حسرت؛ تطهیر تباهی
«آب تپهها» رمانیست که دو بخش دارد به نامهای ژاندوفلورت و دختر چشمه. این رمان به همان آرامی جاری شدن سرچشمهای به سوی زمین آغاز میشود و بستر روایت را کمکم مرطوب میکند. وقتی آب خوب به خورد زمین رفت، خاک جان میگیرد و بهشتاب بذرهایش را میترکاند و جوانههایش را به روی خاک میراند. از نیمۀ رمان به بعد، انگار که خواب زمستانی طی شده باشد، روایت به جنبوجوش میافتد و خواننده را با خود به باغی پرشکوفه میبرد اما نمیگذارد او آسوده از آن بگذرد. تمام بستر ساختهشده را به تباهی میکشاند و مخاطب را هم به آن آلوده میکند.
مارسل پانیول به بهانۀ ارثی نامنتظر انسان شهریِ گشودهای را به روستایی دور و کوچک، میان مردمی بسته میکشاند. انگار نویسنده با این کارش قصد دارد طینت آدمی را به جغرافیای زیستیاش پیوند بزند. او گوژپشت خوشخویی خلق میکند که علیرغم ژنهای آشنایی که از همان مردم و همان دیار در تن خود حمل میکند، میان آنها غریب است. غربتی که نه بهواسطۀ خون، بلکه بهواسطۀ تجارب زیستی سربرآورده است. او از ماندن و مقاومت برای ماندن تن نمیزند و بر سر آباد کردن رؤیاهایش نرد جان میبازد و میان توطئههایی از سر بخل و آز، ویران میشود. پس از او دختر نیز ماندن و ساختن را به رفتن و خلاصی ترجیح میدهد. گویی آن که میرود، باید رنج ناتمامی همیشگی را بر روانش تحمل کند. اما آن که میماند حتی به بهای جان، از ناتمام ماندن میگریزد. در خلال روایت، عشق مثل پیچکی به تنۀ روایت میتند و از شیرۀ آن میمکد و خود را وسعت میدهد. اما نویسنده به اینها بسنده نمیکند و در اواخر رمان داوی روان میکند که مخاطب را همزمان با شخصیت داستان به حسرتی جانگزا مبتلا میکند. رازی از پرده بیرون میافتد و پوچی دسیسههای خندهآور آدمی را برملا میکند. دریغ و از پس آن وجدانی زخمخورده به مثابۀ بارانی برای تطهیر تباهی. مارسل پانیول چشمهای روان میکند، به عمق میرساند، تباه میکند و در نهایت با حسی از پشیمانی و حسرت و عذاب وجدان تطهیر سرائر میکند.