این‌ها منم

 

«این طرح‌ها که می‌بینید، این شکل‌ها، این نقاط، این خطوط، این رنگ‌ها، همه در من‌اند. در درونِ من. این‌ها منم. سیال همچون موسیقی. و البته هارمونیک!»

واسیلی کاندینسکی زمانی نوشته بود که انتزاع در نقاشی درست در یک آن رخ می‌دهد؛ در موقعی که نقاش می‌خواهد به سرزمین مقدس گام بگذارد: طور سینا. و این مشخصاً حکمی‌ست دربارهٔ انتزاع: جایی که همه‌چیز ممکن است مجاز باشد؛ آنجا که بازنمایی و روایتگری [قواعد مرسوم نقاشی] به نفع کشیدگی و ازریخت‌افتادگیِ فیگورها کنار می‌رود، چون آنجا عادات و قراردادهای معمول بی‌معناست.

کاندینسکی در این کتاب می‌گوید که هر نقاشی که تمایل مذهبی دارد یا قائل به بُعدی روحی یا معنوی یا غیرمادی در جهان است، خواه‌ناخواه یک «نقاش انتزاعی‌»ست. او چیزی را بازنمایی نمی‌کند، چون خطوط و رنگ‌ها و اعمالش از زنجیرهای بازنمایی رها شده‌اند. و حتی اگر آن نقاش خداناباور هم باشد درنهایت به این ایده میل دارد که خدا را نباید بازنمایی کرد.

کاندینسکی در همین کتاب اشاره می‌کند که از چهل‌سالگی به بعد غالباً خودش را تحت تسلط خواستی درونی می‌پنداشته که او را به نقاشی جنبه‌هایی از زندگی انسان دعوت می‌کرده که جاودانه و دست‌نیافتنی‌ بوده‌اند. کاندینسکی اسم این را گذاشته است «اصل ضرورت درونی». یعنی چیزی در مقابل ضرورت بیرونی یا طبیعت. کاندیسکی جلوتر می‌رود: اگر ضرورت بیرونی، دائماً جلو روی هنرمند [نقاش] در جریان است، ضرورت درونی او با موسیقی‌ست که برانگیخته می‌شود و به مرحله‌ی ادراک می‌رسد. موسیقی انتزاعی‌ترین هنر است، پس قادر است کاری کند که اصل ضرورت درونی فهم می‌شود. اما بازنمایی چطور؟ چطور ممکن است که موجودی غیرمادی بازنمایی شود؟ کاندینسکی در این مورد ترجیح می‌دهد به جمله‌ای مشهور از گریگوری قدیس متوسل شود: «معرفت صرفاً چیزی مربوط به احساس یا خرد یا قلب نیست، بلکه ناب‌ترین شکل آن در عمیق‌ترین منظرِ وجود جای دارد: معرفتِ روح.» یعنی برای بیان روح یا همان چیزی که کاندینسکی ضرورت درونی می‌خواند، باید به دست توانای معرفتِ روح اعتماد کرد. و همان‌طور که در آثار کاندینسکی می‌بینیم، معرفت روح روی پرده عملاً به اتوماتیزم [خودانگیختگی] ختم می‌شود. او نقاشی‌ بزرگ است که ناگهان تصمیم گرفت که خودش را به جای طبیعت نقاشی کند: این‌ها منم!

 

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.