اشکهای واقعی
اگر قرار است سینما موضوع فلسفه باشد، باید این فهم سادهانگارانه را کنار بگذاریم که سینما شیوهی خوبی برای بیان مضامین فلسفیست، زیرا سینما در فرم و محتوا تماماً علیه جریان سنتی فلسفه است. سینما شکل منحصربفردی از واقعیت است که در واقعیت عینی و روزمره هرگز آن را تجربه نمیکنیم. اما آیا این مسئله که سینما همچون رویا شامل چیزی بیش از واقعیت عینیست -که هرگز تن به تفسیر نمیدهد- همان بُعد تقسیمناپذیر میل نیست؟ یعنی همان چیزی که برای مثال در ژانر هارور (وحشت) با موجودات نامیرا بازنمایی میشود؟ همانطور که امیال برای همیشه ارضا نمیشوند و مدام بازمیگردند و به صحنه میآیند، این موجودات نیز هر بار که از بین میروند دوباره زنده میشوند و به فیلم باز میگردند. به همین دلیل مسئلهی اساسی در تحلیل نظری و فلسفی سینما این است که آنچه واقعیتر از واقعیت است چگونه میتواند فرصتی برای نظریهپردازی باشد؟
ژیژک میگوید که سینما را باید عرصهی عمل میل بدون محدودیتهای اصلِ واقعیت تلقی کرد. این نکته کاملاً در جهان بازی (گیم)، که در آن قهرمان، پس از مرگ دوباره زنده میشود و بازی را ادامه میدهد، قابل مشاهده است. از این حیث میتوان سینما را همچون الگوریتمی دانست که میل انسانی در آن کاملاً و بدون هیچ مانعی متجلی میشود.
از سویی دیگر، ژیژک مدعیست که امروزه در حال نزدیک شدن به تجربهای از زندگی هستیم که درک پیشین ما از فرم روایت خطی و متمرکز را از هم میپاشاند و زندگی را به شکل جریانی چند خطی عرضه میکند (چیزی شبیه به رویا). در این مورد مشخص ژیژک سه فیلم از کیشلوفسکی را -که به زعم او چنین تجربهای را بازسازی میکنند- نام میبرد: بخت کور، زندگی دوگانهی ورونیک و قرمز. ژیژک میگوید آنچه که باعث پیوند این سه فیلم به یکدیگر میشود، مفهوم اخلاقیِ انتخاب مابین «زندگی آرمانی» (همان واقعیت مازاد) و «رسالت» است. اما سؤال اینجاست که آیا وقوف به این زندگیهای چندگانه حقیقتاً رهاییبخش است؟ تصویر این زندگی ممکن است غیر از چیزی باشد که اکنون هست و امکانات متفاوت این جهانِ بدیل ممکن است به صورتی تحقق یابند که نتیجهشان جهان خفقانآوری باشد که در آن آزادیای در کار نیست. ژیژک در «وحشت از اشکهای واقعی» وقوفِ رعبآور به این خفقان را در فریاد مستأصلانهای میبیند که «بخت کور» با آن آغاز میشود. این فریاد، واکنش فیلمسازی اروپایی به این خفقان است.