در قرنطینه به مرگ اُفلیا میاندیشم | اِلیسا گُنسالِس

در قرنطینه به مرگ اُفلیا میاندیشم
اِلیسا گُنسالِس (Elisa Gonzalez) شاعر و نویسندۀ پورتوریکویی، از نخستین سالهای کودکی در ایالت اُهایو زندگی کرده و به عرصه رسیده است. او از دانشگاه ییل مدرک کارشناسی ارشد ادبیات گرفته، و در حال حاضر در بروکلین سکونت دارد و در دانشگاه نیویورک دورۀ عالی ادبیات را میگذراند.
صبح زود بیدار میشوم، عصبیام، و صبحانهام بلغور و عسلِ معطر به آویشن است،
به خواهرم زنگ میزنم، به مادرم زنگ میزنم، به خواهرهای دیگرم زنگ میزنم، و به برادرهایم،
نگران یارم هستم که تب دارد، نگران خواهر و برادرهایم هستم، که حالا بیکار ماندهاند.
یک ایمیلِ بیخودی میفرستم، اما توئیتِ بیخودی نمیفرستم.
خواهرم میگوید من در انزوایم، پس تنهایم.
دکتر میگوید باید در خانه ماند، همۀ دکترها همین را میگویند،
اما پنجرۀ باز، گواهِ آن است که صدای همه در انزوا خاموش نمیشود.
خفه شو، خفه شو! پنجره بسته میشود.
ملول شدن هم محاسنی دارد که بایستی پذیرفت،
بهای خوشبختی را بعدها دوباره در خواهیم یافت.
از پنجره میبینم که مردانی دارند چالههایی میکَنند برای آنها که جان به در خواهند برد،
و آنها لابد در شمار ثروتمنداناند.
برجِ مسکونیِ بالابلندی خواهد بود، با دیوارهای شیشهای، برای آنکه هر چه رشکبرانگیزتر باشد
میبینم که قابها را ساختهاند به گِردِ حفرههایی که قرار است روزی درها را در آنها جای دهند.
سرمایهداری! چه بسیار حفره دارد و چه بسیار امید میدهد.
اگر بخواهم دوران کودکی را به یاد آورم، که زمانۀ رشد پیچکها بود، همچون سکونی سنگین در اتاقی سفید که پدرم روزهای بسیاری مرا در آن به حبس میداشت ــ اگر تلاشی به خرج دهم، سقف را میتوانم دید، که لکۀ آب، ردِ بلندی مانند چین و شکنهای پیشا ــ رافائلی بر جای گذاشته که موی دختری است در حال غرق شدن در میان نیزار، که بعدها در نقاشیِ رنگ باختۀ غرق شدنِ اُفلیا باز شناختم.
به خواهرم میگویم من از تنهایی لذت میبرم.
میگوید چون دلت این طور میخواهد.
قبول دارم که گذشته را دوست دارم.
برای آنکه درخت ماگنولیا بتواند در یک خیابانِ شلوغ شکوفه دهد، به زیباییِ تمام، برای آنکه من هنوز
دنیا را دوست میدارم، گرچه دارد غرق میشود، مثل آن دختر، که می شد مانع مرگش شد.
استادی، دلخوش به اینکه جوابش را نمیدانیم، یک بار پرسید
چه کسی واقعاً مسئول مرگِ اُفلیاست؟
و گفت جوابش باید حسی داشته باشد مثل آنکه همه با هم به بام آسمانخراشی برویم
که منظرۀ کریهی از پنجرههایش میتوان دید و در خیابانها
بدنهای کوچک و بیمار ــ یا شاید بیمار ــ را میتوان دید، که هر یک هم سؤالهای بیشماری پیش رویمان میگذارد.
تنها پاسخِ ممکن این است که پایانِ یک فکر، هرگز پایانِ فکر نیست.
با هم.
خوشم آمد از این عبارت وقتی که استاد بر زبانش آورد.
اما اگر تنهایم، و اگر در انزوایم، و اگر در انزوا تنها نیستم، و اگر همه با هم رنج میبریم، و اگر همه رنج میبرند و میمیرند به دلیل حرکتِ افسارگسیختۀ ماده، و نیز به دلیل حرکتِ مردانِ جبون و جانی، و نیز به دلیل حرکتِ پول، و اگر البته تو همواره قرار بوده بمیری، اُفلیا، و اگر حتی مرگِ تو هنوز هم نابخشودنی است، پس من چه سؤالهایی باید مطرح کنم؟ تنها چیزهایی که دارم بیخوابی است و خشم، و این که جواب نشد، و فکر هم نشد، گرچه ممکن است به پایان نرسد تا اینکه بدنم به پایان برسد، و شاید نه حتی آن زمان، چرا که تصور میکنم حتی پس از پایانِ من هم به پایان نخواهد رسید، و براستی، چه شبحِ مناسبتری میتوانستم از خود به جای بگذارم؟ چرا که دنیا را دوست دارم.
۱۸ مه ۲۰۲۰
از مجلۀ نیویورکر
25 مه ۲۰۲۰
In Quarantine, I Reflect on the Death of Ophelia
New Yorker 05/25/2020
I wake early and angry, I eat oatmeal with thyme honey,
I call my sister, I call my mother, I call my other sisters, my brothers,
I worry about my feverish lover, I worry about my siblings, jobless now.
I send an ill-advised e-mail, I don’t send an ill-advised tweet.
I’m alone so I’m lonely. That’s what my sister says.
Time to stay indoors, the doctor says, all the doctors say,
but the open window betrays that not everyone’s voice dies to solitude.
Shut up, shut up! the window slams.
Time to embrace the virtues of boredom, the price of happiness again, after.
The window shows men digging a place for survivors of the future, the rich ones.
It will be a condo tower, glass walls for better envy.
They’ve built the frames, I see, around the holes where doors will someday go.
Capitalism! So full of holes and hope.
If I try to remember what it was like, childhood, a period of kudzu
growth that felt like stasis in the white-glazed room where days upon days my father shut me—
if I try, I see the ceiling, that water stain trailing down
like brown Pre-Raphaelite curls, hair of a drowning girl among reeds,
which later I recognized in a painting of a pale drowning Ophelia.
I love alone, I tell my sister. She says, You just want to.
I agree I want the past.
For a magnolia to bloom on a crowded street, all safe in beauty, for I
still love the world, though it drowns
and dies like that girl, avoidably.
A professor once asked, pleased we wouldn’t know,
Who is really responsible for the death of Ophelia?
The answer, he said, ought to feel like we have arrived together
at a skyscraper’s peak, where the inhuman
view reveals in windows and in streets
the small, sick or potentially sick bodies—each one a new array of questions.
The only possible epiphany is that the ending of a thought is never such.
Together. I liked the word in the professor’s mouth.
But if I am alone, and if I am lonely, and if I am not alone in loneliness, and if the everyone
together suffers, and if this everyone suffers and dies by the unguided motion of matter, and if
also by the motion of craven, murderous men, and if also by the motion of money, and if of course
you were always going to die, Ophelia, and if even so your death remains unforgivable,
then what are the questions I should ask? All I have is sleeplessness and rage,
and that’s no answer, it’s not even a thought, though it might not end till my body does,
perhaps not even then, as I can imagine it going on past my ending, and really—
what more suitable ghost could I leave behind? Since I do love the world.
May 18, 2020
