ٱه…شما اینجا بعد از این همه سال؟ اول نشناختم…»
و او در جواب بگوید،
«این همه سال؟ … بفرمایید یک عمر!»
در این وضعیت ترانزیت زمان انگار متوقف میشود و چه خیالات و افکاری که به سر آدم نمیزند بهخصوص اگر این آدم من باشم که دچار یک نوع حواسپرتی ذاتی است و حتا در موقعیت عادی اغلب با خودش حرف میزند… سعی میکنم در این گشتوگذار بیهدف گوشم به صدای بلندگو باشد و مسیر بازگشت به گیت پروازم را به خاطر بسپارم و از آنجا زیاد دور نشوم. در فضاهای تودرتوی این فرودگاه بزرگ آدم هر لحظه ممکن است راهش را گم کند و پروازش را ازدست بدهد…
شغل من کتابداری یا بهتر است بگویم نسخهشناسی است. از شهر خوش آبوهوایی در آمریکا که برای معرفی سه نسخهٔ تازهیافته در کنفرانسی دانشگاهی رفته بودم، دارم برمیگردم به شهر سردسیری محل اقامتم (تبعیدگاه خودخواستهام) در کانادا و از همین حالا و در این فاصله، تصوّر زمستان پیش رو با لاشههای چرک آبناک برف بر کف پیادهروها تنم را به مورمور میاندازد. باید بگویم که من عاشق تابستان هستم و بوی نسخههای قدیمی. نسخهها هر کدام بوی زمان خود را میدهند، همچنانکه هرکدام سرنوشت خود را داشتهاند. بهطرز معجزهآسایی از گزند و آفات کتابسوزیها، ایلغارها یا به قول مارکس از انتقاد جوندهٔ موشها در سردابهها یا در جرز دیوارها مصون ماندهاند و اکنون به دست ما رسیدهاند.
در اوایل که به تبعیدگاه خودخواستهام آمده بودم همه جور کاری برای امرار معاش کردم از کار ساعتی با حداقل دستمزد در یک سوپر مارکت تا تعمیر دوچرخه در مغازهای که صاحبش کبکی بیادب پرخاشگری بود تا بالاخره توانستم به شغل سابقم در ایران اما در کتابخانهٔ بخش مطالعات خاورمیانه و اسلام در دانشگاه محل اقامتم برگردم. انبوهی از نسخههای خطی اهدایی هست که من باید آنها را شناسایی و عکسبرداری دیجیتال و منتشر کنم. بودجهٔ کافی هم برای این کار گذاشتهاند و من از بابت کاروبارم تا سالهای دیگر خیالم راحت است. گاهی از سرخوشی این کار دلخواه، کاری که در تخصص من است، این خیال برم میدارد که کتابداری هستم در کتابخانهٔ کهن قرطبه با هزاران نسخهٔ خطی که برای فهرستبرداری آنها یک عمر هم کافی نیست…
عاشق شعر هم هستم و شعرهایی از من در مجلات ایران چاپ شده است. در مصاحبهٔ استخدامی با یکی دو تن از اولیای بخش کلمهای از این سابقهٔ خودم بر زبان نیاوردهام. بهتر آن دیدم که آنها من را پژوهندهای تصور کنند که خودش را وقف نسخههای قدیمی کرده است. حتا حالا هم سعی میکنم خیلی جلو چشم اساتید ولنگار بخش ظاهر نشوم و با کسی بحث نکنم. ریشم را از ته نمیزنم. کت و شلوار بدقوارهای به تن دارم از آنها که مؤمنان و معتادان انگار که فقط برای ستر عورت میپوشند و با این وجنات اگزوتیک از نظر دیگران در بخش مطالعات خاورمیانه و اسلامشناسی سعی میکنم که نشان دهم همّوغم من آن است که عطش سیریناپذیر اساتید را به سند و مدرک فرو بنشانم. در کنفرانسی که رفته بودم اما از این حد خودم پا فراتر گذاشتم و در ابتدای صحبتم گفتم که هیچ نسخهای جعلی نیست… شاعری که نسخهای از دیوانش را به شما معرفی میکنم شاید در اواخر دوران صفوی و در دوران افول ادب و اندیشهٔ ایرانی اصلاً وجود خارجی نداشته است. اما باید دید چرا این ابیات به نام او جعل شده؟ این دیوان چیست که از او برجامانده است؟ و خلاصه اینکه، همکاران عزیز، جعلیات و دستبردها چه سهوی و چه عمدی در نسخ کهن بخشی از میراث گذشتگان ماست که باید آنها را نیز در نظر داشت و اینکه هیچ نسخهای اصیل نیست و اصلاً اصالت به چه میگوییم و غیره و غیره…
برمیگردم و به گیت سری میزنم. پرواز شمارهٔ ۲۳۲ هنوز تأخیر دارد و این را تابلوی دیجیتال پروازها نشان میدهد. پس هنوز وقت دارم. چند تنی مسافر نشسته روی صندلیها دارند چرت میزنند. از آن فضای خوابآلود میگریزم و میروم که به گشتوگذار خودم ادامه دهم و ناگهان وه که چه منظرهٔ دلانگیزی!..همچنانکه از گیت دور میشوم نزدیکیهای پله برقی دو راهبه از پشت سر من به طرف پلکان برقی میآیند. از سر راهشان کنار میروم تا پیش از من قدم بر پلهٔ فلزی بگذارند. هر دو کلاههای سفیدی بر سر دارند با لبههای بلند مثل بالهای پرندهها و چلیپاهایی با زنجیر نقره روی سینههایشان آویزان است… با حرکت آرام پله برقی به پایین میروند. آن یکی که هنوز جوان است با آن صورت مهتابیرنگ و چشمان درشت آبی و مژگانهای برگشته به نظر نمیآید که همهٔ امیال جسمانی یکسره در روحش کشته شده باشد. صورت خندانش به طرف همتای سالمندش برگشته و چیزی را با شوقوذوق تعریف میکند و راهبهٔ سالمند لابد به نشانهٔ تأیید و تحسین سرش را گاهی با وقاری خواهرانه تکان میدهد. از دیدن آنها بیاختیار یاد جملهای از انجیل میافتم که میگوید خوشا به حال مسکینان در روح زیرا که ملکوت آسمان از آن ایشان است… زمانی این گزاره از خطابهٔ عیسای ناصری بر سر کوه برایم سوالبرانگیز بود. آیا چنانکه درمییافتم مقصود از مسکینان در روح دیوانگان و مجنونان بودهاند؟ اما نسخهای قدیمی از ترجمهٔ فارسی انجیل مشکلم را حل کرد که در آن آمده بود خوشا به حال درویشان در روح… پس مقصود بشارتی به فروتنان و افتادگان بوده است. اما سؤالی برای من همچنان بیپاسخ مانده که حالا دلم میخواهد جلو بروم و آن دو راهبه را از رفتن لحظهای باز ایستانم و بپرسم که پس بالاخره سهم دیوانگان و مجانین از ملکوت خداوندگار چه خواهد بود؟ به کدام گناه یا عمل نیک آنها عقوبت یا پاداش خواهند دید؟… اما دو راهبه پلکان برقی را پشت سر میگذارند و مثل دو پرندهٔ گریزان از من دور میشوند و من میمانم و این کلمات که زیر لب با خودم زمزمه میکنم که خوشا به حال سبکبالان…
چه فکرها، چه خیالاتی… که به سر آدم نمیزند در این فرصت گذرا، این موقعیت ترانزیت!…
من آدم تنهایی هستم و بله گاهی در تنهایی با خودم حرف میزنم. در این سنوسال نه دیگر همسری دارم ( از هم جدا شدهایم) و نه فرزندی دارم و نه حتا عشقی… چنین آدمی، بهخصوص که کارش در واقع باستاشناسی مشتی اوراق در حال پوسیدن است، در انزوای ساکت کتابخانه، اگر خیالپرداز نشود و حواسپرت باید تعجب کرد. در انزوای کتابخانه فقط با خودم و در کاسهٔ سر خودم حرف میزنم. گاهی هم البته با صدای بلند به کاتبان سهلانگار و بیسواد نسخهها دشنام میدهم. گذرنامه و کیف پول و تلفن دستی را در جیبهایم وارسی میکنم. همه سرجایشان هستند و خیالم راحت میشود. پشت ویترین مغازه عطر و مشروبات و سیگارفروشی اینپاوآنپا میکنم. زن عربی مقنعه بر سر با بچهای به همراهش و یکی هم در کالسکه به من نزدیک میشود. از سرتاپای وجود سیاهپوشش فقط یک قرص صورت پیداست با دو چشم سیاه که خطی از سرمه را بر لبهٔ پلکها کم دارند. نگاهی از گوشهٔ چشم به من میاندازد و پیش از اینکه نگاهش با نگاه من درگیر شود، انگار که پلکی زده باشد، مردمکهایش به گوشههای کشیدهٔ دیگر چشم میگریزند. این یعنی اینکه نقطهای دور در هوا نظرش را گرفته و من را در مقابل خود نمیدیده است.
از کنار زن عرب و کالسکه با احتیاط رد میشوم و میروم به داخل مغازه. صفی از بطریهای ویسکی و دیگر مشروبات الکلی! این شادیهای سرد و خاموش در بطریهایی نقش و نشان دار!… در برابرشان لحظاتی مردد میمانم که چه بخرم، اما برای این ولخرجی هنوز وقت دارم. آن سوتر، از میان عطرهای زنانهٔ چیدهشده در جعبهٔ آینه محض تفنن و از روی کنجکاوی شیشهٔ نمونهٔ عطر آشنایی را برمیدارم. عجیب است که طی سالهایی که به یاد میآورم بعضی از این عطرها با نام و نشانهاشان همچنان در بازار ماندهاند و هنوز پابرجا هستند.. عطر را بو میکشم. عطری که عمق دارد و به نظر میرسد که حتما بر پوست مدت زمانی دراز خواهد پایید با رایحهای که انگار از گل شببوی زرد برمیخیزد و در مشام لنگر میاندازد، عطر آغوشی که ذات متعشق را در برمیگیرد و هر تصوّری از محیط و محاط را در ذهن او به باد میدهد. در فضای این عطر چه کسی محیط است و چه کسی محاط؟.. چه افکار و خیالاتی که به سر آدم نمیزند…شیشهٔ عطر را با دقت سرجایش میگذارم. زن فروشنده پشت ماشینحساب دارد من را نگاه میکند و لبخندی میزند.
بله، چه کسی میتواند بگوید که در توقفهای سرراهی، در فرودگاه یک بهاصطلاح کلانشهر، آدم به آشنا یا دوستی برنمیخورد؟… در یکی از سفرهایم و در توقّف کوتاهی در فرودگاهی سر راه نگاهم به چهرهٔ آشنایی در صف مسافران برای سوار شدن به هواپیما افتاد که سالها بود او را ندیده بودم و نه انگار که زمانی من این آدم را میشناختهام. او را که پیر شده بود و عصایی در دست داشت در یک نگاه شناختم. یکی از رجال یا دقیقتر بگویم یکی از دیپلماتهای سابق بود که از اعدامهای اوایل انقلاب جان به دربرده بود و به موقع توانسته بود از مهلکه بگریزد… سالها پیش گویی که قرنی پیش، هرازگاهی به سراغ من در کتابخانهٔ مرکزی میآمد و از من دربارهٔ چاپهای نفیس و کمیاب سفرنامههای اروپائیان به ایران راهنمایی میخواست. مجموعهای از این سفرنامهها داشت. او را که دیدم به طرفش رفتم. او هم من را دید و شناخت. سرش را بفهمینفهمی تکانی داد و پوزخندی بر لبانش آمد. انگار که با آن پوزخند به من میگفت:
«حالا خوب شد؟..با آن انقلاب همین را میخواستی؟»
بر زبانم آمد که به او بگویم،
«من؟ چی حالا خوب شد؟… من چه کاره بودم؟ من کتابدار چه تقصیری داشتم؟… اصلا کجای کار بودم؟…»
کلمات نوک زبانم ماسیده بود. انگار که در کابوسی میخواستم چیزی بگویم اما نمیتوانستم. پیرمرد به میز بازرسی رسید گذرنامه و کارت پروازش را نشان داد و در دهلیزی که به داخل هوایما میرفت از نظرم ناپدید شد.
پرواز ۲۳۲ هنوز تأخیر دارد و این را تابلوی دیجیتال آویزان از سقف نشان میدهد. میروم که خودم را به کافهای برسانم و قهوهای سفارش بدهم. در کافه هنوز یکی دوجرعه از قهوه از گلویم پایین نرفته که بلندگو مسافران پرواز ۲۳۲ را فرامیخواند که آماده باشند و خودشان را به گیت پروازشان برسانند. کارت پرواز و گذرنامهام را از جیب درمیآورم و با فنجان مقوایی قهوه در دست راه میافتم. از پله برقی پایین میروم و همینکه قدم روی طبقه همکف میگذارم، از میان خیل رنگارنگ مسافران ناگهان نگاهم به چهرهٔ آشنایی میافتد. مردی را میبینم که با قامتی بلند و خدنگ با موهای تنک روشن لبخندزنان به طرف من میآید. او را کجا دیدهام؟ با گامهایی بلند که به سنگینی برمیدارد (لابد به اقتضای سنوسالش) دارد به من نزدیک میشود. قیافهاش به یک استاد تاریخ بازنشسته یا هنوز شاغل آمریکایی میماند که لابد جایی من و او با هم دیداری داشتهایم. اما من قبلاً او را کجا دیده بودم؟ نامهایی را در ذهنم مرور میکنم اما نام او یادم نمیآید. حتا در آن حالت سفری و گذرا لباس رسمی برازنده اما سبک و راحتی برتن دارد و کراوات ارغوانیرنگی با گرهای کوچک از زیر نرمهٔ چروکیدهٔ غبغب روی پیراهن سفید اطوخوردهاش آویخته است. به من که میرسد میگوید:
«پس پرواز شما هم تاخیر داشته؟»
این مرد با آن ظاهر و قیافه به کلمهای میماند که ناگهان معنایش از ذهنم گریخته و به صوتی پوک و خالی تبدیل شده است. با تردید در جوابش میگویم،
«بله، این طور به نظر میرسد.»
قاهقاه به جواب من میخند و چشمان ریزش از پشت شیشههای شفاف عینک برقی میزند. با لهجهٔ آمریکایی اما به فارسی میگوید:
«پارسال دوست امسال آشنا!…درست می گویم؟»
با تکان دادن سر تأیید میکنم که درست گفته است. لابد از نگاه گیج و شگفتزدهٔ من دریافته که هنوز او را به جا نیاوردهام. برای آشنایی بیشتر با من میگوید،
«خب چه خبر از شما؟ اینجاها چه میکنید؟ تازگی چه نسخههایی پیدا کردهاید ؟برای من بگویید…»
به او میگویم که از کنفرانسی برمیگردم که در آن سه نسخهٔ تازه را معرفی کردم. میگوید:
«حیف که من پیر و بازنشسته شدهام و دیگر حوصلهٔ شرکت در کنفرانسهای دانشگاهی را ندارم…آنجاها هیچکس به سخنان هیچکس گوش نمیدهد. دقت کردهاید؟… نه، دیگر برای من کافی است.»
دلم نمیخواهد یا جرئت نمیکنم از او بپرسم من را کجا دیده است یا کجا با من همکار بوده و اسمش را بپرسم. انگار که در خوابی در برابر من جان گرفته که دلم نمیخواهد آن را بر هم بزنم. او استاد در چه زمینهای از تاریخ ایران بوده است؟ دوران باستان یا برههای ار سدههای تاریک میانه؟…
از من سوال دیگری میکند و من را بیشتر در حیرت فرو میبرد،
«یادتان هست آن کنفرانس را در بوداپست؟ و شبی را که آنجا به رستورانی با به قول شعرای فارسی به میخانهای رفته بودیم تا موسیقی اصیل کولی بشنویم؟»
بوداپست؟… یک کلمهٔ بیمعنای دیگر که در گوش من زنگ غریبی میزند… یکبار دیگر سرتاپای استاد را برانداز میکنم. نگاهم به کفشهای چرمی چروکیدهٔ قهوهایرنگش میافتد که لابد زمانی کفشهای گرانقیمتی بودهاند که هنوز با تهرنگ سرخی برق میزنند. با این کفشها، آن چشمهای ریز از پشت شیشههای شفاف عینک و موهای زرد و سفید شده این آدم نمیتوانست موجودی در خواب من باشد، آن هم خوابی به بیداری. حرفش را دنبال میگیرد که:
«چه شب خوشی بود، با آن شراب عالی و آن رقاصهٔ زیبای کولی… یادتان هست؟ وسط رقص آمد نشست درست روی زانوی شما و یکدفعه شما جام شراب از دستتان کج شد و شراب ریخت روی دامن چاکدار و رانهای عریان او با آن پوست مسیرنگ…»
پوستی به رنگ مس؟ رقاصهای کولی؟.. آیا من حافظهام را بهکلی از دست ندادهام؟ استاد ادامه میدهد،
«این کولیها از همان لولیان در ادبیات فارسی هستند. جالب است نه؟…»
و در همان حال دستش را به طرف من میآورد و اینپاوآنپایی میکند و میگوید،
«حیف که عجله دارم و باید خودم را به پرواز بعدی برسانم. چقدر از دیدن شما خوشحال شدم. عجب دنیای گردی!…»
دست او را میفشرم که خشک و استخوانی است. در پاسخش میگویم که من هم از دیدار غیرمنتظرهٔ شما پرفسور عزیز خیلی خوشحال شدم و لحظهای بعد با هم خداحافظی میکنیم و هرکدام به راه خود میرویم.
در هواپیما کنار پنجره نشستهام و فرشی از ابرها، کبود و سفیدرنگ، تا بینهایت در زیر پایم گسترده است، اقیانوسی از بخار که موجهایش در هم لولیده یا روی هم کله بستهاند و در قاب کوچک پنجره همچون عکسی در برابر چشمان من ثابت ماندهاند… آیا آن استاد آمریکایی از پشت شیشههای شفاف عینکش من را با کس دیگری اشتباه نگرفته بود؟… به حافظهٔ موّرخان پیر چندان نمیشود اعتماد کرد. این را به تجربه دریافتهام. من به کنفرانسی در بوداپست رفته بودم که چه کنم؟ چه بگویم؟..پلکهایم سنگین میشوند و چرتم گرفته اما با چشمانی باز نگران ابرها … کمکم این شک برم میدارد که نکند این خود من بوده ام آن شب در آن میکده در بوداپست؟..چرا نباید خود من آن شب در آن میکده بوده باشم؟… رقاصهای کولی روی زانوانم ننشسته باشد و من جام در دستم کج نشده و شراب از آن بر دامن زن رقاصه نریخته باشد؟… پوستی به رنگ مس! چه جزئیاتی را استاد به خاطر داشت!.. شاید که در بازی نورهای کدر میخانه رنگ پوست رقاصه چنین به نظر میرسیده و من همهٔ اینها را از فرط مستی در آن شب نمیدیدهام یا به کلی از یادم رفته است… در خیال خودم را میبینم که رقاصه دستش را به دور گردنم انداخته و لابد منتظر است که این مشتری خارجی یک اسکناس درشت دلاری را در یقهٔ باز پیراهنش فرو کند. آن حرکت ناشیانهٔ کج شدن جام شراب از دست چه کسی جز من میتوانست سر زده باشد؟ کتابداری عاشق نسخههای خطی، او که شبی در میکدهای در بوداپست رقاصهای کولی بر زانوانش نشسته و غیره و غیره… در صندلی هواپیما لم میدهم و در رخوتی خوش و خوابآور حالا دیگر دلم میخواهد که از چشم او ابرهای زیر پایم را نظاره کنم، آن هیاکل سفید و کبود را که همچون آن شب در بوداپست از هر لحظه به بعد دیگر هرگز تکرارشدنی نیستند.
فوریه، ۲۰۲۴

از داستانهای دیگر

مُنجیها

با یک فنجان قهوهی گرم چطوری

الماسچشم

گفتگوی شبانه

سهم من
