شاید این روزها بیشتر از هر زمان دیگری به مفهوم وطن بیاندیشیم. وطن ریشۀ ما است بخشی ارزشمند در وجودمان که زخم خوردنش را تاب نمیآوریم و با هر گزند به خاکش ما نیز رنج میکشیم. ما در محدودهای مشخص چشم به جهان گشودهایم و بالنده شدهایم و به کمال رسیدهایم. کامیابی از آب و خاک وطن ما را به وطنپرستی ترغیب میکند تا آن را چون آرمانی مقدس بپذیریم و هر انحرافی از آن را توهین تلقی کنیم. اما برای وطن تا کجا حاضریم پیش برویم؟ اگر ترس از مرگ بزرگتر از خدمت به وطن باشد چه؟ آیا پایههای وطنپرستی در هم فرو نمیریزد؟ زمانیکه انسان بر لبۀ پرتگاه مرگ است نیازهایش به معدود نیازهای بدوی محدود میشود؛ در چنین لحظاتی بشر تنها برای بقا میجنگد. این لحظات لحظات بسیار خطرناکیست چراکه انسان را به حیوانی فاقد فکر بدل میکند. موجودی که بر اشتیاق و آرزو چشم میبندد تا بتواند در برابر هجوم نیستی مقاومت کند. در چنین وضعیتی همه چیز ارزش وجودی خود را از دست خواهد داد. ارزشهای انسانی و خصایل اخلاقی محو میشوند و دیگر معنایی ندارند؛ انسانِ هراسیده، به حال “آماده باش” در میآید تا رو در روی مرگ بایستد؛ “آماده باش” برای چنگ زدن به زندگی؛”آماده باش” برای جنگیدن. این سرنوشت محتوم سربازان جوانیست که به جبهههای جنگ پیوستند.
برای اینکه “جوانان آهنین” به مردانی سر سخت در جنگ بدل شوند، باید دستخوش تحول میشدند. و چه شعاری فریبنده تر از” خدمت به وطن بزرگترین خدمتهاست”؟ سربازان همچون نابودگرانی هستند که باید بکشند و نابود کنند تا زنده بمانند. برای اینان که در جبهههای نبرد با عفریت مرگ دست به گریبانند گذشته و آینده چه مفهومی خواهد داشت؟ در چنین شرایطی کدام آرمان والا قادر خواهد بود از جسم و روح سربازان محافظت کند؟ روزی که جنگ به پایان برسد چه بر سر آنها خواهد آمد؟ چه کسی خواهد گفت در جبهههای جنگ چه خبر بوده؟ اریش ماریا رمارک با تکیه برحقایقِ تلخ ِ چنین جهنمی داستانی روایت میکند از نسلی که زندگیشان پشت سنگرهای جنگ سوخت و نابود شد. روایتی بس گزنده از زبان سربازان جوانی که در مهلکه ترس و بیمعنایی را بهجای حس پرطمطراق وطن پرستی تجربه کردند. رمارک سکوت سنگرهای خالی را شکست تا به انسانها بگوید”در جبهۀ غرب خبری نیست” چراکه دیگر هیچ کس زنده نیست.