بی‌پایانیِ روزِ بی‌نان

بی‌پایانیِ روزِ بی‌نان

 

همیشه دلم می‌خواست یک‌بار هم که شده قلمم چنان قوّتی پیدا کند که آنچه می‌خواهم و می‌تراود بشود. نه این‌طوری که مثلاً بگویم درخت بیفت و، درخت بیفتد: قلم، فقط قلم، بی‌حصر و استثناء. پشت میز خطابه هم نه؛ آن‌جور جاها ملک طلق آدم‌هایی‌ست که دوست دارند شوری را که در خلق‌اللّه به‌پا می‌کنند به‌عینه ببینند و با کف‌و‌سوت‌ها دلشان غنج برود؛ همان‌ها که می‌خواهند راه نشان آدم بدهند، آنها که ذهنشان پر از شیاطین است و دربارۀ فرشتگان داد سخن می‌دهند. خواست من همچو ظهوراتی ندارد. انتزاع محض. و نمی‌دانم تحقق یک‌ فعل انتزاعی چه‌جوری‌ست و اصلاً به چه کاری می‌آید و آدم چطور با همچو چیزی، به شرط وقوع، سرِ کیف می‌آید و اصلاً این فکر یعنی چه؟ زد و اجباری در زندگی انسان‌ها پیش‌آمد کرد و من هم مجبور شدم تا رفع آن اجبار در خانه حبس کنم خودم را. اسمش را نمی‌آورم چون هرچه گذشت بی‌نام‌تر شد در نظرم، موهوم‌تر؛ مثل یورش هون‌ها که ندیده‌ای و شنیده‌ای و داستان است ولی هنوز ترس می‌انگیزد. اما هرچه هم که بی‌نام بود و موهوم بود و داستان بود، یک‌چیزی برای من داشت: از فرصتِ به‌نظر بی‌پایان مداقه در احوال خودم استفاده کنم و ببینم واقعاً دلم چه می‌خواهد که از قلمم بتراود و همان بشود. تصادفاً، و شاید با یک‌جور رخوت و بی‌میلی، کتابی را که عکسش درج است برداشتم؛ البته چاپ اولِ حالا دیگر می‌شود گفت خیلی قدیمش را، چاپ ۶۹، با طرح جلد مرتضی ممیز. برداشتم و بنا کردم به دوباره‌خوانی‌اش. با جمله‌ای که شد عنوان این یادداشت، در آن ظهر داغ تابستان مدیترانه‌ای یخ کردم. نشستم یک‌نفس کتاب را تا آخر خواندم. کلش به‌کنار، همان بخش اولش به نظرم یکی از کامل‌ترین چیزهایی‌ست که تا حالا خوانده‌ام. برگشتم و انگار شخص پاسکوآل دوآرته در من حلول کرده باشد آن بخش را بازخواندم و یک‌لحظه دلم خواست تعدادی آدم که نمی‌بینم و نمی‌شناسمشان بردارند این کتاب را همزمان تو خلوتشان بخوانند و با خودشان فکر کنند: آخر رو چه حسابی پاسکوآل دوآرته‌، آن روستاییِ ساده‌زی که آن‌جور شیرین و لطیف محیط اطرافش را توصیف می‌کند، یک‌کاره برداشت دو تا تیر چکاند تو تن آن سگ بیچاره؟ مگر چه کرده بود آن سگ؟ فقط داشت نگاه می‌کرد…


کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.