باروی داستان
خیابانِ خورشید، گورستانِ ماه
خورشید تمامزور میتابید و روز گرم و بیبادی بود... مردم ریخته بودند خیابان برای اعتراض... صدای شعار بود و بوقِ ممتد ماشین... درِ دکانش را بسته بود و بیرون را نگاهنگاه میکرد... دید کیکا همراه ایلماه...