انسان، بی‌ ردای خدایی

انسان، بی‌ ردای خدایی

 

خدایان سرنوشت را باور نمی‌کنند و آنچه از میان لب‌های جادوگران گوریده بیرون می‌جهد، در نظرشان زوزۀ بادی‌ست که فقط درخور توجه انسان است. اوست که سرنوشت را باور می‌کند، گاه از آن می‌ترسد و می‌گریزد همچون اودیپ شهریار؛ گاه می‌جویدش تا بازی‌اش کند و گوشش تشنۀ شنیدن هر کلمه‌ای‌ست که از دهانی در تاریکی بیرون بیاید و آینده را در طبَق امروز بگذارد؛ همچون مکبث که کلمات تقدیر را مو به مو می‌رقصد. اما به هرحال آدمی که سرنوشت را باور کند، اسیرش می‌شود و راهی به بیرون ندارد.

عجوزه‌های پیر می‌گویند: «چه زشت است زیبا، چه زیباست زشتی». ورد آغاز ویرانی که زشتی را هم‌تراز زیبایی می‌کند و مرزهایشان را مخدوش. کلامی از قعر دوزخ که جوهر سرنوشت سیاه انسان‌هایی‌ست که ردای خدایی از تن درآورده‌ و مترصد وحی مانده‌اند.

باورِ سرنوشت محتومی که جادوگران برای مکبث از ولایت کادور بافته‌اند او را محکوم می‌کند به تظاهر، به داشتن قلبی دروغین، به خیانت و قتل. او لحظه‌ای در برابر آن قد علم نمی‌کند چرا که تشنۀ قدرتی‌ست که در پس آن نهفته است اما مثل فرعون که نوزادان بنی‌اسرائیل را می‌کشد تا از شر عواقب پیشگویی در امان بماند، به قتل فرزندان بانکو برمی‌خیزد تا آن تکۀ ناجور سخن مگو را مثل نیمی از کاغذنوشته‌ای بسوزاند. مضحکه از همین‌جا آغاز می‌شود که انسان فکر می‌کند می‌تواند بر بخشی از تقدیر فائق آید و بخشی دیگر را گردن نهد. بدی را نیکی می‌پندارد و نیکی را بدی و خرسندِ خلاص شدن از بار مسئولیت نیک بودن، احساس سبکی می‌کند و داو زندگی خود را در این بازی هولناک، به سرنوشت وامی‌گذارد. اشتباه پسِ اشتباه، خون روی خون، آتش و قساوت و کشتار؛ بی‌خبر از این که تقدیر با خون تغییر نمی‌کند، از آن تغذیه می‌کند. اریکۀ به ناحق تسخیرشدۀ پادشاه جایگاه کابوس و جنون می‌شود. تباهی نشت می‌کند و دیگر هیچ آبی خون دست‌ها را نمی‌زداید. لیدی مکبث خود را به مرگ می‌سپارد تا از جنون خلاص شود. آینه سیاه است و دیگر به کار چشم نمی‌آید و باید با گوش در آن بنگری و رازهای مگو بشنوی.

شورش که با استعارۀ فریبکارانۀ جادوگران ناممکن به نظر می‌رسید، ممکن می‌شود و قدرتْ مثل قاصدکی در باد از دستان مکبث می‌گریزد و آینده در میان خنده‌های جادوگران از آن دیگران می‌شود.

 

 

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.