اسرار حشاشین

اسرار حشاشین [۱]
پیتر لامبورن ویلسون (حکیم بِی)
ترجمهی آری سرازش، رامین اعلایی
۱. قطعاتی منتخب از آرای فاطمیان
در هفدهم ماه رمضان، حسن صباح دوم ــ که قرین رحمت باد ــ پیروانش را فراخواند تا به دژ الموت بیایند. آنها چهار پرچم بزرگ برافراشتند: سفید، سرخ، زرد و سبز؛ هرکدام در یکی از چهار گوشهی منبر. ظهر که شد، حسن از قلعه پایین آمد و با وقاری تمام بر فراز منبر ایستاد. شمشیرش را آشکار کرد و چنین بانگ زد: «ای ساکنان جهانها، ای جنّیان، ای مردمان و ای فرشتگان! کسی از جانب امام، در نهان بر من درآمده؛ کسی که شما را از سنگینی شریعت رهانیده و شما را به عرصهی رستاخیز رسانده است». سپس میزی برپا کرد و مردمان را به افطار فراخواند. آن روز، شادیشان را با شراب و آرامش نشان دادند.
- رشیدالدین
او شتری قربانی میکند، پرچمی سرخ برافراشته و دژها را ویران میسازد. پردهی پنهانی را کنار میزند، همان پردهای که دروازهی شریعت را پوشانده بود. سزاوار آن است که مروارید یتیم نام گیرد، چراکه بر محدودیتهای عقل، نگینهایی نو نشانده است.
- هفتبابِ بابا سیّدنا
آن نیرویی که در خورشید و ماه و ستارگان هویداست، در سنگی سیاه و در دل تاریکی نیز حضور دارد. روح و جسم، تنها در پیوند با یکدیگر کامل و بینقصاند. از یکدیگر جدا که شوند، دیگر وجود ندارند.
- همان
۲. زنجیرهای شریعت
ماوراءالطبیعه، شهر را ترک گفته. فرشتگان سنگیِ پل، که تا دیروز خاموش و بیجان بودند، جان میگیرند و سنگینبال، در مهِ فروافتادهی فرودست ناپدید میشوند. در دو سوی پوست، همهچیز به تردید میافتد. باید شتاب کرد، باید چیزی ساخت، چیزی که بتواند از دل این خیانت زنده بیرون بیاید…
ساقی تنها کسیست که در لحظهی فروپاشی باقی میماند. میل، زخمیست همیشه باز. گاهی شکافی میان من و او دهان باز میکند، شکافی به باریکی گل سرخی که میان خودم و ساقی نشاندهام. هر آنچه جز این است، فرو میریزد؛ پروازی خیالوار از مرغان درخشان در آسمانی تیره، کوتاه، بر فراز پل.
شریعت نیز، ما را وانهاده ــ گریزی دیگر از فرشتگان سنگی. دلیلی برای دوست داشتن شریعت ندارم ــ چرا باید داشته باشم؟ آیا باید از شراب درون جام، و از ردای منقش شمن دست بشویم؟ آیا همهچیز، بیرون از شریعت، فقط گناه است و دوزخ؟ این است تصویر سرخْدودِ شهر؟
اکنون، تاریکیست… و در دل تاریکی، فرشتهای دیگر پدیدار میشود ــ فرشتهای که نمیشود به او اعتماد کرد ــ نه از سنگ است، نه محکم و واقعی؛ بیشتر شبیه ساقیست، مثل دودی لرزان که در خیال نفوذ میکند. بیشتر به ساقی میماند؛ در ذهن جاری میشود، مثل دودی لرزان. در همین لحظه، کتابی گشوده میشود: قطعاتی منتخب از آرای فاطمیان.گفتهاند روزی، جوانی فرشتهخو بر تختی در قلهای دورافتاده از سرزمین پارس نشست و اعلام کرد: زنجیرهای شریعت از هم گسستهاند.
نمیدانم چه کسی دارد سخن میگوید، و خطاب به کیست. به قلمم سوگند، نه باور دارم و نه انکار. مه، همچون بیماری، آرام از پل میگذرد و همهچیز را در خود میبلعد.
- لندن
۳. آشیانهی عقاب
پس از درگذشت پیامبر اسلام، رهبری جامعهی نوپای مسلمانان به چهار تن از نزدیکترین یاران او واگذار شد؛ کسانی که با رضایت و بیعت عمومی برگزیده شدند و در تاریخ بهنام خلفای راشدین شناخته میشوند. واپسینِ این چهار تن، علی بن ابیطالب بود، داماد پیامبر و از نخستین ایمانآورندگان به او.
علی در میان مؤمنان، پیروانی وفادار و پرشور داشت که بعدها به نام «شیعه» یا «یاران» شناخته شدند. آنان معتقد بودند که علی نهتنها شایستهترین فرد برای جانشینی پیامبر بود، بلکه این حق الهی باید پس از او نیز در نسل او ادامه مییافت؛ نخست به دو پسرش ــحسن و حسین، نوههای پیامبر ــ و سپس به فرزندان ایشان، در قالب سلسلهای پیوسته از جانشینان معنوی.
اما واقعیت تاریخی این بود که، جز علی، هیچیک از نوادگان پیامبر هرگز بر تمام قلمرو اسلامی حکومت نکردند. آنان، عملاً، در جایگاه مدعیان مشروعیت، به رهبری شاخهای از اسلام موسوم به تشیع بسنده کردند. در تقابل با خلافت رسمی اهل سنت در بغداد، این نسل پیامبر عنوان امام یافت، لقبی که برای شیعیان معنایی بسیار والاتر از خلیفه داشت.
از نگاه شیعه، شایستگی علی برای خلافت بر پایهی توانایی معنوی و مقام روحانی اوست؛ جایگاهی که پیامبر با گماردن او به جانشینی خود آن را تصدیق کرده بود. در سنت صوفیانه نیز، علی بهعنوان بنیانگذار مقام ولایت شناخته میشود و الگویی برای سیر و سلوک معنوی تمامی اولیاء بهحساب میآید. تفاوت اصلی شیعه با اهل سنت در همین نقطه نهفته است: باور به انتقال این شکوه معنوی از طریق فاطمه، دختر پیامبر، به نسل علی و استمرار آن در تبار او.
ششمین امام شیعه، جعفر صادق، دو پسر داشت. فرزند بزرگترش، اسماعیل، در آغاز بهعنوان جانشین برگزیده شد. اما پیش از درگذشت پدر، چشم از جهان فروبست. ازاینرو، امام جعفر پسر کوچکترش، موسی، را بهعنوان جانشین جدید خود معرفی کرد.
بااینکه اسماعیل پیش از درگذشت پدر از دنیا رفت، پیشاپیش صاحب پسری شده بود ــ محمد بن اسماعیل ــ و او را بهعنوان امام بعدی معرفی کرده بود. همین موضوع باعث شد گروهی از پیروان امام جعفر صادق از او جدا شوند و به امامتِ نسل اسماعیل ایمان بیاورند. آنان به پیروی از محمد بن اسماعیل، شاخهای مستقل از تشیع را پایهگذاری کردند که بعدها اسماعیلیه نام گرفت. در سوی دیگر، نسل موسی بن جعفر مسیر تشیع موسوم به رسمی یا اثناعشری را ادامه داد. در چند نسل بعد، دوازدهمین امام این سلسله، بهگونهای رازآلود از عرصهی جهان مادی ناپدید شد و دیگر اثری از او در دست نیست. بااینحال، در باور پیروانش، او همچنان زنده است ــ نه در سطحی محسوس، بلکه در مرتبهای باطنی و روحانی ــ و در پایان این چرخهی تاریخی بازخواهد گشت. او همان امام غایب است؛ همان مهدی موعودی که پیامبر از ظهورش خبر داده بود. تشیع دوازدهامامی، که انتظار برای بازگشت این امام از ارکان بنیادین آن است، امروز دین رسمی ایران بهشمار میرود.
امامان اسماعیلی برای سالیانی طولانی ــ در مقام پیشوایان جنبشی زیرزمینی که گروهی از عارفان شوریدهحال و انقلابیان رادیکالِ تشیع را به خود جذب میکرد ــ در خفا و گمنامی زیستند. سرانجام، این جریان سر از پستو برآورد، ارتشی فراهم کرد، مصر را به تصرف درآورد و خلافت فاطمی را بنیان نهاد، نظام خلافتیای معارضِ عباسیان، با مرکزیت قاهره [۲]. نخستین خلفای فاطمی، با دیدگاهی روشناندیش و سیاستی مداراگر، بر قلمرو خود حکم راندند و قاهره را به یکی از فرهیختهترین، آزاداندیشترین و شکوفاترین شهرهای جهان اسلام بدل ساختند. بااینحال، فاطمیان نتوانستند کیش اسماعیلی را در گسترهی جهان اسلام تثبیت کنند؛ چنانچه حتی در خود مصر نیز، بیشتر مردم از پذیرش آن سر باز زدند. در واقع نظام پیچیدهی تأویلی و عرفان رمزی این فرقه، هم بزرگترین عامل جاذبهی آن بود و هم مهمترین مانع در مسیر گسترش اجتماعیاش.
در سال ۱۰۷۴ میلادی، جوانی هوشمند و ایرانیتبار که به آیین اسماعیلی گرویده بود، وارد قاهره شد تا به مراتب بالای معرفت باطنی و ساختار سیاسی فرقه دست یابد، او حسن صباح بود. اما دیری نپایید که درگیر کشمکشی درونی و پنهانی بر سر جانشینی شد: خلیفه مستنصر، فرزند ارشد خود، نزار، را به جانشینی برگزیده بود، اما پسر کوچکترش، المستعلی، در خفا برای غصب خلافت نقشه میکشید. پس از مرگ مستنصر، نزار ــ که وارث مشروع خلافت بهشمار میرفت ــ دستگیر شد و سپس به قتل رسید. حسن صباح که در کشمکش جانشینی جانب نزار را گرفته بود، پس از مرگ او ناگزیر به ترک مصر شد. مدتی بعد، دوباره در ایران ظاهر شد، اما اینبار در جایگاه رهبر جنبشی تازه شکلگرفته از پیروان نزار، با هدفی روشن و ارادهای استوار. او با نیرنگی هوشمندانه، قلعهی کوهستانی و دستنیافتنی الموت را در اختیار گرفت؛ دژی سنگی در دل صخرههای سخت شمالغرب ایران، نزدیکی قزوین، که در زبان کهن بهمعنای آشیانهی عقاب بود.
حسن صباح، با چشماندازی جسورانه و ذهنی دقیق، به یکی از چهرههای افسانهای تاریخ اسلام بدل شد. او در دل چشمانداز خشک و صخرهای الموت، همراه با پیروانش تلاش کرد نسخهای کوچک از شکوه قاهرهی فاطمی را بازسازی کند، جامعهای کوچک، اما پُرانرژی، وفادار به آرمان و آمادهی دفاع. [و در ادامه] برای حفظ این پایگاه، به شیوهای خاص متوسل شد: ترور حسابشده. هر مقام سیاسی، نظامی یا مذهبی که موجودیت نزاریان را تهدید میکرد، ناگهان هدف خنجری پنهان قرار میگرفت؛ ضربهای مرگبار، بیصدا، اما هدفمند. در این میان نخستین اقدام بزرگ و تأثیرگذار حسن، ترور وزیر اعظم ایران [۳] بود؛ مردی که یکی از قدرتمندترین چهرههای آن دوران بهحساب میآمد، و طبق برخی روایتها، در کودکی از دوستان نزدیک خودش بود.
شهرت مهیبِ فداییان الموت چنان فراگیر شده بود که دیگر لازم نبود کسی را واقعاً بکشند، یعنی همین که شایع میشد نام کسی در فهرست ترور آنهاست، کافی بود تا او از دشمنی با اسماعیلیه دست بکشد. در یکی از روایتها آمده: عالمی که از مخالفان سرسخت اسماعیلیان بود، شبی از خواب بیدار شد و خنجری را کنار بالشش دید. چندی بعد هم کیسهای پر از طلا دریافت کرد. وقتی شاگردانش از او پرسیدند چرا دیگر بالای منبر علیه حسن صباح سخن نمیگوید، با طعنه گفت: «دلیلش هم تیز است، هم سنگین».
متأسفانه با سوزانده شدن کتابخانهی الموت، چیز زیادی از آموزههای واقعی حسن صباح باقی نمانده است.
اما بهنظر میرسد او نظامی آموزشی و معنوی با هفت مرحله طراحی کرده بود؛ الگویی برگرفته از سنت فاطمیان قاهره. در این ساختار، فداییان در پایینترین درجه قرار داشتند و اهل معرفت و عرفان در بالاترین جایگاه.
فکر مرکزی در عرفان اسماعیلی، مفهوم تأویل است، نوعی تفسیر باطنی که هدفش رسیدن به معنای پنهان و اصلیِ هر چیز است. در سنت شیعی، همیشه برخی آیات قرآن را بهصورت رمزی و اشارهوار، ناظر به علی و امامان تفسیر میکردند. اما اسماعیلیان این روش را گستردهتر و رادیکالتر بهکار گرفتند: در نگاه آنها، دین ظاهری همچون پوستهایست که باید شکسته شود تا گوهر معنا درونش دیده شود. در اسلام، ساختار دینی بر دو لایه بنا شده است: شریعت، یعنی قانون و ظاهر دین؛ و طریقت، یعنی راه درونی و معنوی. در نگاه سنتی، طریقت هستهی باطنی و شریعت پوستهی بیرونی است.
اما برای اسماعیلیان، این دو با هم یک کل کامل میسازند؛ کلیتی که خودش هم نیاز به شکافتن دارد. اینجاست که تأویل وارد میشود. پشت شریعت و طریقت، حقیقت قرار دارد، واقعیت نهایی، که برای مؤمنان خداوند است، و برای فیلسوفان، وجود مطلق.
در نگاه اسماعیلیه، حقیقت نهایی چیزی بیرون از وجود انسان نیست. اگر این حقیقت واقعیت داشته باشد، باید بهکلی در سطح آگاهی انسانی پدیدار شود. چنین تجلیای، ناگزیر، در وجود انسان کامل صورت میگیرد و در دستگاه فکری اسماعیلی، این انسان همان امام است. شناخت امام، به معنای شهود مستقیم حقیقت است؛ برای شیعیان، خاندان علی تجسد آگاهی به کمال رسیدهاند. با وصول به معرفت امام، شریعت و طریقت همچون پوستههایی شکافخورده فرومیریزند. وقتی معنا روشن شود، دیگر نیازی به صورت نیست؛ آزادی از ظاهر، نتیجهی روشنشدن باطن است، و این، غلبهی نهایی امر باطنی بر امر ظاهری است. با اینحال، در چارچوب شریعت اسلامی، طرح این دیدگاه که شریعت در مرتبهای بالاتر بیاعتبار میشود، صریحاً بهعنوان کفر و بدعت محکوم شده است. از اینرو، شیعیان، برای حفظ خود در جامعهای دشمنخو، مجاز به تقیه بودند، یعنی پنهانداشتن باور و تظاهر به دیانت رایج برای در امان ماندن از تعقیب و آزار. در میان اسماعیلیه، تقیه نهفقط ابزاری برای بقا، بلکه راهبردی معنوی بود. آنان بسته به شرایط، میتوانستند خود را سنی یا شیعهی دوازدهامامی معرفی کنند، هرآنچه مقتضای موقعیت بود. در تلقی نزاریان، تقیهکردن، عین اجرای شریعت بود؛ یعنی همان تظاهر به دینداری، خود شکلی از اطاعت از دین شمرده میشد. حسن صباح نیز در قلعهی الموت، جز بر خواص و مراتب عالیرتبه، بر همهی پیروان تقیه را واجب ساخت. از نظر او، در دوران غیبت امام، حقیقتِ آزادی معنوی در پس پردهای از شریعت پنهان میمانَد. این حجاب، باید تا بازگشت آن حقیقت، حفظ شود.
اما پرسش اساسی همچنان باقیست: امام واقعاً که بود؟ از منظر تاریخ رسمی، نزار و پسرش هر دو در زندان جان سپردند، بیآنکه وصیتی بر جای گذارند یا جانشینی معین کنند. با این حساب، حسن صباح در ظاهر، مشروعیت را به نام کسی مطرح میکرد که دیگر وجود خارجی نداشت، مدعیای خاموش و ناپیدا. او خود هرگز ادعای امامت نکرد، جانشینش نیز چنین نکرد، و پس از او نیز رهبران بعدی الموت هیچگاه عنوان امام را برای خود نپذیرفتند. با اینحال، همگی با اقتدار و صراحت به نام نزار سخن میگفتند و حکمرانی میکردند. پاسخ این تناقض، بیتردید در لایههای درونیتر طریقت نهفته بود، احتمالاً در آخرین حلقهی هفتگانهی سلوک باطنی، آنجا که اسرار واقعی تنها برای خواص فاش میشد.
سومین پیر الموت پسری داشت به نام حسن؛ جوانی دانا، بخشنده، خوشسخن و محبوب. او دلبستهی تعالیم باطنی اسماعیلی و آراسته به ذوق عرفانی صوفیان بود. چنان تأثیرگذار و معنوی مینمود که حتی در زمان حیات پدرش، برخی زمزمه میکردند که او خود امام حقیقیست. وقتی این شایعات به گوش پدر رسید، بهصراحت آنها را رد کرد و گفت: «من امام نیستم؛ پسرم چطور میتواند باشد؟» در سال ۱۱۶۲ میلادی، پدر درگذشت و حسن ــ که برای تمایز با بنیانگذار فرقه، بهنام حسن دوم میشناسیم ــ فرمانروای جدید الموت شد. دو سال بعد، در هفدهم ماه رمضان ۵۵۹ هجری (برابر با ۸ اوت ۱۱۶۴ میلادی)، او رویدادی بیسابقه را اعلام کرد: قیامت کبری. [پس] در میانهی ماه رمضان، ساکنان قلعهی الموت، روزه را برای همیشه شکستند و آن روز را آغاز عید ابدی نامیدند.
باور به رستاخیز جسمانی مردگان در پایان زمان، از پیچیدهترین آموزههای کلامی در اسلام است، چنانکه در مسیحیت نیز چنین است. اگر این عقیده را بهصورت لفظی، یعنی در معنای ظاهری و جسمانی آن درک کنیم، بهنظر نامعقول و حتی بیمعنا میرسد. اما اگر آن را بهعنوان نمادی از تجربهی باطنی عارف فهم کنیم، درونمایهای ژرف و حقیقی در خود دارد. عارف، پیش از آنکه مرگ جسمانی به سراغش بیاید، به درکی میرسد که زندگیاش را دگرگون میکند؛ درمییابد که خودی که با آن زندگی میکرده ــ یعنی آن شخصیت اجتماعی، تربیتشده، و وابسته به عادتها و خواستههای بیرونی ــ چیزی جز تصویری ناپایدار و ساختگی نبوده است. این آگاهی، نوعی مرگ درونی است: فروپاشی آن خودِ کهنه و آموختهشده. و از دل این مرگ، انسانی نو زاده میشود، با آگاهیای تازه، آرامشیافته، و در صلح با خویش.
وقتی حسن دوم قیامت کبری را اعلام کرد ــ رویدادی که در نگاه او بهمعنای پایان تاریخ بود ــ پردهی تقیه را کنار زد و شریعت رسمی را ملغی ساخت. او در واقع با این اعلان، راه تجربهی باطنی را نهفقط برای خواص، بلکه به همهی جامعهی پیروانش گشود؛ راهی بهسوی آزادی مطلق، آزادی همزمان فردی و جمعی. با وجود این [حسن دوم] هرگز ادعای امامت نکرد. او خود را صرفاً خلیفه یا نمایندهی امام میدانست و بهنام او سخن میگفت.
اگر خاندان علی، تجسم انسانهایی با آگاهی کامل تلقی شوند، آنگاه میتوان گفت هر کسی که به چنین آگاهیای برسد، از نظر باطنی به این خاندان پیوند میخورد. عارفی که به مرتبهی کمال درونی میرسد، بهگونهای معنوی در شمار فرزندان روحانی علی قرار میگیرد، همانگونه که سلمان فارسی، با مهر علی در ردای او جای گرفت و بهعنوان فرزند معنویاش پذیرفته شد؛ شخصیتی که در سنت صوفیانه، تشیع و اسماعیلیه، مقامی ممتاز دارد.
در سطح حقیقت، در مرتبهی حقیقه [۴]، حسن دوم امام بود؛ چراکه آنگونه که اسماعیلیان میگویند، او «امام وجود خویش» را در درون خود به تحقق رسانده بود.
قیامت، در حقیقت، دعوتی بود به هر یک از پیروان تا همین راه را در پیش گیرند، یا دستکم، در شادمانی بهشت زمینی، با امامِ باطنی خود همداستان شوند. افسانهی باغ بهشتی الموت ــ که در آن، فداییان با چشم و تن خود از حوران، ساقیان، شراب و حشیش بهشتی بهرهمند میشدند ــ شاید بازماندهای عامیانه از خاطرهی قیامت کبری باشد. یا حتی ممکن است این روایت، در معنای ظاهریاش نیز حقیقتی تاریخی داشته باشد. در نظر انسانِ بهکمالرسیده، این جهان چیزی جز بهشت نیست؛ و لذتهای آن، نهتنها جایز، بلکه بخشی از رهایی معنویاند. قرآن خود، بهشت را باغی وصف میکند؛ از اینرو، کاملاً منطقیست که الموتِ برخوردار و آباد، صورت ظاهریِ آن حالِ روحانی و جشن قیامت را بازتاب داده باشد. اما در سال ۱۱۶۶ میلادی، تنها چهار سال پس از آغاز فرمانروایی، حسن دوم به قتل رسید. گمان میرود که عاملان این ترور، با نیروهای محافظهکار داخل قلعه همدست بودهاند، کسانی که از اعلام قیامت ناخشنود بودند؛ چراکه این تحول، ساختار سنتی سلسلهمراتب پنهانی را برهم زد و در نتیجه، قدرت پیشینِ آنان را از میان برد. از سوی دیگر، شاید آنان از زندگی علنی بهعنوان بدعتگذار و مرتد، بیم داشتند. با اینهمه، پسر حسن دوم جانشین او شد و آموزهی قیامت کبری را بهعنوان یکی از اصول بنیادین مذهب نزاری، بهطور کامل تثبیت کرد.
اگر آموزهی قیامت کبری با تمام لوازم و پیامدهایش بهطور کامل پذیرفته میشد، احتمال داشت که اسماعیلیهی نزاری بهعنوان یک فرقهی مستقل، دچار فروپاشی شود. زیرا حسن دوم، در مقام قائم یا صاحب قیامت، پیروان قلعهی الموت را از هرگونه وظیفهی ظاهری، تقیه، یا تلاش برای مشروعیتبخشی دینی رها کرده بود. اما عرفان محض، در ذات خود، قابلسازماندهی نیست و نمیتواند در قالبی نهادی پایدار بماند. از همینرو، پسر حسن دوم راه مصالحه را در پیش گرفت. او مدعی شد که پدرش نهتنها از نظر روحی، بلکه از نظر نسبی نیز، از نسل مستقیم امام نزار بوده است.
روایتی که بعدها نقل شد، چنین بود: پس از آنکه حسن صباح قلعهی الموت را بنیان نهاد، فرستادهای ناشناس نوزادِ نوادهی امام نزار را نزد او آورد. کودک بهطور پنهانی در الموت رشد کرد، بالغ شد، صاحب فرزند شد و از دنیا رفت. نسل او ادامه یافت تا روزی نوزادی زاده شد که تاریخ تولدش با پسر فرمانروای رسمی قلعه یکسان بود. نوزادان در گهواره جابهجا شدند، بیآنکه حتی پدر خانواده از این راز آگاه باشد.
روایت دیگری هم وجود دارد: طبق آن، امام پنهان با همسر پیر قلعه رابطهای پنهانی برقرار کرد و نتیجهی این پیوند، حسن دوم بود، فرزندی که هم از نظر نسب و هم از نظر معنا، امام بهشمار میرفت. در هر دو صورت، اسماعیلیان این ادعاها را پذیرفتند. حتی پس از سقوط قلعهی الموت به دست مغولان، سلسلهی امامان حفظ شد و تبار آن تا امروز ادامه دارد.
رهبر کنونی این فرقه ــ آقاخان ــ چهلونهمین نسل از علی بهشمار میرود [۵]، و گاه نیز از او بهعنوان مدعی تاجوتخت مصر یاد میشود. تأکید بر تداوم نسب علوی، باعث شد که نزاریه همچنان بهعنوان یک فرقهی متمایز باقی بماند. بااینحال، برای درک معنای حقیقی قیامت کبری، صحت یا نادرستی تاریخی این روایتها چندان اهمیتی ندارد.
با اعلام قیامت کبری، تعالیم اسماعیلیه از بند زمان و تاریخ رها شدند و مرزهای قدیمی را پشت سر گذاشتند. قیامت، دیگر فقط یک رویداد نیست، بلکه حالتی از آگاهیست، حقیقتی درونی که هر کسی میتواند آن را تجربه کند یا واردش شود. باغیست بیدیوار، راهیست بیمعبد، لحظهای گمشده در تاریخ اسلام که هنوز از یاد نرفته و فراموش نمیشود. قیامت، بیرون از زمان ایستاده؛ نهتنها خاموشکنندهی صدای شریعتمحوران و اخلاقگرایان است، بلکه یادآور این حقیقت است که دین بدون معنا، میتواند به ابزاری برای خشونت بدل شود. قیامت، دعوتیست به بهشت، به جهانی درون انسان، بیمرز، بیاجبار، و پر از آزادی.
[۱] این متن، ترجمهی فصل دوم کتاب رسوایی: جستارهایی در باب بدعت در اسلام (Scandal: Essays in Islamic Heresy) نوشتهی پیتر لامبورن ویلسون (حکیم بی) است؛ نویسنده، شاعر و اسلامپژوهی که آثارش اغلب در مرز میان عرفان و نقد سنتهای رسمی دینی حرکت میکنند. حکیم بی در این فصل به روایتهای کمتر شنیدهشدهای دربارهی حسن صباح و جماعت الموت میپردازد و پس از کنار گذاشتن فضای سنگین تاریخنگاری رسمی، با زبانی خیالپردازانه، تجربهای دیگرگون از زیست دینی را ترسیم میکند. او حشاشین را بهعنوان گروهی ترسیم میکند که در جستوجوی رهاییاند و جویندگان شکافهایی پنهان در دل نظم. او در این روایت، قانون دینی را زنجیری میبیند که ذهن و تن را در بند میکشد، و به تجربههایی اشاره میکند که امکان گسستن از این زنجیرها را فراهم میکنند.
در کل این فصل را میتوان در امتداد نگاه ویلسون به عرفانهای حاشیهای خواند؛ آنجا که نشئگی، گریز، و آشفتگی ظاهری، راه را برای نوعی شهود باطنی و دریافت آزاد از معنا باز میکنند. همان دغدغههایی که مشخصاً در فصل هفتم کتاب نیز پی گرفته شدهاند، جایی که نویسنده به آیینهای مصرف مواد روانگردان در بستر سنتهای غیررسمی اسلامی میپردازد، از بنگ در بنارس تا چرس در هرات. م.
[۲] anti-Caliphate of Cairo
[۳] منظور از «وزیر اعظم» در اینجا، ابوعلی حسن بن علی طوسی مشهور به نظامالملک است (۱۰۱۸–۱۰۹۲م). او از سال ۱۰۶۴ تا زمان ترورش، به مدت نزدیک به سه دهه، وزیر دو تن از بزرگترین سلاطین سلجوقی -آلپارسلان و ملکشاه- بود و در عمل ادارهی گستردهترین امپراتوری مسلمان آن دوران را در دست داشت. نفوذ فکری و اداری نظامالملک تا قرنها بعد نیز بر دستگاههای حکومتی مسلمانان سایه انداخت. بسیاری از مورخان او را یکی از تأثیرگذارترین سیاستمداران تاریخ اسلام دانستهاند. م.
[۴] haqiqah
[۵] لازم به ذکر است که تاریخ نگارش این مطلب مربوط به اواخر دههی هفتاد میلادی است. م.