محمدرضا صفدری

مصطمقوظ

مصطمقوظ

باروی داستان - از داستان: عمو و مادر هم دویدند. جیغ بچه‌ها در گلو خفه شد. برگشتند که دست بچه‌ها را بگیرند و باز بدوند. یک گیس بریده‌ی دختر کوچکه در دست کله‌گوشتی بود، همین که دستش به شانه‌ی دختر بزرگه رسید. مادر انگار نگاه می‌کرد که یاد بگیرد، ایستاد تا نوک کارد به بیخ گیس بافته‌ی دختر بزرگه رسید....

مرد کلاه‌آبی

زانو زده بودم در کنارش. در همان نزدیکی، روبه‌روی در بسته‌ای که دستگیره‌اش بیش از هر جای دیگر آن به چشم می‌آمد، پسر بچهٔ ده‌دوازده‌ساله را دیدم که زانو زده بود بالای سر مردی دیگر. از او می‌خواست که بروند بیرون صندلی برادرش در یکی از کلاس‌های دانشکده به او نشان بدهد. «اگر بیایی خیلی خوب است. صندلی‌اش را من...

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.