کیهان خانجانی

من مردهام و تو سر خاک من راه میروی
دفتر پانزدهم بارو ــ با همۀ امیدواری برای گرفتن خانه، هنوز هم موفق نشدهام، دلیلش فقط تنهائی است. و بیشتر بیپولی. ولی چارهای نیست. اگر قرار است چند صباحی از عمر باقی باشد، چه بهتر که این دوری را کم و کمتر بکنیم. نمیدانم چرا تردید میکنی. بالاخره آدمهای دست و پا چلفتتر از من، در اینجا زندگیِ خود را...

خیابانِ خورشید، گورستانِ ماه
خورشید تمامزور میتابید و روز گرم و بیبادی بود... مردم ریخته بودند خیابان برای اعتراض... صدای شعار بود و بوقِ ممتد ماشین... درِ دکانش را بسته بود و بیرون را نگاهنگاه میکرد... دید کیکا همراه ایلماه میآیند... ناگاه صدای شلیک بلند شد... جمعیت دویدند به هر طرف... اما کیکا تیر خورده و افتاده بود زمین... لباسش سرخِ سرخ... او تندی...