رفتن به مزار

 

جمعه سر شب بود که مردم از خانه‌هایشان بیرون زدند و شهر را زیر چکمهٔ سربازان روس مسلح دیدند. آن روز «گورستان امپراتوری‌ها» به اشغال نظامیان روس درآمد. طولانی‌ترین جنگ تاریخ اتحاد شوروی آغاز شده بود و بعد از آن هرگز جهانِ افغان مثل قبل نشد. هنوز پرچم سرخ پایین نیامده نوبت به طالبان رسید تا بار دیگر نگون‌بختی را برای کودکان کابل و مزارشریف اختراع کند. بعد از آن یکسره جنگ بود و تبعیض و آوارگی و دربه‌دری. آثارش از ایران تا دورترین کشورها باقی است. دیگر کسی حق تعقیب «گودی‌پران» را در آسمان نداشت ــ رسم معمول هر سال بهار که آسمان افغانستان را رنگارنگ می‌کرد. رسمی که از هر کودک مبارزی شجاع می‌ساخت که برای پیروزی حریف را از میان به‌در کند و «آزادی» را در آسمان آبی به چنگ آورد. اتفاقی که برای راوی قصۀ بادبادک‌باز مهمترین لحظۀ زندگی‌اش است. راوی تنها با پیروزی می‌تواند ستایش پدرش را نصیب ببرد اما پیروزی به چه قیمت؟ او ناگزیر به انتخاب می‌شود یا باید بر ترسش غلبه کند یا چشم بر قربانی شدن رفیق وفادارش ببندد. او در تلاقی شفقت و قساوت، جبن و شجاعت، به نبردی بیهوده با جهان بیرون تن می‌دهد و برای پیروزی در بیرون از درون در هم می‌شکند. حالا بعد از سال‌ها دوری از وطن به خاطر جنگ، مجبور  است به گذشته‌ای برگردد که با لکۀ ننگی‌ بر وجدانش پیوند خورده اما این بار فرصت جبران دارد. رمان حولِ رنجی پنهان روایت می‌شود؛ رنجی که خواننده را وامی‌دارد تا ارزش‌ها و تکیه‌گاه‌های وجودی‌اش را زیر بار پیچیدگی‌ و ابهام طبیعت بشری دوباره و چندباره بازتعریف کند. هر شخصیت رمان هم بالقوه در معرض چنین آزمون‌هایی قرار می‌گیرد. آزمونِ ارزش‌هایی که کُنه وجود آدمی را از پشت سایه‌ها بیرون می‌کشد و هر بار او را جدی‌تر می‌سنجد تا بهای تزلزل را هرقدر هم سخت، بپردازد. خالد حسینی در مقام نویسنده‌ای مهاجر شاید از سرزمینِ روایتش دور بوده اما تجربهٔ زیسته و جسارت و تخیل را در هم آمیخته تا بتواند از پس روایتی در چارچوب تاریخ و روان انسانِ افغان برآید. هر بار بازخوانی این رمان آزمونی‌ست برای او که داورش مخاطبی‌ست در افغانستان، ایران، آلمان یا هر کجای دیگر.

 

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.