ایام آموختن

 

در یکی از روزهای ماه ژوئن ۱۹۶۶، آن ویازمسکی، دانشجوی جوان فلسفه، نوه‌ی فرانسوا موریاک؛ نویسنده‌ی لیبرال و برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات، که به‌عنوان بازیگر آماتور یا به‌اصطلاحِ روبر برسون: مُدل، داشت در فیلم «ناگهان بالتازارِ» او بازی می‌کرد، نامه‌‌ای کوتاه به گدار نوشت و به دفتر مجله‌ی کایه دو سینما فرستاد. مضمون نامه تحسین فیلم مذکر/مونث گدار است. فیلمی که به‌زعم ویازمسکی جوان روایت‌گر داستان‌ جوانانی است که «در این فرانسه‌ی فرتوتِ خواب‌آلود» سر به شورش برمی‌دارند. البته برخلاف نظر ویازمسکی اثر گدار هرگز فیلمی درباره‌ی لحظه‌ی شوریدن نسل جوان دهه‌ی شصت فرانسه نیست، اما می‌تواند همچنان اثری پیشگویانه باشد از تمایل این جوان‌ها ــ که گدار ترجیح می‌دهد آن‌ها را بچه‌های مارکس و کوکاکولا بنامد ــ به تصاحب خیابان‌ها. ویازمسکی خود را یکی از این جوان‌ها می‌پنداشت زیرا خود نیز به‌تازگی مائوئیست شده بود و کتاب سرخ رهبر عالی‌جاه را می‌خواند و همچنین در میتینگ‌های دانشجویان چپ شرکت می‌جست. همین علایق و احساسات آتشین اما زودگذر بود که بیش از پیش او را به سینمای فیلمساز شورشی‌ای چون گدار نزدیک کرد. و البته، به شخص او. هنرمندی نابغه اما روان‌رنجور، دمدمی‌مزاج، تندخو و هرازگاهی هتاک. ویازمسکی بعدها شرح دلدادگی و وصال خود با ژان‌لوک را در کتابی به اسم «یک‌سال بعد» مکتوب کرد. کتابی که شرحی جذاب است از رابطه‌ی عاطفی و کاری دو تن از مشهورترین هنرمندان قرن گذشته‌ی فرانسوی. از اتاق خواب مشترک‌شان، تا حضور در خیابان‌ها برای همبستگی با دانشجویان و کارگران در حوادث می ۶۸. از پشت‌صحنه‌ی فیلم زن چینی تا آغاز دوره‌ی ساخت «فیلم سیاسی به‌شیوه‌ی سیاسیِ» گدار و…
جالب اینجاست که این کتاب منبع اصلی فیلم «موحش» ساخته‌ی میشل آزاناسیوس است. فیلمی که شخص گدار زمانی که از مراحل پیش‌تولید آن آگاه شد، سازنده‌ی آن را یک «احمق» توصیف کرد، زیرا به‌زعم او کتابِ همسر سابقش هرگز نمی‌توانست منبعی مناسب برای تولید اثر سینمایی [سینمایی که داستانی را روایت می‌کند] باشد: «این کتاب نه ادبیات است، نه تاریخ. و اصلاً چیز مهمی نیست!» و احتمالاً در مورد اول، حق با گدار باشد؛ این کتاب نه ادبیات است و نه تاریخ، اما در مورد دوم چه؟ «چیز مهمی نیست؟» برای چه کسانی؟ «یه روز یه مرد ژاپنی سوار شد و از من پرسید ژان-لوک گدار کجا زندگی می‌کنه. من هم اون رو بردم خونه‌ی گدار. اون مرده گفت: “چند دقیقه منتظر بمون”، یه‌کم از دور نگاهش کرد سه تا عکس گرفت و بعد پرید تو ماشین و از من خواست برسونمش ایستگاه. گدار حتی تا ژاپن هم شهرت داره


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.