رامکردن حیوان سرکش
یکی از انگیزههای تغییر در اتمسفر سیاسی تمامی جوامع امید است؛ امید به وضعیتی بهتر از امروز و دیروز. فرض کنید به شما بگویند که وضعیت اسفبار کشورتان دیگر تغییری نخواهد کرد و بناست یک فلاکت ابدی را تجربه کنید. پاسخ شما چه خواهد بود؟ میتوان حدس زد که جان لاک بعد از مواجهه با لویاتان هابز با هجوم چنین افکار یأسآوری مواجه شد. آنچه لاک را بیش از همه به نوشتن این رساله برانگیخت، بیدفاعی شهروندانی بود که در معاوضهای نابرابر و با واگذاری آزادیهای بنیادین خود به جباری بیرحم، تنها از شر مرگ خشونتبار خلاص شدند اما تا ابد حقِّ انکارِ حاکمیت از آنان سلب شدهبود. لاک با فراست دریافت که خود حکومت نیز میتواند، تحت شرایطی، به تهدیدی برای صلح و امنیّت شهروندان بدل شود؛ تهدیدی که به استقرارِ وضعیتی بهمراتب دهشتناکتر و غیرقابلتحمّلتر از وضع طبیعیِ هابزی منجر خواهد شد؛ زیرا قدرتی که در شخصِ لویاتان مجتمع شده بود، زرادخانهای را میساخت که نیروی مقاومت شهروند در برابرش چونان تابآوریِ شمعی در برابر طوفان بود. این نیروی متمرکز استعداد خارقالعادهای برای سوءاستفاده در اختیار حاکم جبّار قرار میداد، مگر اینکه بتوان این قادرِ مطلقِ درندهخو را با زنجیری از جنس قوانین و حقوق به بند کشید. لاک بنیانهای نظری هابز را پذیرفت اما ساختمان حکومت مدّنظر خود را با مصالح دیگری بنا کرد. مصالحی که آن خانه را به محیطی امنتر و آزادتر برای ساکنان بدل میساخت. او در تمهیدی رادیکال، حقِّ شورش و بهزیرکشیدن حاکم را به رسمیت شناخت و تأکید کرد که یوغ نهایی بر گُردهی حکومت، مرجعیت و تواناییِ مردمان در مقاومت و طغیان علیه حکّام، بههنگام مشاهدهی تخطی از قانون و ارتکاب سبعیت است و این حقِّ اتباع را در مسیر استقرار جامعهای سالم و بهسامان، حیاتی میدانست. روحِ بهویژه رسالهی دوم دربارهی حکومت را باید در رامکردن و تربیت خوی حیوانی حاکم هابزی دید، و چه چیزی برای میل سیریناپذیر یک جبار خونخوار، خطرناکتر از طنابیست که بهجای گردن شهروند، بر دستوپای خودِ او محکم میشود؟